داستان آرش و اعتیاد قسمت اول.

براساس یک داستان تخیلی  نوشته شده است وهیچ کدام از شخصیت‌ها وجودی خارجی ندارند….

نامم آرش است و ۶۳ سال دارم. مدتها پیش بعلت طرد خانواده دچار افسردگی شدم.   ۲۰ سال پیش، بعلت سرخوردگی ها وشرکتهای در زندگی به سمت اعتیاد کشیده شدم و شروع به کشیدن هروئین کردم. آن زمان هنوز دوست زیادی نداشتم. تنها دوست من سپهر بود. سپهر هم مانند من تنهابود. البته او مجرد زندگی میکرد وخانه ی او تبدیل به قرارهای شبانه و پارتی هایی شده بود که میتوانم بگویم هم او را بزیر کشید ونابود کرد وهم بسیاری از کسانی که او در منزلش دعوت میشدند،به کام مرگ کشیده شدند. از بین بچه هایی که در آن پارتی های ناسالم شرکت کرده بودند فقط من جان سالم بدر بردم. احمد دوستم هم، درحال ترک شیشه است. احمد ۳۰ بار اعتیاد را ترک کرده ولی این غول بی شاخ و دم در هرکجا بدنبالش میدود وچنان وسوسه اش میکند که زود از پاک بودن فاصله می‌گیرد. ترک کردن مواد مخدر از سخت ترین کارهاییست که تا به امروز باآن مواجه شده ام. نمی‌گویم نمی‌شود مواد را به کناری گذاشت وزندگی سالمی داشت. نه  هرگز چنین فکری در سر ندارم ولی، غلبه بر مواد درحقیقت غلبه بر هوای نفس سرکشیست که افسارت را بدست خود گرفته وتو را به هر سمتی که بخواهد می‌برد.  میتوانم بگویم مسیر یک معتاد معلوم نیست که به کجا ختم شود و یا چگونه زندگیش تمام شود. آنچنان فرد را اسیر خودش میکند و چنان شیفته و وابسته اش میشوی که خودت متوجه نمی‌شوی چه شد که بطرف مواد مخدر کشیده شدی. من واقعن  پشیمانم. پشیمان از دوستی با سپهر واحمد. پشیمان از دوستی با طه وسینا ومحمد. واقعن  نمیدانم  اکنون این سه نفر، در عمق پستیهای خود در کجا بسر می‌برند. این سه نفر جزو لیدر های گروه بزرگ توزیع مواد مخدر بودند و اکنون نمیدانم درحال ویرانی کدامین آبادی بسر  می‌برند. این سه نفر تمام دبیرستان ما را به مواد آلودن. مدیر بیچاره وساده ی ما، بی آنکه از چگونگی نقشه ها وحربه های این سه نفر آگاهی داشته باشد، اسیر مواد مخدر شد. سکوت کرد و بچه ها روز بروز بیشتر وبیشتر در اسارت ماده ای گرفتار میشدند که، خلاصی از دستش همتی بلند میخواست. نمیگویم سخت است. نه، ساز منفی سرایی در سر ندارم. این، یک بینش ودرکی از  واقعیتیست که با آن روبروشدم و درکی به من داد   تا بتوانم بر مواد مخدر چیره شوم.البته این تفکر شخصیِ منست. خود من بدون شناخت خودم ومواد توانستم برآن چیره شوم ولی، خیلی طول کشید تا بتوانم زمام اختیارم را بدست خود  بگیرم و از چنگال این ماده ی نحس و مخرب رهایی یابم. این ماده مرا به خود اسیر  وابسته کرد و چند نفر از دوستانم را، به کام خود کشید. دوستانی که در درس خواندن شهره ی عام و خاص بودند. در المپیادها دعوت میشدند و شرکت میکردند. درمسابقه هایی شرکت کرده بودند که کمتر کسی، رنگ آنجا را  به چشمانش دیده بود. آنها نیز، اسیرش شدند بجز علیرضا ویاسین که، در اعتقاد وباور به اینکه مواد مخدر آسیب زاست. آن دونفر، از هر دود و دمی فاصله می‌گرفتند. قلیان نمی‌کشیدم. هرچیزی تعارف میکردی نمی خوردند.                            روزی من مسئول این شدم  که یاسین را با هروئین مسموم کنم ولی او زرنگ تر از من بود. گویی بو میکشید. به همه چیز مشکوک بود. آری بو میکشید. چطور متوجه این شده بود که  در غذا و آب هویجش  قرص انداخته ام را نمیدانم. بسياري از   بچه ها را بدین طریق به این راه کشاندیم ولی یاسین سکوت کرده بود. از خوردن آب وخوراکی وبوییدنیها دوری میکرد. نمیدانم کسی به او گفته بود یا نه.         یاسین و علیرضا، از بچه های تیم المپیاد اعزامی  در آن سال بودند. یاسین جزء تیم ریاضی وعلیرضا جزء تیم شیمی بود. در آن سال، من و بچه های باند مواد مخدر نقشه ای اساسی ریختیم تاخیلی از بچه ها را اسیر مواد مخدر کنیم. تاحد زیادی موفق شده بودیم ولی کافی نبود چون بچه های پاستوریزه ای بودند که در مقابل مسیرمان، سنگ اندازی میکردند. دررسیدن به هدف، دچار مشکل شده بودیم. آن سال، مدرسه در این گرداب غوطه میزد.  مدیر مدرسه که آدم معقول و سالمی  بود مقابلمان ایستاده بود و سنگ اندازی میکرد. او را نیاز داشتیم تا با سکوتش به ما یاری رساند. ما او را  به سمت این گرداب کشاندیم وآنچنان او را آلودی  تا راه را بر ما نبندد. اسیر مواد شدن به معنای وابسته شدن است و کسی که مواد میخواهد برای رسیدن به آن خانواده ی خود را می‌فروشد وما از این نقطه ی ضعف افرادی که به سمت مواد می آمدند سوء استفاده کردیم تا به نیت ومقصودمان برسیم. یک معتاد به مواد مخدر مجبور می‌شود تا  دین و خدا را نشناسد.     او برای رسیدن به ماده ی  مورد نیازش که غذای روحش است، دست به‌هر کاری می‌زند حتا  قتل. ما یک گروه وابسته می‌خواستیم تا بتوانیم تمام کارهای پلید و زشتمان را به منصه ی ظهور برسانیم.                 از داستان زندگی و بیماری خودم شروع میکنم.داستان کمی پیچ وتاب پیدا کرد. میدانید این پروسه ی ترک مواد، پیچیدگی‌های خود را دارد و به طور قطع میگویم که، این ماده مرا اسیر خودش کرد ولی تاحد زیادی باعث رشد وشکوفاییم شد.             از کودکی بعلت مشکلات بین مادر وپدرم درحالت اضطراب  و ترس بسر میبردم. بعد از تولد برادرم به او وابسته شدم و مراقبت از او برایم تبدیل به یک سرگرمی شد.  آر مین که دوساله شد روز تولدش حالش بد شد. او کنار مادرم روی کاناپه نشسته بود. از خود عکس العملی نشان نمی‌داد. گویا این طفل اصلن زنده نیست و نفس نمی‌کشد. پدرومادرم ترسیده بودند. او را به بیمارستان بردند. متوجه شدیم بعلت یک بیماری نادر  از دوران تولد رنج میکشد ولی هیچ کس متوجه این بیماری نشده بود. نام بیماریش یادم نیست. بعد سه سال زندگی ومقاومت دربرابر بیماری، او از بین ما رفت. این اتفاق ضربه ی سنگینی به من وارد کرد ودنبال راه  ومسیری افتادم تا بتوانم روح وروانم را شاد کنم. هیچ چیزی مرا آرام نمیکرد.

گریزی به داستان امروزم بزنم که مرا وادار به ترک مواد مخدر کرد.  مدتها بود که در حال پیاده روی دچار حس ناتوانی هایم بودم. به هنگام راه رفتن و یا انجام  هر کاری تمام ماهیچه های بدنم در حال انقباض بسر میبردند. گاهی حس میکردم به طور مدام یک نفر دستگاه فشار دور بدنم بسته وبطور مدام برای گرفتن فشار بدنم آن را توسط یک گوی که در دستش بود آن را باد میکرد و با شل کردن پیچی آن را خالی  میکرد. درد سنگین وثاقت فرسای ماهیچه های بدنم واین انقباض های طولانی مرا درگیر خودش کرده بود. در کارهای روز مره وانجام آنها به مشکل برخورده بودم. سه سال پیش زونای سختی گرفته بودم. زونا یک نوعی آبله مرغان است. ویروس آبله مرغان در درون بدن نهفته میماند و به ناگاه بعلت فشار عصبی قوت می‌گیرد و ویروس به سیستم ایمنی بدن غلبه کرده و ما را بیمار میکند. علت این بیماری ضعف سیستم ایمنی بدن میباشد. اگر بطور مدام در طول زندگیتان خود را ارج ننهید و در یک خودسرزنشی مداوم وقضاوت ارزشی طولانی غوطه ور باشید، این بیماری _شاید بهترست بگویم این ویروس_ بر بدن غالب میشود. بعلت فشارهای عصبی وارده بر  روح وروانم دچار این بیماری شدم ومیتوانم بگویم این بیماری شد معلم معنوی من. سالها  بعلت ناراحتی از دست انسان‌هایی که خاطرم را خواسته وناخواسته مکدر کرده بودند رنج میکشیدم ولی دم نمیزدم تا در دبیرستان پسرانه ی امید، به مواد مخدر کشیده شدم و….

ساعت ۸:۳۹ دقیقه روز دوشنبه اول خرداد ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

  1. داستان جالبی بود.

    در کل این موضوع اعتیاد مسئله‌ای که با هر نوع کاری از جمله نوشتن میشه بهش پرداخت.
    چون موصوع مهمی که با جان افراد سر و کار داره و بعضی اوقات نه تنها یک فرد بلکه یک خانواده و جامعه رو به نابودی می‌کشونه.

    موفق باشی ندای عزیز

    1. سلام خانم کردلو عزیز
      ممنون از بازخورد زیبایتان.
      دقیقن من هم باشما موافقم.
      اعتیاد مقوله ایست که بنظرم بیشتر باید به آن پرداخته شود چون اعتیاد یک بیمارستان که راه درمان دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط