چگونه ایده برداری کردم؟
در وبینار اهل نوشتن، استاد درباره ی یک مطلب داشتند صحبت کردند. ذهن من، چون همیشه درحال یافتن ایده وجرقه ای پروازکرد.حال ایده یا جرقه ی ایده از کجا می آید.؟؟؟ میدانم برای شما هم داشتن این حس ونوشتن حول این محور بسیار دلنشینست. زیباتر از آن اینست که ایده را از روی صحبتهای استادت برداری و شروع به نگاشتن یک مطلب جدیدی بکنی که از خاطرات استادت باشد. ماجرا این بود که استاد میخواستند نحوهی نگرش یک نویسنده را برای ما شرح دهند. داستان از همان وبینار آغاز شده بود و برای پروریدن مطلب بایستی کمی فکر میکردم. او از این صحبت کرد که یک فرد آماتور، به همان ایده ای که در ذهنش جرقه میزند اکتفا میکند ولی یک نویسنده ی حرفه ای به این می اندیشد که؛ او اکنون از چه زاویه ای باید به داستان بنگرد تا متن جذابی تولید کند. متنی که خواننده نتواند آن را رها کند. متنی که نیمه در دنیای خودش طرد نشود. متنی که بدون توجه به آن متن به متن دیگری دسترسی نداشته باشی.. متنی که مانند یک دانه ی زنجیر از کل زنجیری باشد که درحال ساخت آن هستی. یک متن اصیل و ویژه بنام پیر مردی در باران…. استاد درحال سلام کردن اشاره به باران عصرگاهی کردند. همان بارانی که حس خوب را در هر شخصی متبلور میکند. آن روز صدای نم نم باران به گوش میرسید. شنیدن این صدا به همراه گوش کردن به مطالب ارزنده ای که یاد میگرفتم برای من دلپذیر و خوشایند بود. بارانی از جنس یک وبینار. بارانی از جنس علم ومعرفتی که برای من ایده را در سبد افکارم میگذاشت. از هرچیزی که میبینم و میشنوم به عنوان جرقه ای برای نوشتن استفاده میکنم. این همان ایده ای بود که شاهین کلانتری بدون اینکه متوجه آن باشد در ذهنم کاشت. از هر ثانیه که عبور میکردم_ با شنیدن حرفهای با ارزش استاد که بیشتر جنبه ی کاربردی داشتند_ روحِ نوشتن در وجودم دمیده میشد.
چگونه مطلب پیرمرد و باران در ذهنم کمرنگ شد؟
حرص و ولعم به نگاشتن، پیرامون آن مطلب مرا داشت دیوانه میگرد ولی خواب شبانه ام چند روزی بود که نظم خودش را از دست داده بود و من در کلافگی محض، بدنبال نوشتن مطلبم بودم. این مطلب درباره ی پیرمرد و باران بود که بعلت بازیگوشی های شبانه ی من و حواس پرتی وجود موبایل، با خواب شبانه در ذهنم لینک شده بود. اول برای آرامش ذهنم باید از فواید داشتن یک خواب خوب صحبت کنم تا ذهنم برای نوشتن تمرکز خود را بدست گیرد واز خلاقیت وجودی خودش بتواند برای نگاشتن استفاده کند. داشتن یک خواب مفید برای نوشتن تو، بمنزله ی وجودِ بنزین در ماشین تولیدِ ایده میماند. بنزینی که بر آن تورم و گرانی اثری ندارد. این بنزین بدون سرب، برایِ تنفس ما، آلاینده ای وارد چرخه یِ محیط زیست نمیکند. تو میتوانی بدون حواس پرتی و استرس ناشی از استفاده ی این بنزین را تبدیل به موجی برای حرکت کنی. با خیالی راحت از آن استفاده کنی و روز های زیبای خودت را بسازی. کمی درباره ی این بنزین باهم صحبت میکنیم تا حواس پرتی را برایتان معنا کنم. در یک وبیناری که شرکت کرده بودم استاد ازلذت خواندن درعصر حواس پرتی صحبت کردند. فردای آن روز برای یافتن کتاب در اینترنت و گوگل میچرخیدم و از تمام هوش و درایتی که داشتم کمک گرفتم تا بتوانم آن کتاب را تهیه کنم و مطالعه را به سرعت شروع کنم. کتاب راتهیه کردم و اکنون بیش از نیمی از این کتاب را خوانده ام. نکات مفید زیادی از این کتاب آموختم. اگر از این کتاب بعنوان بیس وجرقه ی زود خوابیدن نام ببرم بیراه نگفته ام. هرچند گوش کردن به کتاب صوتی باشگاه پنج صبحی ها، انگیزه ی مرا برای زود بیدارشدن به کمال رساند. اکنون ساعت ۱۲ اقدام به خوابیدن میکنم وبسته به اینکه ذهنم آرام باشد یا نه، تا یک میخوابم. حدود سه هفته ای بود که بطور هماهنگ و منظم راس ساعت ۸ گوشی را از خود دور میکردم تا خواب خوبی داشته باشم. در این ۴ ساعت پایانی روز به کتاب خواندن، خلوت با خود، نوشتن برای داشتن برنامه ای کارآمد میپرداختم. پیشرفت بسیار خوبی داشتم. با ذوقی وافر در مسیر حرکت میکردم که نمیدانم به کدامین تله گرفتار شدم که خواب را فراموش کردم. گویی تابحال از گوشی فاصله نگرفته بودم و دوباره چت کردنهای شبانه وخندیدنهایِ پی آن شروع شد. یک خصوصیت شب را دوست دارم و آن سکوتیست که بر افکارم ریشه میدواند و در لابلای سلولهای مغزم لانه میگزیند تا لحظه ای خنده ولبخند، بتواند پیش زمینه ای برای آرامش افکارم شود. استاد کلانتری واستاد قائدی بارها در وبینارها وکلاسها دربارهی این خصلت موبایل برایمان صحبت میکردند ومن همیشه در ذهنم میگفتم: مگر اختیارم دست خودم نیست؟ چطور یک موبایل فکستنی میتواند تمام هوش و تمرکز ذهنم را برباید؟ امکان ندارد…
یادحرفهای استاد مجید شکوری افتادم که دقیقن مانند دو استاد عزیز از موبایل بعنوان یک وسیله ی تولید حواس پرتی نام برده بود و همین کتاب را برای خواندن پیشنهاد داده بود. ایشان هم برای تمرکز وخواب شبانه پیشنهاد داده بودند که گوشی خود را درکشور بگذارید که قابلیت قفل کردن داشته باشد تا نزدیک آن نشوید. ایشان میگفتن هر چقدر از دسترس بودن آن را ازبین ببرید برای خودتان دوری از موبایل شیرین تر و لذت بخش تر خواهد شد. اگر در کشویی بگذارید که قابلیت قفل کردن داشته باشد بهتر است. استاد شکوری از خاصیت اهمال کاری ما آدمها در زمینه یپیشرفت برای دوری از موبایل استفاده کرد وپیشنهاد داد کلید آن را درمکانی دور از خودتان بگذارید تا حس اینکه گوشی را بردارید در شما به کمترین میزان خود برسد.من اینکار را قبول نداشتم ولی اکنون میتوانم بگویم شاید بد نباشد که آنرا امتحان کنم…
خلاصه به این حرفها اعتقاد و باوری نداشتم تا اینکه بعد از چند روزی مهمانی رفتن از خاموش کردن موبایل دور شدم. میبایست در ساعت هایی که بیرون بودم و یا در مهمانی بودم با خانواده در تماس میبودم و یا اسنپ میگرفتم ویا ویدئویی را که خانواده درخواست کرده بودند را میگرفتم تا از شادی خود بعنوان یک اندوخته استفاده کنم تا آنها نیز در شادی با من سهیم باشند.
این موج سهیم شدنهای آنها در این شادی باعث شد بالکل برنامه ی خود رافراموش کنم تا اینکه یک شب راس ساعت ۲۳ از استاد قائدی پیامی دریافت کردم که معنایش را نمیفهمیدم و تعجب کردم. استاد قائدی عزیز نوشته بودند سلام..خوبید؟ با سایتتون مشکلی ندارید؟..کمی فکر کردم… متوجه این پیام نبودم و بناچار جواب استاد را دادم. نوشتم؛ سلام…خوبم ممنون..نه مشکلی ندارم..ممنونم…. ازخودم پرسیدم؛ این ممنون بودن من از استاد یعنی چه؟؟؟… گویا چیزی را که مینوشتم چیزی درونی بود که مرا در آن لحظه، بعلت چت کردن، نا آگاه کرده بود. بعد از ثانیه ای متوجه این پیام شدم. با دستم ضربه ای بر پیشانیم کوبیدم. موبایل رانگاه میکردم وبابهت میگفتم: واااای …. وااای… چنان بهتر مرا درخود فرو برده بود که تا بحال نظیرش را نچشیده بودم. آری عرق شرم راحس میکردم… بگذارید برایتان میگویم… روزی که استاد قائدی از برنامه ی خود گفتند که گوشی را راس ساعت ۷ خاموش میکنند رو به استاد گفتم : میشه یک مدت درحق من لطفی بکنید؟ استاد فرمودند: بله. اگر بتوانم. من گفتم: اگر در این هفته دیدید آنلاین هستم یک مسیج بفرستید. استاد باتعجب علت را جویا شدند. به استاد گفتم: ببینید …میدانم که قدرت این موبایل و لذت ناشی از چت کردن وشیرینی دنیای مجازی شاید دوباره مرا درگیر خود کند. از شما بعنوان یک اهرم فشار برای موفقیت خود میخواهم استفاده کنم. استاد گفتند: چه بنویسم؟ بنده ی خدا راست میگفت… چیزی را گفته بودم که شاید در فرهنگ ما جایی برایش تعریف نشده بود، ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم وبایستی راس ساعت ۸ گوشی را خاموش میکردم.
روبه استاد گفتم: یک سلام بفرستید یا یک استیکر… آنشب وقتی پیام استاد را دیدم ویاد صحبت بین خودم واستاد افتادم شرم مرا درخود فرو برد و بلافاصله نوشتم؛ گرفتم استاد…ممنون..شب خوش..گوشی را خاموش کردم و تا ۵ دقیقه دربهت بودم که چرا گوشی روشنست؟ چرا دراین ساعت با دوستانم چت میکنم…؟؟واااای که چه کردم…موجی از خودسرزنشی هایم مرا درخود غرق کرده بود…باکمی پذیرش روی غلتک افتادم و برای خواب شبانه ۳آماده شدم….
ادامه دارد…پایان قسمت اول
ساعت؛ ۸:۳۵ روز دوشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۲
آخرین نظرات: