فلسفه ی خب های من وارتباطش با انتخاب کلمه سال۱۴۰۲

درکلاسهای استاد کلانتری و وبینارهای ایشان بطرز عمیقی درمطالب استاد دقت میکنم ودراین حال برای درک بهتر وعمیقتر خود، کلمه خب را بر زبان میرانم. خب برای من یعنی اینکه : جالبه. خب تعریف کن بقیه اش چی میشه؟؟؟             یا باهیجان میگم:خخخخببببب.‌( یعنی چقدر جالب بقیه اش را بگو مردم از فضولی …)..یا خبببب(تابحال ازاین زاویه بهش نگاه نکرده بودم)

یاخبببببب(چیکارکردی بعدش؟؟چه وضعیت بدی،آدم میمیره ازخجالت. …)

یاخب(ای بابا،چرا اینطوری حالا… میگفتی بهش )

یا…..

استاد ویدا فلاح درکلاسهای توسعه فردی چند بار  به ما گفتند: شما باید اطلاعات را خوب یاد بگیرید و من درحالیکه با چشمان گرد شده وهیجان ناشی از انتقال اطلاعات درحال خفه شدن بودم، ادامه دادند: مثلن ندا. ندا یک یادگیرنده خوبه. درآن جلسه با شنیدن نامم انگشت اشاره ام را به سمت خودم گرفتم وگفتم:  ممن؟ …  استاد گفتند: بله. مگه توی کلاس، چند تا ندااشتری داریم؟ تنها ندای کلاس تویی. آره تو. توی زنگ تفریح یا آنتراکت پرسیدم: میشه بپرسم مگه من چیکار میکنم؟ (نمیدونستم استاد متوجه چه حرکتی از من شده بودند که این تعریف را از من کردند).استاد  نگاهش آمیخته با لبخند بود. به من نگاه کردند وگفتند: یک یادگیرنده خوب همه اطلاعات رو، توی هوا میگیره. تو، با تمام وجودت توی کلاس می‌نشینی و نمیزاری یک کلمه از دستت بیرون بپره. گفتم : از کجا متوجه شدین استاد؟ گفت: از برق چشمانت. با چشمانت یک طوری به من نگاه میکنی که گویا میخواهی همه اطلاعات ونکاتی را که میشنوی ومن بر زبان می آورم را بگیری وقورت بدهی. گفتم: وای… ببخشید استاد. استاد گفت: نه. اتفاقن صفت خوبیه. کمی فکر کردم ودیدم  خانم فلاح درست تشخیص داده اند. من بواسطه اینکه میخواستم زود یاد بگیرم، با تمام وجود در کلاس حاضر بودم باتمام وجودم گوش میکردم و از مطالب لذت میبردم. برای من جالب بود که  استاد فلاح متوجه این هیجان وموضوع شده بودند. کمی باخودم فکرکردم و پیش خودم گفتم: خب پس، خوبه یعنی؟؟؟ خب پس کلمه ای بود که زیاد بکار میبردم. تا اینکه کلاسها را تمام کردم. بعد اتمام کلاسها، به ظاهر درکلاسی شرکت نمیکردم. درآنزمان پیج خانم فلاح و وبسایتشان برای من،  تبدیل به پاتوقی شده بود برای گذراندن وقت و یا تفریح وخوش گذرانی هایم. برای من تغییر سبک زندگیم وتغییر رفتارم دراولویت بود.  وقتی استاد درکلاس شروع به توضیح موارد خودشناسی میکرد، آنچنان محو سخنانشان میشدم که، زمان فراموشم میشد ومیشدم ندایی که، بودن درآن لحظه را معنایی برای زیستن میدانست. توجه ودقت به مطالب برای من معنای زندگیم بود.   از شرکت کردن در تک تک کلاسهای حضوری نهایت استفاده را میبردم. تازه شروع کرده بودم _برای بهتر فهمیدن موضوع مورد بحث _ درصندلی های جلوی کلاس یا سالن آمفی تئاتر بنشینم. اوایل که در کلاس می‌نشستم  در ردیفهای آخر بودم. کم کم وارد ردیف وسط شدم و آنقدر صندلی خود را تغییر دادم تا از زاویه دیگری به کلاس  ومطالب واستاد اشراف پیدا کنم. خوب نگاه میکردم وکلماتی را که خانم فلاح ادا میکرد، در پس ذهنم  به تصویر میکشیدم  تا شاید، درک آن برای من راحت تر شود. آن زمان، خب گفتن های من شروع شد و در درونم یک خب بلندی میگفتم که حاکی از این بود که تمایلم به دانستن مطالب به حدیست که مرا به کلام آورده است. یادم می آید آن زمان با هر خب گفتن درونی ام سرم را به علامت تایید نیز، تکان میدادم و از روی حالت چهره من میشد فهمید که چقدر دیوانه وار دنبال درک عمیق مفاهیم هستم. آن روز تازه متوجه شدم استاد متوجه حرکات من می‌شود و اگر صحبتی نمیکند شاید صلاح من در اینست. با خودم تصمیم گرفتم خب خب گفتن هایم را کنترل کنم ومراقب کلامم باشم. ‌هرچه بیشتر تمرین میکردم، بعلت اشتیاق درونی ام به تغییر، این خب ها تبدیل به قلبهایی میشد که از چشمم به بیرون فوران میکردند. وقتی  کلاسها از فرهنگسرای اندیشه به جایی دیگر منتقل شد باخودم فکر کردم شاید وقت آن رسیده باشد که پیگیر این کلاسها نباشم. درخفا و در وجودم وقتی تنها میشدم تمایل ومیل شدیدی به تغییر، درجهت مثبت وخواسته هایم، مرا بسمت کلاسهای خودشناسی سوق داد. بارها، درچندین مکان مختلف و دور از دسترس کلاس تشکیل شد.با وجود سختی  ها و دوری مسیر دم نزدم و برای شرکت در کلاسها تمام تلاش خودم را کردم تا برسر کلاسها دیر نرسم. مکانها برای من بدمسیر بودند ولی شیرینی مطالب برای من به حدی بود که دوست نداشتم نکته ای را از دست بدهم. هیچگاه مطالب را از دست نمیدادم و حتا حضور در کلاس به من انرژی مضاعفی میداد که نظیرش را در خود ندیده بودم. اطرافیانم از برق و لبخند چشمانم وتلاشهایم برای شرکت در کلاس، بهتر از من، مرا می‌شناختند. با تمام وجود، در جهت حرکت به جلو  می‌تاختم وعجله زیادی  برای رسیدن به مقصد داشتم. انتقالی های متوالی از فرهنگسرای اندیشه به فرهنگسراهای دیگر ویا آدرس های جدید، بیشتر و بیشتر میشد واین، باعث شد یاد بگیرم دل به مکانی نبندم. خب خب گفتن های من از درون به سمت چشمانم نمود یافت. حال  چشمان من میخندید و به استاد مهربانم چشم دوخته بود. استاد درحال توضیح دادن مطالب بودند که، یک عدد خب میگفتم که با درخشش ولبخند چشمهایم به استاد معنویم رضایت واشتیاقم را اعلام میکردم. آن روز احساس خوبی داشتم. خانم فلاح در آنتراکت به من گفت: ندا خیلی خوب داری پیش میری. این جمله خانم فلاح برای من به منزله صدور پاسپورت و ویزا برای مسافرت به درونم را داشت. با تمام سعیم درحال تغییر بودم. تغییری که خیلی ها آنرا نمی‌پسندیدند. من دگر آن ندای مظلوم نبودم. دیگر ظلمی را درحق خودم روا نمی‌داشتم. شروع به تحلیل کل زندگیم کردم و آغازش برای من بواسطه خب های دل انگیزی بود که برایم معنای زیستن میداد. نه هر زیستنی. زیستنی توام با حس بودن در دم وبازدم. زیستنی درحال درک کردن نسیم روحبخش  رضایت. خب هایی را دوست داشتم که برایم حکم نگرش وتفکر داشت. تفکری بلند درمسیر راههای پر پیچ وخم زندگیم. خب های من در این کلاسها حلول کردند. و درسال ۱۴۰۱ ادامه دار شدند وتبدیل به کلمه (خب پس) شدند برای سال ۱۴۰۲..                                پیش زمینه ای برای ساختن بستر مناسب درسال جدیدم.               برای خودم اهدافی درنظر داشتم  که این خب پس، در آن نمایش داده می‌شد.

خ:خودسازی،    ب:بروزرسانی، پ:پیشرفت،پول،    س: سایت.

در راستای کلاسهایی که میرفتم وکتابهایی که میخواندم، کتاب رنگ آمیزی، مدیتیشن، رقص، موزیک بیکلام، سکوت وکارهایی که هم اکنون به یاد ندارم را انجام میدادم و مرتب درحال انجام تمرین‌هایی بودم که در کلاس برای ما توصیه شده بود.

تا اینکه با کلاسهای استاد کلانتری آشنا شدم ودر وبینارها وکلاسهای حضوری شرکت کردم. دراین میان، خب خب گویان تمام مطالبی که استاد برای ما پیشنهاد کردند را، با اشتیاق میشنیدم و  هضم میکردم. درحال پیاده کردن مطالب استادکلانتری متوجه شدم که مطالبی را که استاد به  ما یاد می‌دهند تاحد زیادی هم مسیر توسعه فردیست. این بود که کلاس استاد را جدی گرفتم وبرای خود بعنوان یک تکلیف درنظر گرفتم تا بهتر بتوانم در مسیر آگاهی ورشد شخصی خودم گام بردارم.

میرسیم به کلاسهای استاد عزیز.      با اشتیاق فراوان مسائل گفته شده در کلاس و وبینارها را دنبال میکردم. دراین میان دیدم اشتیاقم به حدیست که نمی‌توانم آن ذوق واشتیاقم را مخفی نگه دارم ومجبور شدم بطور عیان خب های وجودم را رها کنم وبا نوشتن یک عدد خب، قلب وروحم را آرام کنم. درآن زمان هنوز بطور کامل دیگران من را با خب های وجودم نمی‌شناختند. به مرور تعداد خب های نوشته شده درکامنت ها که بعد از هر مکث استاد نوشته میشد بیشتر و بیشتر شد تااینکه یک روز دروسط کلاس نویسنده مدرس با شنیدن صدای استاد متوجه شدم شخص مورد نظر من هستم. کسی که استاد نگرانش بود من بودم. درحال درس دادن استاد فرمودند: من نگران دگمه های کیبورد بنده خدایی هستم که خب می‌نویسد. دکمه خ وب از کار نیفته یک دفعه؟؟؟ کمی این حرف را درذهنم تحلیل کردم وبه خودم گفتم: متوجه نمی‌شوم،  وبالبخندی گفتم: وااای، عالی بود استاد. واینجا بود که کامنت بیقرار وارد عرصه مدرسه نویسندگی شد. کامنت بیقراری که خب خب میکرد. درسال جدید تمام سعی خودم را کردم که تکه کلام خود را، از زبان دور کنم واین حرف استاد ویادآوری ایشان در وبینار، مرا نسبت به خود آگاه کرد که شاید من نباید این را بر زبان میراندم. از جائیکه همیشه از خودم آغاز میکنم این بار هم از خود آغازیدم. درسال جدید، تعداد خب هایم کم شده است وبطور محدود یک عدد درهر وبینار است. وقتی خب را زبانم میرانم با یک آخيش درونی مواجه میشدم. از ذهن آگاهی خسته میشدم وتاحد زیادی درآن لحظه دوست داشتم با یک عدد خب گفتن وجودم را سیراب کنم. امروز هم، تعداد خب گفتنهای من به  یک عدد رسید. گفتن یک خب در یک وبینار. درآن لحظه استاد رسمی شدن کلاس را اعلام کرد ومن درحال ترکیدن بودم. درعمق درس فرو رفته بودم وبا تمام وجود اشتیاقم درآن لحظه را در یک خب خلاصه کردم. خب های من نمود اشتیاق من به مبحث مورد نظریست که درباره ی آن صحبت می‌شود.

ساعت ۲۳:۱۰یکشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط