ستون نویسی ۴شنبه ها

گلدوزی؛
او، گلدوزی را از مادربزرگش آموخته بود،
همینطور نحوه برخورد با آدمها را…
پدر ومادرش پزشک بودند واکثر مواقع وقت خود را،در بیمارستان کسری سپری میکردند. آنها مدام مشغول رسیدگی به کارهای بیمارانشان بودند واین حرفه، باعث شده بودکه، کمتر به دختر خود رسیدگی کنند.
یاسمین وپارسا عاشق یکدیگر بودند. این به آشنایی ودوستی پدرشان باهم، در نیروی دریایی برمی‌گردد. آنها همدیگر را بطور اتفاقی، در دوران تعطیلات نوروز سال۵۸ ، در شمال ملاقات کردند. یاسمین  لباسی ورزشی به تن کرده بود وبرای پیاده روی به بیرون رفت. درحین ورزش کردن دلش برای کرانه ساحل تنگ شد ومسیرش را عوض کرد..
پارسا بابلوز آبی وشلوار جین همرنگ لباسش در ماشین منتظر پدرش بود. یاسمین، به سمت ویلایشان رفت. با دیدن پارسا تعجب کرد وگفت: سلام
عذر میخوام، گویا شما، اشتباه پارک کردید..
یاسمین عصبانی شده بود. اواعتقاد داشت که کسی نباید جلوی ویلای آنها پارک کند چون وقتی مکان مناسب وجای پارک ماشین هست چرا منظره جلوی ویلا با حضور یک ماشین آلوده شود؟..
یاسمین برای خود استدلال‌های خاصی داشت…
پارسا پسر نجیب وشوخ طبع خانواده رستمی بود ودانشجوی سال آخر پزشکی بود، همانند یاسمین..
یاسمین پدر پارسا را در حال خداحافظی دیدد که ناگهان گفت؛ سلام عمو.کجا؟..

آقای رستمی نگاهی به پارسا کرد ویک نیم نگاه شیطنت آمیزی به یاسمین کرد وگفت: نمیدانستم که، همدیگر را می‌شناسید. یاسمین باعصبانیت گفت: خدا به دور. من اصلن این آقا را نمی‌شناسم. شما که می‌دانید من چقدر روی دید ویلایمان، حساسم. این آقا با قباحت تمام ماشینشان را پارک کرده و جلوی من، مثل درخت ایستاده. شما بگویید من با ایشان چه برخوردی کنم. شیطونه میگه یه مشت بزنم ناکارش کنمااااا.. آقای رستمی لبخندی زد ونتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد. آنقدر خندید که پارسا گفت: پدرجان، شما ایشان را میشناسید؟آقای رستمی درحال خندیدن واشک ریختن شکمش را میگیرد ومیگوید: اوووفف. یه هرکولس برای خودش. یاسمین عصبانی شده بود ودر خیال خود میگفت: پدرجان یعنی چه؟ …‌‌

 

اسمش را باران گذاشتند به انتخاب مادربزرگش. واکنون، باران، از مادربزرگش، چیزهایی که یک بانوی فرهیخته باید بداند را، آموخته بود..
باران، دوستی به نام عسل داشت. عسل با همسرش مشکل داشت و به طور مدام در کشمکش ودعوا به سر می‌برد.. او آرزوی داشتن خانواده باران را داشت…وقتی مادر بزرگ، ماجرای قهرهای مدام عسل و حمید را شنید، گفت؛ زندگی مثل این پارچه سفید میماند. بسته به اینی که، تو چه استفاده ای از آن میکنی آن نیز، تغییر می‌کند..
شاید تو، از پارچه ات لباس بدوزی ویا، بخواهی برای بهبود سبک زندگیت، آنرا به شئیی زینتی، تبدیل کنی..

حال، گلدوزی وارد میدان می‌شود..

اگر از قرقره هایی با رنگهای شاد، استفاده کنی، زندگیت بوی تبسم ولبخند می‌گیرد واگر، رنگ سیاه وخاکستری استفاده کنی، به زیبایی گلدوزی رنگی، نیست، اما گلدوزیست.

حواست باشد برای خود چه چیزی را گلدوزی میکنی؛
طرحی از شادی،  یا طرحی از غم…
دختران من؛ بدانید، این شما هستید که برای زندگی خود، سبک وسیاق خاصی را رقم می‌زنید. خود، سرنوشت خود را، بسازید و کسی را مقصر حال بد خود ندانید.

چون کسی جز خودتان، نمی‌تواند عامل مانا بودن ویا میرا بودن زندگیتان باشد.فقط خودتان مسئولید.
..
عسل به حرفهای مادربزرگ گوش داد وبه بحث امروز خود باحمید فکر کرد.‌‌‌‌‌

گاهی ما آدمها در زندگی خود، یادمان میرود که، این خودمان هستیم که می‌توانیم به زندگیمان، نشاط بدهیم و یا نشاط زندگیمان را، از بین ببریم.

 

زندگیتان پرنشاط..

سه شنبه۲۵ بهمن ۱۴۰۱

ساعت۱۶:۲۱..

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط