ملاقات من بامصدر دیدن

امروز برای هواخوری به پارک رفته بودم وبرای نگاه کردن گلها وخوب دیدن  زمان وتایمم را صرف میکردم. از نوشتن شروع کردم. مقابل بوته های قرمز و سفیدی که درکنارهم  نشسته بودند روی یک صندلی سبزرنگ چوبی با دسته های زرد رنگ نشستم. به سمت راست نگاه کردم. در زمین بازی، بچه ها با شیطنت از سرسره بالا و پایین می‌رفتند وصدای خنده ی گرمشان در هوا پراکنده شده بود. به یاد گوشی موبایل و سایتی افتادم که مدتها بود بروز رسانی  نشده بود. مدتها  بود عطش نوشتن در من به کابوس نوشتن بدل شده بود ومانعی باعث دور شدن از نوشتن شده بود.  من بودم و یک صفحه ی سپیدی که درانتظار نوشتن به سپیدی صفحه خیره شده بود.از ناراحتی ودلتنگی میگریست ولی نای نوشتنی نبود. همه چیز مرا به فرار ترغیب میکرد. نمیدانستم ندای قلبم را بشنوم یا صدای گرسنگی سایتم را که درعطش انتشار مطلبی جدید میسوخت. دوست نداشتم چیزی مرا وادار به نوشتنی کند که مدتها از آن دور بودم و فرار میکردم. دچار تنبلی فکری و اهمال کاری عمومی شده بودم. بدنم نسبت به نوشتن و تایپ کردن دراین فضاها ری اکشن شدیدی نشان می‌داد. من هم برای اینکه معتاد به نوشتن شده بودم به پیج اینستا روی آوردم. درحد ۵۰ تا ۷۰ کلمه مینوشتم و خلاص. به خود میگفتم تمام شد. آرام بگیر که نمینویسم. امروز نیز نوشتم. من که روزانه یکساعت متنی ۱۵۰۰ کلمه ای تایپ میکردم حال نمیتوانستم بنویسم و یا فکر کنم. اصلن جز حرف زدن چاره ای در مقابل خود نمیدیدم. ۵۰ تا ۱۰۰ دقیقه حرف میزدم وصدای خود را ضبط میکردم ولی هیچکدام به دل و ذهنم نمی‌چسبید. تمام ویسهای ضبط شده را دیلیت کردم و با انرژی مضاعف تصمیم گرفتم به ضبط پادکست اقدام کنم. دراین بین من فقط نمی‌نوشتم.  از نوشتن فرار میکردم. حال هرکسی میخواست از مزایای نوشتن برایم سخن بگوید فرقی بحالم نمیکرد. موضوع این بود که من در تله ی اهمال کاری ای گیر کرده بودم که خودم برای خودم پهنش کرده بودم. این تله هر روز پهنای باندش وسیعتر میشد و       اینتر نت پهنای باندش کمتر وکمتر میشد. ادامه دادن نوشتن بنظرم کاری عبث می آمد چرا که در حال متقاعد کردن جمعی بودم که نوشتن را دوست نمیداشتند. آنها هر روز این را برای من یادآوری میکردند که تو درحال انجام دادن کاری بیخود وبیهوده هستی. زمانی بخود می آیی که دیگر چاره ای برای تو نمی‌ماند. واین کار را تا پایان عمر نامبارکت ادامه خواهی داد. به من  میگفتند آنقدر بنویس تا انگشتانت متلاشی شود. درحال هجوم افکار منفی ومسمومی بودم که بعلت معاشرت با افرادی که اولویت من نبودند نصیب من شده بود. حس وحالم را نمیپسندیدم. از ۲۰ خرداد۱۴۰۲ بشدت فعالیتم در سایت کمرنگ تر شد. بحدی که در زندگیم صفحات صبحگاهی به فنا رفت. نوشتن تعطیل شد. از گروه دوستان اهل نوشتن فاصله گرفتم واین نوشتن در پیج مرا باز بدنیای نوشتن متصل کرد.

در سریالی بنام رامو که یک سریال ترکی میباشد رامو درباره ی عشق واتصال قلبها حرفی را به عشقش زد که برایم جالب بود. اوگفت: عشق مانند اتصال و گره خوردن با نخ پنبه ست. بنظر من هیچ چیزی نمی‌تواند این اتصال را از بین ببرد چونکه این اتصال بواسطه ی قلب های ما، بینمان حک شده است. او نخ پنبه ای را در یک جایِ انگشتریِ زیبا گذاشته بود که کنارش یک حلقه یِ انگشتری زیبا نشسته بود.. اول نخ پنبه ای را برداشت وتکه ای از نخ را مابین دو دستش گرفت. دو دستش را که نخی پنبه ای راحمل میکرد بسمت انگشتر حلقه ی عشقش نزدیک کرد. انگشت حلقه ی عشقش را نگاه کرد ودرحال گره زدن نخ پنبه ای بدور انگشت حلقه ی عشقش گفت: بنظر من هیچ ارتباطی محکمتر از این گره نیست. اگر که گره ای با نخ پنبه بین ما زده شود تاآخر عمر برای هم خواهیم ماند. این گره نماد دوست داشتن بین ماست. به گره نگاه کردند. نخ پنبه ای گره زده شده به مثال انگشتری زیبا روی انگشت عشقش خودنمایی میکرد. چشمانشان زمان را به عقب برمیگرداندند.  لحظه ی گره زدن بسیار اشک ساز شده بود. اشک درون چشم من حلقه زده بود وبه زیبایی عشقی نگاه میکردم که زیبا بودنش را به زیبایی به تصویر کشانده بود. اشک بر گونه هایم لغزید و روی دامنم افتاد. نخ پنبه ای گره خورده روی انگشت زن بود وهر دویشان به گره ای می‌نگریستند که در عین سادگی، زیبایی عشقشان را فریاد میزد. مرد که نامش رامو بود، نخ را از حلقه ی انگشتر زیبایی که در دستش پنهان کرده بود،  گذراند. نخ را تاجلوی دیدگانش بالا گرفت و انگشتر بسمت انگشت حلقه حرکت کرد. صحنه ای زیبا بود. رامو گفت : تا آخر عمرمان باید در راه این بکوشیم تا این گره سالم بماند. باید صبح تا شب وشب تا صبح برای این گره تلاش کنیم.

کاری که من نسبت به نوشتن نکردم وفراموشش کرده بودم.

تو برای نوشتن این گره و اتصال را برقرار کرده ای؟

گره زدن را شروع کن…

۱۴ و۳۷ دقیقه ی روز سه شنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

9 پاسخ

  1. ندا جانم الهی همیشه پویا و شاداب بنویسی ،
    خب احتمالن اونایی که شما رو دلسرد میکنن و میگن نوشتن فایده‌ای نداره شاید فک میکنن با نوشتن نمی‌تونید درآمد داشته باشید.
    متاسفانه تو دنیای امروز همه خوشبختی رو در پول می‌بینند در حالیکه میشه با یه لقمه نون و یه دل خوش سیر شد و…..
    خدا را شکر شما علاقمند و مصمم هستید پس با یادگیری یکسری مهارتها توانایی‌هاتون رو در نوشتن بالا ببرین و به امید خدا به درآمد خوب هم میرسید😊🙏

  2. منم بارها دچار این اهمال‌کاری شدم. نه فقط برای نوشتن بلکه برای بقیه‌کارام. گاهی به خودم نهیب می‌زنم که الان وقتش نیست و بذار یه کم استراحت‌ کنی. گاهی می‌گم نه من باید درستش کنم و سعی می‌کنم به خودم کمک کنم. برات خوشحالم که حالت با نوشتن خوبه و برامون می‌نویسی نداجون. پرقدرت ادامه بده

  3. منم چند روزی بود که از نوشتن صفحات صبحگاهی فاصله گرفته بودم اما در میانه روز می نوشتم. چند روزی هست که ارتباطم رو با ناخودآگاهم بهتر کردم. اجازه میدم شیطنت کنه. هر کار دوست داره بکنه و اونم اجازه میده من بنویسم.
    شاید شما هم به خودت سخت گرفتی یه لیست ارزیابی برلی خودت درست کن و بر اساس اون به خودت نمره بده اگه توی یه روز نمرت بالی هشت بود به خودت جایزه بده. این جایزه دادن ها دوباره شوق نوشتن رو در شما زنده میکنه
    موفق باشی دوستم

  4. هیچکسی جز خودمون نمیتونه هدفمون رو درک کنه. شاید نباید هدفمون رو برای هرکسی بازگو کنیم. اما این نتونستن‌های ننوشتنی برای تک‌تکمون پیش اومده قطعا. اوایل وقتی میومد سراغم کلافه میشدم، حالا پذیراشم. اما برای اینکه خیلی پررو نشه و حتما در حد یکی دو جمله تلاشم رو می‌کنم.

    نداجان چند خط اول که توصیف پارک بود، بهم حس خوبی منتقل کرد که تا انتهای متن با همون حال رفتم.🌹❤️

  5. آفرین ندا جان متن خوبی بود و ارتباط قشنگی بین موضوعات ایجاد کردین
    این افت و خیز انگیزه طبیعیه اصلن اگه نباشه و همش خوش خیالانه و با لبخند روی لب بنویسیم باید به خودمون شک کنیم
    این حالت دقیقن مثل اومدن شب و روز در پی هم طبیعیه.
    مهم اینه که برگردیم و در زمانهای که به نظر خیل برامون سخته فقط یه قدم خیلی خیلی کوچولو برداریم تا اون نخه پاره نشه و باز پی کار رو بگیریم و به خلق احسا و تاملاتمون برگردیم.
    نویسا باشی عزیز

  6. سلام ندا جان
    خوندن این تجربه‌ی شخصی و روایت از دل واقعیت براومده، بی‌نهایت به من مزه داد و منو برد به روزگار نه چندان دور خودم، همه‌ی ساعت‌هایی که درگیر اهمال‌کاری و کمال‌گرایی بودم، همه‌ی لحظاتی که بی نوشتن اما در حسرت نوشتن گذشت. زمان‌هایی که نمی‌تونم بنویسم و از نوشتن دور میوفتم، درست مثل ماهی دور افتاده از اب هی دست و پا می‌زنم. لحظات سختیه ولی شیرینی بعدش بی‌نظیره. وقتی بعد از یه مدت ننوشتن، یهو می‌نویسی و کیف می‌کنی، کیف می‌کنی
    امیدوارم گره بخوریم به نوشتن😂💛👌

  7. ندا جانم اتفاقا وقیت توی گروه دنبال لینکی از تو بودم دوست داشتم بپرسم کی و چی تو رو از نوشتن دور کرده اما حالا که متنت رو خوندم بزار چند تا مورد که خودمم تجربه کردم باهات به اشتراک بذارم اول اینکه این اهمال‌کاری تا ابد بیخ ریش من و تو و همه هست.
    دوم اینکه نوشتن همیشه با خودکار و قلم نیست گاهی همون ضیط صدا یا حرف زدن میتونه به عنوان استراحت فعال باشه
    سوم اینکه تو یه مدا فعالیت عمیق کردی و همه کسانی که چنین شرایطی دارند اگه وسط فعالیت‌های عمیف استراحت عمیق نگنجونن کم کم کلا بی‌فعالیت میشن.
    یه جور مراقبت از سبک زندگیه.
    راستش میدونم حرفای بقیه یا نوسانات روحی و عاطفی میتونه ما رو دلسرد کنه اما روراست باشیم دلایل خودمون از نقدهای اونا قوی‌تره که متوقفمون میکنه برای من که اینجور بوده
    مورد آخر که باید اول میگفتم نوشتارت خیلی پخته‌تر و منسجم‌تر شده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط