نامش سعید بود. تازه درسش را در دانشگاه کینز کالج لندن به اتمام رسانده بود. با اینکه از تمامی تکاپوهایی که در طول این چند سال انجام داده بود خسته بود، ولی؛ بسیار خوشحال بود. خوشحال از این خستگی مطلوبی که به سراغش آمده بود. خوشحال از این که بعد از این همه سختی بالاخره توانسته بود کاری را به سرانجام برساند که رویایش بود. خوشحال از سختیها و راحتیها مسیری که پشت سر گذاشته بود و در پیش رو داشت. با به یادآوردن خاطراتش؛ کمی مکث کرد. چشمانش را بست و سرش را بسوی آسمان چرخاند. دستهایش را به دو طرف بدنش صلیب وار چرخاند و در حالیکه روی زمين ایستاده بود از بودن در این مکان و زمانش لذت برد.
نفس عمیقی کشید. با یک بازدم لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقشبست. در حالی که لبخند میزد به آرزوها و باورهایش فکر کرد.
به باورهایی که نمایانگر نامش بود. او سعید بود . بله سعید..
همان سعیدی که؛ معنای خوشبختی میداد. او اکنون نامش را داشت زندگی میکرد. به رویاهایی که باید به آنها میرسید فکر کرد.
به رشدی که دنبالش بود فکر کرد. به حال خوبی که در لحظه لحظه های خود به آن می اندیشید فکر کرد.
دوباره با یک تنفس عمیق که ۴ ثانیه طول میکشید؛ هوا را به درون ریه هایش دعوت کرد.
۳ ثانیه مکث کرد. سپس با یک بازدم ۴ ثانیه ای هوا را به بیرون ریه هایش هدایت کرد.
همان مدیتیشنی که در تمام دوران سخت دانشگاه، گرد خستگیش را از بدنش فراری میداد.
یک آن به معنای کلمه ی فراری فکر کرد و گفت: سعیددد! کلمه فراری؟؟؟
مگر گرد خستگی فرار میکند؟ لبخندی بر لبهایش نشست.
به خود گفت: همین است. تو باید همیشه با به بازی گرفتن کلمات برای خودت حال خوب لبخند بسازی.
و
این همان راز مراقبت از حال خوب است.
آخرین نظرات: