داستانک
یوحنا ومسیح
✍ یوحنا چمدان به دست، در حالیکه میدوید آخرین لقمه ساندویچ کالباسش را در دهانش چپاند وبه طرف مسیح رفت. مسیح رو به یوحنا کرد
✍ یوحنا چمدان به دست، در حالیکه میدوید آخرین لقمه ساندویچ کالباسش را در دهانش چپاند وبه طرف مسیح رفت. مسیح رو به یوحنا کرد
درآسمان نگاه میکردم و ستاره ها ی درخشان را میدیدم. دوست داشتم یک ستاره برای خود داشته باشم. توپم را برداشتم و در زمین کاشتم.
هیس،کلمه ای که به گوشش آشنا بود وهرچه هیس او تعداد سین های بیشتری داشت یعنی اوباید بیشتر صدایش را در گلویش خفه کند. همچنین
واژه ها درقیام چه کردند؟ در پارک سر خیابان نشسته بودم ودرآسمان واژه ها را مینگاشتم. قلم در دستان من حکمرانی میکرد . ترافیک واژه
به عکس نگاه کردم ولبخندی شیرین مرا بوسید ازخجالت سرخ شدم و یاد روزی افتادم که روزی به یادماندنی را برای هم ساختیم… به
این پست اولین نوشته در سایتتون هست . خیلی سخت نگیرید. با خیال راحت بنویسید و منتشر کنید.
آخرین نظرات: