داستانک

آرامش

به آسمان نگاه کرد و گردِ یاس در چهره اش ریخته بودند. پرده راکشید و به آشپزخانه رفت تا آب بنوشد که موبایلش زنگ خورد

ادامه مطلب »

من وداستایفسکی

من به همراه داستایفسکی در پیاده رو قدم میزدیم. داستایفسکی ماجرای مهمانان دیشبش را برایم نقل می‌کرد. از صورتش میشد میزان عصبانیتش را حدس زد.

ادامه مطلب »
داستانک

بازنویسی داستانک۱۰۷

بهار بود. تعطیلات عید تازه تمام شده بود. قراربود که امروزشروع به کارکند. ساعت ۳ بعدازظهر کلاسش تمام شد وراس ساعت ۴ باید دربیمارستان کارخود

ادامه مطلب »
داستانک

یوحنا ومسیح

✍ یوحنا چمدان به دست، در حالیکه میدوید آخرین لقمه ساندویچ کالباسش را در دهانش چپاند وبه طرف مسیح رفت. مسیح رو به یوحنا کرد

ادامه مطلب »
داستانک

توپی در فضا

درآسمان نگاه میکردم و ستاره ها ی درخشان را میدیدم. دوست داشتم یک ستاره برای خود داشته باشم. توپم را برداشتم و در زمین کاشتم.

ادامه مطلب »