حمیرا از داخل ماشین به گله ی گوسفندی نگاه میکرد که از کنار ماشینشان رد میشد.
حمید رو به حمیرا کرد و گفت:
خواهر قشنگم..؟ چرا فیلسوف مآبانه به گوسفندها نگاه میکنی؟!
حمیرا گفت: حمید تابحال یک گوسفند رو درک کردی؟
با سوال حمیرا فضای داخل ماشین مثل یک نیروگاه اتمی که سوپاب اطمینانش هرز شده باشد ترکید.
حمید درحالی که داشت سعی میکرد آرامتر بخندد رو به حمیرا کرد و گفت: آره درک کردم. درک کردن گوسفندااا خیلی سخته….
( با فشار لبهاش به یکدیگر همزمان سرش را به نشانه ی تاسف تکان میداد.)
حمیرا گفت: مسخره میکنی؟
حمید گفت: نه اصلا.
حمیرا درحالی که به گله نگاه میکرد گفت: پس چرا خندیدی؟
حمید گفت: گوسفندی که خودش ندونه چه سوال گوسفند پسندی پرسیده دیگه جاش بین گوسفندها نیست.. فکر کنم از گله اخراج بشی…
حمیرا عصبانی شد وگفت: گوسفند….
حمید با شیطنت گفت:
آخ آخ..دیدی چی شد؟ تو منم گوسفند میبینی. میدونی چرا؟
چون گوسفند درونت بدجوری فعاله😉
به اشتراک بگذارید
یک پاسخ
cvsqt6