وقتی کنترل ارتباط از دستت خارج میشه چه باید کرد…

دیروز که به دیدن دوستم رفتم تا به امروز اتفاقات عجیب وجالب برایم افتاد. دلم برایش تنگ شده بود.سالها بود که بدلیل بیماری،

نتوانسته بودم یک دل سیر آغوشش بگیرم. وقتیکه، جلوی آرایشگاه، او را دیدم، زمام وکنترل احساساتم از دستم خارج شد. به سمتش

دویدم ویادم آمد که نمیتوانم به درستی راه بروم ونزدیک بود بجای دوستم آسفالت خیابان را درآغوش بکشم. یک لحظه فکرش از ذهنم

عبور کرد.شدت درد ناشی از برخورد صورتم با کف آسفالت را حس میکردم. خراشیده شدن صورتم وخون آمدنش را در ذهنم

دیدم.صورت خود را زخمی دیدم واز شدت درد استخوانهای گونه راستم، درد میکرد.در ذهنم، به خود میگفتم که، تو را چه به ، درآغوش

کشیدن آسفالت خیابان.آن اسفالت باید کسی از جنس خودش را نوازش کند نه پوست یک انسان را.دراین افکار بودم که دوستم مرا

صدا زد وگفت: ندا، ازاینطرف. به سمتش رفتم دررا باز کردم وبا صحنه زیبایی روبرو شدم.انگار نه انگار که به دیدن دوستم رفته

بودم.درمقابل چشمانم فرش قرمزی را میدیدم که روی رمپ پله پله ورودی آرایشگاه انداخته شده بود.گویی در جشنواره کن شرکت کرده

ام وتماشاچیان ودوستانم برای گرفتن جوایزشان به آنجا دعوت شده بودند ومن هم جزئی از آن کسانی بودم که جوایزی به او اهدا

میکردند.نه. بگذارید تصور کنیم میتوانم، یک میلیادریه پر آوازه باشم که برای سوارشدن به هواپیمای شخصی خود، بر روی این فرش قدم

میگذاشت و بی اهمیت به قرمز بودن فرش قرمز، وارد هواپیما میشود تا سفری را به بهترین جزیره شخصی خود ،داشته باشد.فکرش را بکنید.

یک جزیره برای خودت باشد.سوار هواپیما میشوی ودر خیال خود بر روی فرش قرمزی قدم میگذاری که برای سخن رانی تو، در ایالت

کالیفرنیا پهن شده است.تو روی آن قدم میگذاری وبر پرواز های خیالت دامن میزنی. درحال سخن رانی یک کودک دوساله ای را

میبینی که برایت دست تکان میدهد وتو بی اختیار برایش دست تکان میدهی ولبخندت را نثار دیدگان پرمهرش میکنی.دراین خیالات بودم

که دوستم دستانم را در دستش فشرد وگفت : آرام بیا.مواظب باش. دیدم حرکت بر روی این فرش قرمز با پرنده خیال راحت تر از خود

حرکت کردن وراه رفتن است. راه رفتنی که شاید قدرش را ندانیم وبی تفاوت از کنارش رد شویم. آرام از روی فرش قرمزی واقعی، رد شدم که،

نه غروری داشت ونه برای کسب افتخاری پهن شده بود. آن فرش قرمز را نمیدانم برای چه، پهن کرده بودند. فقط حرکت آرامتر وراحت تر بود.

داخل رفتیم ودوستم با دستش، سمت راست را نشان داد. وارد شدم یک راهرویی با کفپوش سنگ طوسی که با برق تمیزیش انعکاسی از

خودم را نشان میداد. سمت راستم اتاق مدیریت ودرسمت چپ آشپزخانه ای کوچک و خودمانی با نوری بسیار کم بود که، فضای خودمانی

را بیشتر تلقین میکرد ووارد اتاقی شدم که برای دوستم بود . اشاره به تخت کرد وگفت : بپر بالا . میخواهم یک ماساژی بدهم تا، تمام

خستگی های چند ساله ات، از تنت بیرون برود. باتعجب گفتم ولی من برای ماساژ نیامدم. دلم برایت، تنگ شده بود. گفت: میدونم. بماند که،دروقت

ماساژ، تمام بدنم را چون خمیر نانوایی ویا مواد کوفته در دست گرفته بود واشک وبغض ده ساله ام ،نمیدانم چرا، ولی ذره ذره از

گوشه چشمم بیرون میریخت.درآن لحظه نمیدانم در درونم چه میگذشت . فقط رد درد واحساسم را میدیدم که،آرام از گوشه

چشمانم به روی تخت میریزد. من نیز تمام تلاشم راکردم که،درهنگام اشک ریختن ،موسیقی نتهای دردی را بشنوم که، دراین ده سال

نتوانسته بودم آن را درک کنم وبناچار با بیماری در این روزها دست وپنجه نرم میکردم. دستهایم راگره زدم وبسمت بالا کشیدم و کش

وقوسی به بدن داده ونشستم . به آینده روبروی دیدگانم،می اندیشیدم. باید سبک زندگیم را عوض میکردم….

به احساساتی نگریستم که از دستم خارج شده بود وکنترلی بر آنها نداشتم. به روبرویم نگاه کردم وبا لبخند احساساتم را دردست گرفتم وشروع کردم. یک یاعلی لازم بود….

تنفس شکمی تنها راهی بود که میشناختم. دست راستم را روئ شکمم گذاشتم ودست چپم را روی قفسه سینه ام نهادم. با یک دم هوارا وارد

ریه هایم کردم ،بطوریکه دست چپم تکان نخورد ودست راستم حرکت کند وبه جلو بیاید.در حقیقت دیافراگ با پروخالی شدنش، تنفس را

سهل وآسان میکند. کمی هوا را در وجودم حبس میکنم وبا شماره به بیرون میفرستم.آرامش من ودور شدن استرس یکی از مزایای آن است….
تنفس شکمی را جدی بگیرید.

شنبه،ساعت ۲۳:۴۱
۱۴۰۱.۱۱.۱زمستان.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط