دغدغه ی مردم در یک نگاه

در رابستم و بطرف پارک حرکت کردم. از سراشیبی کناری رد شدم. درختان زیبا و تتومندش حکایت از بهاری دل انگیز داشت. درخردادی زیبا بسر  میبردم و درحال قدم زدنی بودم که، سالیان سال بود بدنبالش میگشتم. بعلت بیماری‌های  مسلسل وارَم نتوانسته بودم برنامه ی پیاده رویهای روزمره را در برنامه های خودم بگنجانم. اکنون در شرایط مساعد و خوبی بسر میبردم که برای عادت سازی میتولنست مفید باشد. چند روزی بود که از هوای پارک استفاده میکردم و امروز هم به یکی از روزهای طلایی من اضافه شد. نسیم خنکی میوزید و من بر دوش هوای بهاری سوارشده بودم. در خیابان قدم میزدم تا به ورودی پارک رسیدم. طبق معمول بعضی ها در حال پیاده روی بودند. بعضی دیگر هروله وار راه می‌رفتند و دستهایشان را باز وبسته میکردند. من هم سعی کردم تا میتوانم بدنم را با سبک جدیدی که برایش تنظیم کرده بودم سازگار کنم تا نتیجه ی خوبی بگیرم. چند روزی بود که خواهرم میگفت چاق شدی و من بعلت گوشزدهای مدامشان با پیاده رویهای موضعی در خانه شروع به فعالیت کرده بودم. پدرم میگفت: بسلامتی داری چاق میشی. چه خبره. خیلی تپل شدی. در آینه به خود مینگریستم. صورتم نشان از چاقی زیر خاکستر میداد و بسیار ترسیده بودم. از دیروز پیاده رویهای من درخانه شروع شده است تا بتوانم با وجود آن بر چاقی بدنم غلبه کنم. این پیاده روی برای همه راحتست چون، در فضای خانه بعد از هر تایم آزادی که داری نیم تا یکساعت میوانید پیاده روی کنید. این سبک را منن از پدرم یاد گرفته بودم میدانستم که بهترست در خانه پیاده روی را شروع کنم. وزن متعادل بدنم برای من از اولویت‌های زندگیم است. بخاطر  سبک نادرست غذاخوردن حدود ۱۰ سال پیش دچار کبد چرب شدم و در آن  زمان مرا داشت به نابودی می‌کشاند. دوران سختی بود ولی سپری شد و اکنون کبدم  دیگر چرب نیست و بهبود حاصل شده است. بدلیل حجم زیاد فست فودهایی که میخوردم بدنم تا مرز ۸۰ کیلو رسیده بود و در آن وزن که بودم درحال انفجار  بودم. اگر یک پرگار را روی بینی من میگذاشتی می‌توانستی یک دایره ای با آخرین درجه ی پرگار رسم کنی. آن زمان اصلن آن وزن و کالبد جسمم را دوست نداشتم و در  اماها و اگرها دست وپا میزدم. خاطرات ناخوشایندی داشتم که دوست نداشتم مرورشان کنم و امروز بعلت تپلی شدن صورتم ذهنم مرا به آن دوران پرتاب کرد. کمی سرم را تکان دادم و چشمانم را بعلامت نارضایتی از تفکرم بستم. درحال پیاده روی بودم و مسیر دوشاخه ای را در مقابل خودم میدیدم. ازمسیر سمت چپ وارد شدم.. پیرمردی سپید پوش روی صندلی پارک نشسته بود. عینکی کوچک  برچهره ای درشت داشت. قوی هیکل و چهار شانه بود. تنها بود و کسی کنارش ننشسته بود. داشتم از مقابلش رد میشدم که متوجه شدم کودکی دستان مادرش رامیکشد و از او می‌خواهد که وارد قسمت تاب وسرسره شوند تا او دوباره بازی مند.دختر بچه ای شیرین باموهایی فرفری و بلند که لباس قرمزی به تن داشت. شلوارکش بالای زانوانش بود. او مدام  گریه میکرد و میگفت: مامان فقط این بار. بهت قول میدم دیگه خاله رو اذیت نکنم. دیگه موهای امیرحسین رو نمیکشم. مامان دیگه سرت داد نمیزنم. غذام رو تا آخر میخورم و… موج کارهایی که دخترک به زبانش جاری میکرد آنقدر زیاد بود که صورت مادرش از لبخند باز شد. مقابل کودک نشست وگفت: دخترم قانون قانونه. الان پشت سرت رو ببین. تمام شده است. ما ازآن مرحله عبور کردیم. ما الان داخل این قسمت پارک شدیم. وقتی در آن محل بودیم باید این حرفها را میزدی و یا درخواست تاب بیشتر را میکردی نه الان. دخترک گفت: همه اش تقصیر عمو بستنی فروش است. اگر او با بستنی هایش وارد ‌پارک نمیشد من دلم بستنی نمیخواست تا حواسم به خوردنش پرت شود و از آنجا دور شوم. مادرش خندید وگفت: ببین دوباره داری اشتباه میکنی. عمو بستنی فروش داشت بستنی هایش را میفروخت. تقصیری نداشت. بنظر تو اگر کسی بخواهد بستنی هایش را بفروشد تا نهار ظهرش را بخرد اشتباه کرده است؟ کمی فکر کن دخترم. دخترک گفت: ولی من حواسم پرت شد مامان. مقصرش آن بستنی‌های خوشمزه هستند. مادرش به او نگاهی کرد و دختر گفت: میدانم نباید این حرفها را بزنم .. پس چه کسی مقررات مامان؟ مادرش گفت: ما آدمها خودمان تصمیم میگیریم کاری را انجام بدهیم واین تصمیم نتایجی دارد . تو بستنی خواستی و در قبالش از سر سره دور شدی. این نتیجه ی کار خودتوست دخترم. دخترک گفت: میشه کارکرد هم بستنی بخورم وهم تاب بازی کنم.؟؟؟ مادرش که به مقصودش رسیده بود باخوشحتلی گفت: بله دخترم. دخترک گفت: چطوری آخه؟؟مادرش درحالی که با نوک انگشتان سبابه اش روی بینی دخترک میزد، گفت: با کمی دقت دخترم. زن بلند شد دستان دخترش را گرفت و از پارک خارج شدند. در کسری از ثانیه ماجرایی جالب از دنیای بچه ها و یک تربیت خوب را میدیدم. چیزی که در این روزگار کمتر بدان پرداخته می‌شود.

درحال عبور از اولین پیچ داخلی پارک بودم که صدایی نظرم را بخود جلب کرد.  زنی میانسال در حال خرید از یک زن دستفروش بود. دو زن دیگر داشتند به توضیحات زن گوش می‌دادند. او برای فروشش داشت به خوبی از مارک کیف وخوش دوخت بودن آن صحبت میکرد. داشت از انواع کیفهای صحبت میکرد که با نقش و نگاره های گل وبوته ای در کنارهم نشسته بودند. کیفها در روی سفره ای بودند که او، بعنوان زیر انداز استفاده کرده بود.یک صندلی مشکی کنار زیرانداز بود که کیفها را روی آن گذاشته بود. کیفهای زیرین مرتب بودند و به نظم کنار یکدیگر نشسته بودن ولی کیفهای رویی آنها نظم چندانی نداشت. گوئیا این کیفها بر روی کیفهای دیگر پرتاب شده بودند. پاهای کیفها بر روی صورت کیفهای زیرین میخورد وصدای جیغشان محوطه ی پارک را پرکرده  بود. کسی نبود به داد این کیفها برسد. دلم می‌خواست برای مجاتشان بروم ولی افسوس ازخودم ترسیدم که گول حرفها رابخورم وبجای پیاده روی زمانم برای انتخاب کیفی گذاشته شودکه باب میل من نبود. این کیفهای گلدار را نمیپسندیدم. شاید اگر انواع کیفهای رنگی داشتم نگاهی به آنها می انداختم ولی در حال حاضر دوست نداشتم زمانم حتا برای لحظه ای گپ وگفت با کیفها بگذرد. اگر میرفتم یک دل که نه، صد دل عاشقشان میشدم که این عشق بخاطر خصلت انسان بودنم روی میداد. فکر میکنم اگر زمانی چشمانم به آنها میخورد مانند همان دخترک دلم یکی از آن کیفها رامیخواست. با وجود تعریفهای زیاد زن دستفروش احتمالن من هم دچار این خطا میشدم و به علت دقت نکردن در همین لحظه ای که در آن بسر میبرم دچار خطا میشدم. آن دخترک و مادر آینده نگر به من امروز درس خوبی را یاد دادند ومرا به امری که میدانستم تشویق کردند.

ساعت۱۰:۱۹ دقیقه ی روز دوشنبه۱۵ خرداد ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط