تاثیر هفتاد پست نوشته شده بر روی رفتارم

پارسال درابتدای خرداد ۱۴۰۱ با کلاسهای از ایده تا اجرای استاد کلانتری آشناشدم وچقدر دوست داشتم در کلاس حضوری ایشان شرکت کنم. ولی یک چیزی مانع از تحقق این خواسته میشد و آن ناتوانیِ من در حرکت من بود. بعد بیماری زونا و در این ۴ سال بعلت اضطراب و وابستگی به خودگویی های منفی دچار شده بودم و مرتب دنبال یک مقصر بودم تا حال بد خود را بر دوشش خراب کنم که علت این بد حالی وبیقراریی هایم تو بوده ای وبس. نمیدانم برای چه منظور دنبال مقصر میگشتم.  با اینکه بطور مدام جملات  انگیزشی خانم فلاح  را مطالعه و دنبال میکردم، ولی از چیزی عقب افتاده بودم. نمیدانم علت این عقب ماندنم چه عاملی بوده است. مدت زیادی بود که در کلاسهای خانم فلاح شرکت میکردم و تمرین‌های کلاس را انجام میدادم. ولی آنطور که باید وشاید، تاثیرش را نمیدیدم، تا اینکه با کلاسهای  استاد کلانتری آشنا شدم. من بواسطه ی یک لایو دونفره  بین خانم فلاح و استاد کلانتری با پیج مدرسه نویسندگی واستاد کلانتری آشنا شدم. استاد کلانتری را نمی‌شناختم ولی بواسطه ی شناختم از خانم فلاح، میدانستم این فرد نمی‌تواند یک آدم ساده  یا عادی باشد. آن لحظه، تصمیم گرفتم فقط چند ثانیه به حرفهای استاد شاهین کلانتری گوش بدهم وبلافاصله از لایو بیرون بیایم و وقتی را بخاطر لایو تلف نکنم. نمیدانم وقتم چگونه سپری شد که پس از اتمام لایو ناراحت شدم. با خودم گفتم: ای کاش با ایشان بیشتر آشنا میشدم. چند روز بعد لایو بازخورد ازطرف استاد  را دیدم. شوکه شده بودم. نحوه ی ارتباط ودرک مخاطب در رفتارهایشان مشهود بود. این منو کمی بیشتر راغب  میکرد تا کنی بیشتر با طرز بینش وتفکرشان آشنا شوم. برای ارضای کنجکاویهایم،  وارد پیج مدرسه نویسندگی  شدم وچندین مطلب از دست نوشته های استاد را خواندم و باخود کمی تحلیلش کردم. از اولین پست پیج مدرسه وپیج خودشان شروع به خواندن  کردم تا با روند ورشد وتفکر استاد بیشتر آشنا بشوم.

مدتها گدشت. حال، من یکی از  دنبال کننده های پیج مدرسه شده بودم. یک عادت ویژه ای را در خود شروع به پروریدن کرده بودم و آن این بود که دوست داشتم مطالب اینستا را انتخابی وبرای  آموزش دنبال میکردم. مرتب درحال بلاک کردن پیج عاشق بودم تا پست های بیجا ومتفرقه را چشمم  نبیند. پیج استاد بهرام پور واستاد کلانتری ومجتبی شکوری و پیجهایی که مناسب با طرز تفکر و رشد من بودند را دنبال میکردم. این پیج ها برای ذهن من تبدیل به یک منبع تغذیه ی مثبت و یا همان خوراک ذهنی شد. بعد از مدتی دنبال کردن مطالب پیج مدرسه نویسندگی، با کلاس از ایده تا اجرا آشنا شدم. اصلن تصوری از شرکت وحضور در این کلاسها نداشتم. خودم  را در رتبه ای نمیدیدم که بتوانم در  کلاس استاد شرکت کنم. البته نه اینکه ایشان را خیلی بالا ببینم نه اینطور فکر نمیکردم. در کلاسهای فلاح شنیده بودم اگر استحقاق چیزی را داشته باشی دنیا در جلوی مسیرت میگذارد و در آن دوره از زندگیم، واقعن فکرش را هم نمیکردم اینقدر محترمانه بدون هیچ گونه تقلایی،  بتوانم در کلاس شرکت کنم. آنزمان سخت بیمار بودم.  نمیتوانستم راه بروم.  شرکت در کلاس از ایده تا اجرا اولین گام من برای رشد شد. میتوانم بگویم استاد برای من سکوی پرشی را ترسیم کردند که واقعن تصورش را نمیکردم. همیشه وقتی به این گذشته ی دلنشینم رجوع میکنم، این برچسب طلایی را در ذهنم بولد میکنم و از انرژی مضاعف آن برای تحرک وپیشرفت روز افزونم استفاده میکنم. آن زمان همه به من میگفتند وقتی تعادل نداری از خانه بیرون نرو. خب درست تحلیل میکردند.  اگر من هم  جای پدر ومادر وخواهر وبرادرم بودم، بی شک میگفتم اول درست راه رفتن را یاد بگیر و فعلن در کلاس شرکت نکن. به کسی ماجرا را نگفتم تا روز کلاس نزدیک شد. همیشه معتقدم در روند وپروسه ی مقابل چشمم، مسیر رشد شکل خواهد گرفت. بلافاصله با اسنپ خودم را به کلاس رساندم و بعنوان اولین شرکت کننده وارد مکان کلاس از ایده تا اجرا شدم. نمیتوانستم راه بروم. حرکت درمسیر پله ها برایم مشکل وسخت  بود.راه رفتن برایم مشکلی بس آزاردهنده بود، ولی با خودم تصمیم گرفتم که از آن لحظه تمام کارهای خود را خودم انجام دهم تا بدنم با ساختن راه های عصبیِ جدید، در بهبود وضعیت کنونیش به من کمک کند. از پله ها آرام بالا رفتم. چون کودکی بودم که اولین گام‌های خود را برمی‌داشت. از پله ها بالا رفتم و پشت یک صندلی نشستم. راحتی صندلی‌ها تاحد زیادی از خستگی‌های من را رفع کرد وتوانستم  کمی بر تنفس و بدنم غلبه کنم. حس یک آدم آهنی ای را داشتم که یواش یواش، شروع به زندگی کرده بود. آن روزها، خیلی وزن کم کرده بودم. تمام خودگوییهای منفی وبارهایی که تفکر همه یا هیچ برایم ساخته بودند_ بعلت زندگی متعصب وسختی خانواده_ بر سرم آوار شد. این هجمه های شدید احساسات داشت جانم را بسمت خاموشی میکشید ولی، با اراده ای  که من برای خوب زیستن  داشتم و دارم؟ بر آن حس غلبه کردم. برای از بین بردن تمام این حس‌ها بطور مدام تمرین میکردم. مدت ۱۰ سالی میشد که بادست راست  که دست مسلطم است (خودکار را برای نوشتن در آن دست  میگیرم) از خودم سوال میپرسیدم تا از کودک درونم کمک بگیرم. با دست چپ پاسخ سوال را بر روی کاغذ مینوشتم. این نوشتنهای مکرر باعث شده بود تا بهتر بتوانم بر خودم مدیریت داشته باشم. با اینکه حال بدنم بعلت تهوع های روزانه بدتر میشد  ولی نوشتن به من کمک می‌کرد تا بهتر از احساسات درونیم خبر داشته  باشم. شروع کردم نوشتنهای دست راست و چپم را گسترش دادم. با دست چپم شروع به نوشتن کردم و حس بد و حال درونیم را لینگونه به خودم گزارش میدادم. اطرافیانم شاکی شده بودند که؛ این چه وضعیست؟ چه کسی با نوشتن خوب می‌شود که تو نفر دومی باشی؟ آن زمان بانوشتن ارتباط میگرفتم چون همین لحظه ای که مینویسم. راه  چاره ی دیگری نداشتم. وقتی مینویسم چون پرنده ای هستم که در اوج آسمان خوشبختی به پرواز در می آید. حس خوبی داشتم.  البته ظاهر واقعیت چیزی دیگر میگفت که من با واقعیت کاری نداشتم. حقیقت برای من مهم بود. همان حقیقتی که نمیتوانستم برای دفاع از خودم،آن را بیان دارم.

دیازپام وسرم وآمپل ضد تهوع دیگر به بدنم جواب نمی‌داد. با اینکه  یک گالن سرم تزریق کرده بودند حال من بدتر و بدتر میشد. درآن روزها فقط خودم حال خودم را می‌فهمیدم. نمیتوانستم به کسی جواب بدهم. علت بیماری را میدانستم وبه خیال خود فکر کردم در توهمی سرد بسر میبرم. سرعت صحبت کردنم به حدی کند شده بود که گاهی بوی مرگ را حس میکردم. مرگ را دنبال میکردم و همیشه میدیدم که،  حس مرگ و رفتن را استشمام نمیکنم. منتظر بهبود حالم بودم. راهش را نمیدانستم . مسیرش را بلد نبودم. تا اینکه یک شب با خانمی که از طب سنتی آگاهی داشت  _معرفش خانم فلاح بود وطب سنتی بلد بود_ در واتساپ پیام دادم. او بلافاصله برایم توضیح داد مشکل در چه میباشد. دیدم توهمی در کار نبود وتا حدی مطالب را میدانستم. از اینکه جواب هایم درست بود خوشحال شده بودم. البته تاحد زیادی را نمیدانستم. از این حجم عظیم اطلاعت مغزم سوت کشید. قدرت تحلیل ایشان وارتباط با  رویدادها برایم جالب بود. آن لحظه، باخود میگفتم: او این مطالب را از کجا متوجه شده است ؟ از رمز و از تحلیل و تفکر درست بی خبر بودم. با قانون طبیعت غریبه بودم. مجبور شدم تا کمی گرمی بخورم تا شاید بدنم گرم شود. با خوردن کمی عسل ودارچین، بدنم  پاسخ داد ومتوجه شدم سردیهایی که در این سال‌ها خورده ام مرا ضعیف و ناتوان کرده است. به خوردن این گرمیها ادامه دادم وبا طعم  هایی که باید با آنها بازی میکردم هم تا حد زیادی آشنا شدم. بعد از گذشت چند روز حالم  کمی بهبود پیدا کرد ومتوجه شدم  با رعایت گرمی وسردی  شاید بتوانم حال خوبی برای خودم ترسیم کنم….

 

اطرافم را مینگریستم واین محیط برایم ناآشنا بود. حس خوبی از محیط داشتم و اینکه امروز با استاد آنا میشوم مرا به زندگی امیدوار میکرد…. از دور  چند نفری نزدیک شدند. فکر کنم از بچه های کلاس باشند. غرق شادی شده بودم.

ادامه دارد…

ساعت۷:۵۷ روز سه شنبه                ۳ خرداد۱۴۰۲

 

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط