ستون نویسی.قوی ماندن

تابحال به قوی بودن فکر نکرده بودم. مجبور بودم امروز رو،کمی متفاوت تر از بقیه روزها، سپری کنم. باصدای خودم درحال راز ونیاز

بودم که، تلفن زنگ زد. خودش بود. گفت: تا ده دقیقه دیگه بیا پایین. منتظرت میمونم. فقط زود باش که کارهای زیادی داریم. خنده ام گرفته بود.
گویا درحال تدارک یک جشن عروسی مفصل بود. چنان اشتیاقی داشت که من در خیالم، به خود شک کردم. شک کردم که شاید، با تازیانه هایی او را کبود کرده ام ویاشکنجه اش داده ام.

از درون درحال شکستن بودم. صدای جرینگ جرینگ خوردشدن استخوانهایم را میشنیدم. احساساتم را برای چیزی خرج کرده بودم که برای‌ من احترامی قائل نشد.نمیدانم ماجرا چه بود واکنون هم، دوست ندارم بدانم.

قبلن، دوست داشتم بدانم،اما اکنون، دوست ندارم،زمانم را برای چیزی صرف کنم که برایم حرمتی قائل نبود. مجبور بودم، امروز، کمی

صبورتر وقوی تر باشم تا بعد، درموردش، باخودم حرف بزنم. جلوی آینه رفتم. به آینه نگاه کردم وخودم را داخل آینه دیدم. یک ندای

ترسیده که با تمام وجودش درحال فرار کردن بود. زندگیش را دوست داشت وهرگز دلش نمیخواست مهر جدایی در قلبش کوبیده شود. او

را دوست داشت ولی نمیدانست که چرا با این همه محبت، همسرش،او را دوست نداشت.

کمی به خود نگاه کردم وگفتم: عشق زورکی که نیست. فقط قوی باش.
بهترین مانتو وبهترین کفش وبهترین روسری خودم را انتخاب کردم وپوشیدم.
حرف مشاورم راگوش کردم وباتمام وجود سعی کردم آن روز بهتر ازهر روزی دیده شوم.
سوار آسانسور شدم.پاهایم از درون میلرزید. تابحال این تجربه تلخ را نچشیده بودم.جلوی در که رسیدم مثل همیشه ماشین را پارک کرده
بود و منتظر من بود.با این تفاوت که امروز، پاهایم راه نمی‌رفت. توانم را جمع کردم وبه سمت ماشین حرکت کردم. تا آمدم بنشینم،پاهایم ایستاد. وجودم لرزید وراضی به نشستن درماشینش نبودم.
به صندلی شاگرد نگاهی انداختم.همان صندلی ای که شاهد خنده ها وگریه های من بود.
به اجبار نشستم.در را بستم. حالم راپرسید یانه نمیدانم. ولی حتا دوست نداشتم به او نگاهی بیاندازم. انگار مرا به قتلگاه میبردند ومن باید علاوه بر رضایت، سکوت میکردم. چون زنها فریاد نمی‌زنند.

همان تصور باطل وغلطی که تا آن زمان در ذهن من ریشه دوانده بود.
تمام ملکول‌های هوا برمن فشار می آوردند.کنار کسی بودم که نامحرمتر از هر نامحرمی بود. از غریبه ها برایم غریبه تر بود وبراستی نمیشناختمش.

با تاکید مشاورم تمام توانم را بکار بستم تا درنهایت احترام جداشویم.روژ سختی بود. اما تمام شد.

از آن روز من قوی شدم.

قوی ماندم وقوی ماندن را تمرین میکنم.

قوی ماندن وقوی شدن یک باور قلبی ست.

نه یک عکس العمل روانی.

۱۴۰۱.۱۰.۱۳
۱۳ دی.چهار شنبه
۱:۳۷بامداد

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

  1. درود، وقت به شادی
    آدم‌ها آینه روح هم هستند. خودت را در دیگری می بینی؛ عشق می‌ورزی. خودش را در تو می‌بیند؛ می‌ترسد.
    گناه تو نیست، خودش را دوست ندارد.

    1. سلام دکتر جاوید محترم
      ممنون از بازخوردتون.
      تفاوت بازخورد انسانهای فرهیخته با انسانهای دیگر
      همان تفاوت نگرششان به زندگیست.
      نگرش ما آدمها هم بسته به این است که در کدام خانواده وباچه سطح فرهنگی، رشد کرده ایم و مهمتر از همه نحوه برخورد ما با آن اتفاقست…

      سپاس از دید قشنگتون.
      من همیشه از مطالب وصحبتهای شما
      کلی یاد میگیرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط