ستون نویسی۴ شنبه ها

ستون نویسی ۴ شنبه ها
وقتی از ‌پله های محضر بالا میرفتم صدای جیرینگ جیرینگ شیشه های قلبم را میشنیدم که بر اثر زلزله مهیبی خرد میشدند، ولی هرگز

فرو نریختند. او به من نگاه میگرد.نگاهی مملو از آزرم وشرم بود. صورتش مانند لبو سرخ شده بود. از خجالت سرش را بزیر انداخته بود ومن با خیالی آسوده، در نبودن

ذره ای عذاب وجدان،سرم را بالا نگه داشته بودم. به طرف دایی ام رفتم، که بعنوان شاهد آمده بود. چشمم به او افتاد . دلم میخواست با

دستانم،اورا چنان کتکی بزنمش که توان ایستادن نداشته باشد.ولی نمیشد،تا دقایقی دیگر نامحرم شناسنامه ای میشدیم.هرچند که مدتها بود که نامحرم قلبم شده بود.به هر حال، دیگر نمیتوانستم اورا بزنم،باچشمانم فقط نگاهی از غیظ، به او کردم. سرش را

بزیر انداخت. دیگر به اونگاه نکردم.سنگینی نگاهم همه را معذب کرده بود. دایی من، جانباز ۷۵ درصدی جنگ تحمیلی است وبدلیل موج انفجار موجی شده

است. زود عصبانی میشود وتاب وتحمل ناراحتی را ندارد. از دست او،ناراحت بودم، شرط توافقم این بود که، کسی برای جدایی، شاهد ما

نباشد . ما فامیل بودیم وتکرار این خاطره برای همه ناخشنودی به بار می آورد.واو با دایی عزیز من، آمده بودکه، بر گردنم حق پدری داشت.

چشمم به پنجره مقابل افتاد .هوای محضر خفه کننده شده بود. دیدن ابرهای کلم مانند آسمان، که چون پنبه زده شده ای روی کاردستی

آسمان آبی خدا بودند، لبخند را مهمان لبهای من کردند. بدنبال دلیلی برای لبخند بودم. دلیلی برای زیستن . صدای تق تق کفشهای پاشنه ۵ سانتی من باعث

آرامشم میشد. درآن موقعیت نمیدانم این صدا ،چرا مرا آرام کرد. یاد ۶ سالگیم افتادم. به منزل عمه ام رفته بودیم.عمه ام به سمت ما آمد

وبه پدرم گفت چه عجب،دلم برای دخترها تنگ شده بود وبا بوسهای مکررش خسته مان میکرد.نه اینکه قصد آزار داشته باشد. آنقدر محکم

ما را درآغوش میفشرد، که خود را مانند یک اناری میدیدم که براثر بوسهای عمه جان وفشار وقربان صدقه هایش آب انار خوشمزه ای

میگرفت. نه اینکه عمه ی بدی باشد،عاشقش بودیم.فقط به موقع دیدن عمه مثل یک فشنگ دررفته از تفنگ شکاری میماندیم که، دست یک کودک

دوساله بود. سنگینی تفنگ، روی دستان کودک فشار آورد .او کنترل خود را از دست داد ودنده عقب رفت ودمپایی های لنگه به لنگه

پلاستیکی اش به هوا پرتاب شد وبراثر در رفتن تیر تفنگ، محکم به زمین افتاد. تفنگ،روی شکمش افتاد وبا یک آخ وگریه غائله تازه شروع میشد.

عمه جان من هم، آن روز به طرفم آمد تا تا بوسی آبدار نثار صورت مبارکم کند ومن ،اصلن حوصله فشار دادن

وآغوشهای محکم عمه را نداشتم.همیشه درآغوشس دچار کمبود انرژی میشدم ودستهایم به بدنم میچسبید وبا صورت به دهان عمه جان

میچسبیدم وبا یک ماچ آبدار واساسی به ما خوش آمد میگفت. این آغاز میهمان نوازیهای عمه بود.هنوزهم به همان شدت و حدت میبوسد

وبا اینکه بزرگ شده ایم درلابلای دستهایش اسیر میشویم وبه دام بوسه هایش می افتیم.همیشه همه بچه ها درحال فرار کردن از دست

بوسه های آبدار عمه جان بودند.آنروز قرار بود من وخواهرم خانه عمه جان بمانیم.نمیدانم این چه تصمیمی بود که در آن زمستان

گرفتیم.پدر ومادرم که خدا حافظی کردند عمه گفت: چی دوست دارید برای شما بخرم؟ منم از دهانم پرید که کفش تق تقی ميخواهم.

از آنهایی که وقتی بزرگترها میپوشند صدای تق تق بدهد.عمه مهربان نگاهی به ساعت کرد وگفت: یک چیزی بخورید وباهم ساعت ۵

بعدازظهر به کفش فروشی میرویم تابرایتان کفش بخرم. با ذوقی فراوان به طرف کفش فروشی رفتیم.چشمم به یک کفشی افتاد که

سفید بود.صندل همان کفش سفیدبیشتر به دلم نشست وعمه کفشم را خرید. خواهرم چپ چپ نگاه میکرد که گفتم: برایش،ننخرید چون او

نمیخواهد.چرا میترسی؟ عمه با بابا صحبت میکنه.میگه خودش خرید ماکه نگفتیم کفش بخره.مگه نه عمه؟؟؟عمه لبخندی زد وگفت : آره

عزیزم بخریم وزود برگردیم.خواهرم گفت: خوابم میاد. عمه گفت چیکارکنم قربونت برم؟ گفتم: بغلت کنه عمه؟ عمه جانم خواهرم را

درآغوش کشید .خواهرم گریه کرد وگفت:چرا دروغ میگویی؟من اصلن خوابم نمیاد من اون کفش قرمزه رو میخوام.شبیه مال ندا باشه.. عمه گفت:

باشه دخترم..من به باباتون میگم که،من دلم میخواست براتون چیزی بخرم.نگران نباشید چیزی نمیشود. برای خواهرم قرمزش را خرید وبا

آن کفشهای جادویی راهی خانه عمه شدیم.پدرومادر چیزی نگفتند ولی توبیخ ما این بود سر تصمیممان بمانیم وبا آن کفشها به مهمانی

برویم.من که در شادی پرواز میکردم گفتم: باشه. کفش را در سرمای یخبندان پوشیدم وبه منزل پدربزرگم رفتیم.پدرم دستم را گرفته بود

ودتمام مدت راه، لیز میخوردم.گویی آن کفش برای تنبیه من درنظر گرفته شده بود.دیگر یادم نمی آید که دوباره آنرا، پوشیدم یانه!.ولی کلن کفش

پاشنه دار را دوست دارم.با ابرها صحبت میکردم که صدایم کردند.به عقب نگاه کردم وچشمم به خنچه عقد افتاد.نگاهی به اطراف ونگاهی

به خودم وعقدی کردم که قرار بود باطل شود. دوباره صدایم کردند.مرد محضر دار گفت: دخترم میدانی برای چه آمده ای؟ نیم

نگاهی به او کردم وگفتم بله حاج آقا.مردمحضردار،گفت: امضاکن.اگر میتوانستم…،سکوت کرد وچیزی نگفت.ناراحتی در چشمش موج میزد.گفتم: خیر است.وشروع به امضاکردم که

شیشه های قلبم درسکوت ریخت وصدایش در وجودم پخش شد.صدای شکستنش را میشنیدم.مخصوصن صدای احساس لطیف دایی ام را میشنیدم که باسکوت وغصه، شکست. بعد خواندن خطبه،با

دستانش مراقب مسیری بود که قدم میگذاشتم.چون کودکی که تازه قدم برمیدارد مراقب بود من نیفتم ودر راه کسی نزدیکم نشود. گفت

برو تو ماشین منم میام.اولین قدم شکستنم اولین قدم برای رسیدن به اکنونم بود.لحظه دیدار با پدرم سخت ترین لحظه بود.صدای خرد

شدن استخوانها وبدنشان را میشنیدم.پدرم فروپاشید ومادرم در غصه فریاد میزد ومن درخجالت پیله بستم وبطرفشان رفتم.یادم می آید به

بهانه تعویض لباس یه اتاق رفتم تااکنون، پدر ذره ذره فرو ریخته است ومادرم گریسته. من دراندوهشان هیچگاه نزدشان نگریستم

ولی بعد از ۷ سال شکستم،خرد شدم ،
فروپاشیدم،بیمارشدم،انکارکردم
واکنون خودم را پیداکردم
سپس یافتم وبافتم.

۱۴۰۱.۱۱.۴
۱۳ دقیقه بامداد روز چهارشنبه

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

5 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط