به آسمان نگاه کرد و گردِ یاس در چهره اش ریخته بودند. پرده راکشید و به آشپزخانه رفت تا آب بنوشد که موبایلش زنگ خورد
من به همراه داستایفسکی در پیاده رو قدم میزدیم. داستایفسکی ماجرای مهمانان دیشبش را برایم نقل میکرد. از صورتش میشد میزان عصبانیتش را حدس زد.
بهار بود. تعطیلات عید تازه تمام شده بود. قراربود که امروزشروع به کارکند. ساعت ۳ بعدازظهر کلاسش تمام شد وراس ساعت ۴ باید دربیمارستان کارخود
✍ تمرین۱۰۷ صدداستانک ادامه نویسی.. بعداز سالها ازکما خارج شده بود.کسی رانمیشناخت. پرستار، تازه کارش را، شروع کرده بود وبعد اتمام کلاس، وارد بیمارستان شد.
✍ یوحنا چمدان به دست، در حالیکه میدوید آخرین لقمه ساندویچ کالباسش را در دهانش چپاند وبه طرف مسیح رفت. مسیح رو به یوحنا کرد
درآسمان نگاه میکردم و ستاره ها ی درخشان را میدیدم. دوست داشتم یک ستاره برای خود داشته باشم. توپم را برداشتم و در زمین کاشتم.