برادران امیدوار

🔴هشدار:

خواندن این مطلب برای هرکسی توصیه نمی‌شود.

دوستانی که  از دیدن بعضی از عکس‌ها و صحنه ها می‌ترسند،

لطفن این مطلب را مطالعه نکنند. 

(خود من هم زمانی فوبیای سر بریده داشتم و از ترس حالم بد میشد.  علت نوشتن این هشدار شاید درک اون ترس و وحشت درونم بود.  بعضی‌ها از چیزهایی می‌ترسند که زندگیشان را دچار وحشت ومختل میکند و ما باید مراقب دوستان عزیزمان باشیم.)

 

 

این متن به زبان محاوره ای نوشته شده است . امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.

توی موزه با الهه آشنا شدم. دختر خوبی بود و ارادت خاصی به برادران امیدوار داشت. به من گفت: ندا! واقعن میتونی خطت رو بخونی؟ برام سوال شده؟ من با تعجب نگاهش کردم . گفتم:آره میتونم. الهه معلم بود. او بر طبق تجربه این سوالو  از من پرسید. وقتی اومدم خونه نتونستم خطم رو بخونم. من همیشه میتونستم خط خرچنگ قورباغه ی خودم رو در هر حالی که باشم، بخونم ولی بعلت غرورم، ایندفعه، اطلاعاتم از دستم پرید.

این نوشته به استناد دست نوشته هایم در موزه، ذهنم،  فضای پیج اینستاگرام برادران امیدوار نوشته شده است.

امیدوارم در این نوشته، سفر زیبای این دو برادر را بخوبی بازگو کرده باشم.

نکات سفرنامه ی امیدوار
دورهمی های سفرنامه خوانی در روزهای یکشنبه اول هر ماه در موزه ی برادران امیدوار برگذار میشود که به اطلاع عموم میرسد. همچنین دورهمی ها گاهی، در مکان‌های دیگری برگذار می‌شود که به اطلاع عموم میرسد.

عیسی وعبدالله دو برادر بودند که سفرهای خود را در تاریخ ۱۳۳۳ هجری شمسی با ماشین و موتورسیکلت آغاز کردند. بعدها قایق موتوری هم به وسایل نقلیه شان اضافه شد.

آنها در مسیرهای دریایی، ماشین و موتور را درون قایق میگذاشتند و به سفرشان ادامه میدادند.                        آنها به قصد پژوهش، ظرف مدت ده سال دور تا دور جهان را با موتور سیکلت ماچلس انگلیسی و سه سال آخر آن را با اتومبیل اهدایی از طرف شرکت سیتروئن فرانسه سفر کردند. اتومبیل و موتور – که اکنون در موزه ی برادران امیدوار در کاخ سعدآباد است _ در حیاط محوطه در یک باکس شیشه ای برای دیدن عموم به نمایش گذاشته شده است. روز شنبه کار زیادی داشتم و خیلی دلم میخواست که برای شنیدن صحبتهای برادران امیدوار، به موزه بروم.

برنامه هایم را مرتب کردم و از انجام هر کار اضافه ای در آن روز فاکتور گرفتم. ساعت ۱۷ به همراه یکی از دوستانم به موزه رسیدیم. از آخرین باری که به کاخ سعدآباد رفته بودم مدت زیادی میگذشت. محوطه ی حیاط مملو از جمعیت بود.

در داخل محوطه یبیرونی موزه ی برادران امیدوار، در حیاط فضای سبز زیبایی داشت. یک باکس شیشه ای  در حیاط بود که اتومبیل و موتوری در داخل آن میدرخشید. باکس شیشه ای نظرم را به خودش جلب کرد. ایستادم و به سمت باکس شیشه ای حرکت کردم. کوچک و جمع جور بود. انگار با آدم صحبت میکرد.

صندلیها پر شده بود و جایی برای نشستن نبود. در کنار باکس شیشه ای یک پله ی کوچکی بود که برای من مناسب بود. دنبال راهی بودم تا بتوانم مطالب گفته شده را ضبط کنم. نه میتوانستم موبایل خود را در کنار میزبان بگذارم و نه میشد که اینکار را انجام ندهم. بالاجبار به دستها و قلمم اعتماد کردم و، شروع به نوشتن کردم. با چنان سرعتی مینوشتم که برای خودم هم، جالب بود. سرعت نوشتن من به اندازه ای سریع شده بود که، فقط با بهت به نوشته ها و دستهایم نگاه میکردم.

سخنرانی آغاز شد.  متوجه شدم که پارسال مراسم یادبود عبدالله امیدوار را در این مکان _ موزه ی برادران امیدوار- برگذار شده بود که من، افتخار حضور در آن مجلس را نداشتم. مسلمن برای عیسی امیدوار، نبودِ برادر خیلی سخت بود، زیرا که تمام بازیها و شیطنتهای کودکیشان با هم بود.         روحش شاد و یادش گرامی.                          از صلابت رفتار و قدرت سخنوری آقای امیدوار خیلی خوشم آمده بود. کاملن مشخص بود که سفر چقدر میتواند برای هر شخصی سازنده باشد. این را در رفتارهای آقای عیسی امیدوار میتوانستی به وضوح ببینی.                                    برادران امیدوار با مسافرتهایی که با پدر و مادر خود به طالقان، منزل پدربزرگشان، میرفتند،ایده ی این  سفر به ذهنشان خطور کرد. از کوهنوردی و صخره نوردی شروع کردند تا به فتح قله ها رسیدند. برای شروع سفر هم، اینطور نبوده که یکدفعه به فکر مسافرت بیفتند. آنها بر اساس شور و هیجان آنی هم این تصمیم را نگرفتند. آنها در مدت سه سال تحقیق های میدانی زیادی انجام دادند تا بتوانند بهتر با مشکلات سفرشان آشنا شوند. برای تهیه ی هزینه های مسافرتشان هرگز از کسی کمک نگرفتند. آنها در این سه سال تحقیق کردند که؛ چگونه میتوانند بدون اینکه از دولتها برای هزینه ی سفرشان کمک بگیرند با استفاده از نیروی درونی و قابلیتهای وجودیشان بتوانند خودکفا عمل کنند. در این راه از مستندهایی که در قالب فیلم، صوت، تصویر یا نوشته داشتند برای امرار معاش کمک گرفتند.                                                                   آقای عیسی امیدوار گفت:             در شرایطی که نیاز شدیدی به پول برای هزینه های سفر داشتیم، فقط با حضور در استودیوهای رادیویی و مصاحبه‌ها می‌توانستیم که خرج سفرمان را در بیاوریم.                        در طی این مصاحبه ها  از داستانها و تجربه های زیسته ی خود صحبت میکردیم. برای همه ی مردم این داستانها بسیار جالب بود.

داستان مردم قبائل آمازون:

یکی ازخطرناکترین قبایلی که با آنها ملاقات کردیم، قبیله ی جیوارو در قلب آمازون بود. جیواروها عادت داشتند پس از درگیری و از پای درآوردن دشمنها و جهانگردی که مثل ما به هوس فضولی می افتاد در آنی سر او را از بدن جداکرده و آن را بعنوان ره آوردی جنگی، در قبیله ی خود حفظ کنند که البته پس از این فاجعه، درضمن اجرای مراسمی خاص رئیس قبیله، اقدام به کوچک کردن سر میکرد.                                      به اینطریق که ابتدا سر او را از پشت گردن تا میان سر برش می داد و سپس استخوانهای بینی و جمجمه را خارج میکرد.  پس از آنکه پوست سر، از داخل کامل تمیز شد، با الیافی گیاهی، دوخته میشد. بعد از دوختن دهان، سر را از ماسه ی نرم پر میکردند. اما تنها عاملی که در جمع شدن و کوچک شدن پوسته ی سر تاثیر کلی داشت، محلول قهوه ای رنگی بود که،  سر را به مدت سه شبانه روز در آن قرار میدادند. این محلول را ازجوشانده ی نوعی گیاه جنگلی بدست می آوردند که میتوانست تمامی قسمتهای پوست را به یک نسبت جمع کند و آنرا کوچک سازد. نکته ی جالب و عجیب این است که کله ی انسان با این شیوه به اندازه ی یک پرتقال میشد ولی موهایش به اندازه و شکل طبیعی خود باقی میماند و کوچکترین تغییری در آن داده نمیشد. این را باید اضافه کنم که در آخرین مرحله ی کوچک سازی، سر به مدت چند روز دود داده میشد تا از فاسد شدن آن جلوگیری شود. رمز ساخت این محلول گیاهی نزد جادوگر قبیله بود. با وجود کنجکاوی زیاد ما حاضر به فاش کردن آن نشد. محققان و پژوهشگران آمریکایی و آلمانی بر این باورند که اگر محلولی وجود داشته باشد که بتواند پوست سر را جمع کند درنتیجه  میتواند در درمان برخی سرطانها و جلوگیری از چروک شدن پوست موثر واقع شود. این محققان قبل از ما به میان این قبیله رفتند اما به محض ورود به قبیله متاسفانه بدست آنها کشته شدند. سرهای کوچک شده یشان در کلکسیون سرها بود. ما با مبادله ی کالاهایی همچون فندک و نمک توانستیم رئیس قبیله را راضی کنیم تا دو عدد سر انسان به ما بدهد. با اصرار زیاد و دادن هدایایی رئیس قبیله راضی شد تا اجازه دهد از کلکسیون سرهای کوچک شده  توسط آنها دیدن کنیم. در میان سرها سری با موی بور و بینی قلمی توجه ما دو برادر را بسیار  به خود جلب کرد. رئیس قبیله به هیچ وجهی حاضر نشد آنرا با ما مبادله کند. بعدها متوجه شدیم آن سر متعلق به همان محقق ماجراجوی آلمانی بود که قربانی جسارت و کنجکاوی خود شده بود.

 

ترجمه ی کتاب سفرنامه ی برادران امیدوار به زبان فرانسوی بخاطر آشنایی اتفاقی ژان لویی با برادران امیدوار صورت گرفت.

ژان لویی برادران امیدوار را بطور اتفاقی در کاخ سعدآباد ملاقات کرده بود. سفر برادران امیدوار برای ژان لویی بسیار جالب و شگفت انگیز بود.

او برای ما از نحوه ی آشنایی خودشان با برادران امیدوار صحبت میکرد و خانمی به زبان فارسی  برایمان ترجمه میکرد. او گفت: همه چیز از ده سال پیش شروع شد. من و همسرم با مهمت پور برای دیدن موزه آمده بودیم. در موزه به سمت قسمتی که درباره ی ماشین و موتور روی دیوار نصب شده بود رفتیم. از عکسها خوشمان آمده بود. از اشیای قیمتی و جالب موزه هم همینطور.                                                       از موزه، کتاب سفرنامه را خریداری کرده بودیم. دوستی داشتیم که، وقتی به پارس اومدیم هرشب قسمتی از کتاب را میخواند و برای ما ترجمه میکرد. یک شب، یکی از دوستان آمد و گفت که آقای امیدوار را خیلی خوب میشناسد. میتواند وقتی برای ملاقات با ایشان برایمان بگیرد. خیلی خوب یادم می آید که برای خوردن نهار، به رستوران نائب رفتیم. اونجا خیلی تحت تاثیر مهارت قصه گویی امیدوار قرار گرفتیم. در آنجا امیدوار گفت که کتاب به انگلیسی ترجمه شده و راحت میتوانم کتاب را بخوام. در طول سفر به خودم گفتم: چرا این کتاب را به فرانسه ترجمه نکنم؟ درنتیجه به آقای امیدوار این پیشنهاد را کردیم  و اقای امیدوار رو غافلگیر کردیم.            من کارمند یک شرکت هستم و برای ترجمه خیلی وقتها به کافه میرفتم. ساعتها مشغول کار ترجمه میشدم. این کتاب به قدرت قهوه و کیک ترجمه شده است. ترجمه ی کتاب  به زبان  فرانسه، زمان بیشتری را بخود اختصاص داده بود. برای فهم بهتر مطالب کتاب شروع به توضیح دادنهایی کردم که، در زبان انگلیسی به آن اشاره نشده بود. مثلن درباره ی فهم بهتر برخی آداب و رسومها ی مردم پارس( ایران)، بایستی به مردم فرانسه توضیح بیشتری میدادم تا با آداب و رسوم ملت پارس بیشتر آشنا شوند. یکی از مطالبی که برای مردم فرانسه توضیح دادم آداب و رسوم نوروز بود که فرانسویها با آن آشنا نبودند. اتفاقن خیلی از این رسم خوششان آمده بود. برادران امیدوار بعلت تواضع و فروتنیشان از گفتن خیلی از مسائل خودداری میکردند. من این را بطور کامل درک میکردم.         یک روزی، برایم شعرهای عمر خیام را آوردند که به یکی از دوستان فارسی خوانم دادم که هر شب برای ما شعرها را میخواند و ترجمه میکرد. بنظر من، برادران امیدوار سفیران صلح هستند. این کتاب که به فرانسوی  ترجمه شد تقریبن در اکتبر سال ۲۰۲۲، با حمایت ناشر منتشر شد. از آن زمان به بعد، توانستیم در رادیو فرانسه، بلژیک و در تلوزیون از ماجراها و داستانهای برادران امیدوار صحبت کنیم. نویسنده ها و فیلمسازان زیادی را میشناسم که در فرانسه بسیار آشنا هستند. ولی آنجا حرف از یک داستان خارق العاده ست  درباره ی ده ها سفر از صدها کشوری که در آنجا سفر کردند و با وجود شرایط سخت و دشوار، به آن ادامه دادند تا نتیجه ی سفرشان را برای ما بیاورند. این داستانیست که میتواند اثرگذار باشد. در این مسیر من میتوانم بیایم تا این را به برادران امیدوار منتقل کنم که آنها فقط روایتگر نیستند، اونها علاوه بر اینکه میبینند و تحقیق میکنند از مردم عادی هم درباره ی آن میپرسند. همان طوریکه گفته شد آنها یک شبه جهانگرد نشدند دراین راه بیشتر افراد خانواده همراهشان بودند. وقتی ازآنها تعریف میکردند خیلی خوب میشد دید که دوران طلایی کودکی، چقدر در سرنوشت آدم میتواند اثرگذار باشد.

آقای امیدوار از کودکی سخن گفت:  بهرحال ما یک شبه این تصمیم را نگرفتیم. ما ۱۰ سال داشتیم و درس هم نداشتیم . پدر و مادرمان ما را به طالقان میبردند. در کوهها قدم میزدیم و از بومیهای اطراف طالقان درباره ی زندگیشان میپرسیدیم. این کار برای ما جالب بود. همینطور رشد کردیم تا تا در جوانی یک کوهنورد شدیم. در تهران به باشگاه میرفتیم و از تجربیات بقیه ی دوستان استفاده میکردیم. بعد از دوران جوانی خیلی به این برنامه ها علاقه مند شدیم. عاشق سفر کردن بودیم. به نقاط مختلف ایران سفر کردیم. بعد سعی کردیم که کارکنیم و مطالعه ی بیشتری داشته باشیم. در کوهنوردی کار  صعود از همه برایمان بیشتر مشکل بود. این تنها تجربه ی ما نبود. ما به ورزش کردن علاقه مند شدیم. چیزهای زیادی را امتحان و کشف کردیم. به قله های زیادی رفتیم. صعود کردیم. با همه ی بومیها نشست و برخاست میکردیم. همیشه علاقه ی ما بسمت انسانهای اصیل بود. خب من و عبدالله با هم بودیم . هم عقیده بودیم و فکر میکردیم که باید سفر کنیم تا نقاط  زیاد و قوم و قبیله های بیشتری را از نزدیک ببینیم و مورد بررسی قرار بدهیم. نزدیک ۳ سال در آفریقا زندگی کردیم. در آمریکای جنوبی با جیناورها زندگی کردیم. آنها شکارچیان کله ی انسان بودند. کله ی انسان را میبریدند و آن را کوچک میکردند. کله را داخل قبیله می آوردند. یک ظرف سفالین داشتند که کله را داخل آن میگذاشتند و تمام استخوانهای جمجمه را بیرون میکشیدند. دهان را میدوختند. با یک الیاف گیاهی میدوختند. درون سر را با الیاف گیاهی پر میکردند. درون کله را از ماسه ی نرم پر میکردند تا فرم صورت حفظ شود. برای کوچک کردن از نوعی گیاه جنگلی استفاده میکردند. بدون جوشوندن میگذاشتند درون کله، تا فاسد نشود. تنها موها بودند که تغییری در اندازه ی آنها داده نمیشد. در رادیوی اروپا درباره ی این موضوع صحبت کردیم.

ژان لوییی: توی این سفری که برادران امیدوار از آن مستند ساختند، نکاتی میبینی که در بهترین فیلمهای هالیوود هم دیده نمیشود. سفر هم خیالست و هم خاطره. احتمالن این دو برادر ۳ سال خیال و یک سال خاطره ساختند. شاید، اگر در اون سه سال تحقیق خوبی نداشتند امروز این اثر در دستان ما نبود. این کار شگفت آوریه.

دکتر هرندی  مدیر موزه در مجموعه ی سعد آباد میگفت:                       این دو برادر وافعن در دل خطربودند و خطر کردند.

آقای امیدوار ادامه داد و گفت:       ما  صدها قبیله ی مختلف در آمازون را بررسی کردیم. با مردمانشان زندگی کردیم. اکثرشان خطرناک بودند. برای آنها لخت بودن به همان اندازه طبیعی بود که داشتن لباس برای ما طبیعیست. غذاهایی که در آنجا بود بسیار محدود بودند. ما در آنجا میمون هم خوردیم. هرچقدر این قبایل عقب افتاده تر و بومی تر بودند ما مشتاق تر میشدیم تا با آنها زندگی کنیم و رفتار و سبک زندکیشان را مورد مطالعه قرار دهیم. یک بار که در آمازون درحال بررسی بودیم ۴ شب در داخل قبیله ماندیم. باربر داشتیم. قایق کنار رودخانه بود و ما در قبیله بودیم که راهنمای بومی به ما گفت که: اینها قصد جان شما را کردند. قایق در کنار رودخانه بود و با ما فاصله داشت. ما برای فرار از آنجا کمی شلوغ بازی درآوردیم تا بتوانیم فرار کنیم . موفق به فرار شدیم. آنها عاشق کله ی ما شده بودند. برادرم موی بوری داشت و چشمانی رنگی داشت. متوجه شدیم بیشتر از کله ی عبد الله برادرم، خوششان آمده بود. برای فرار اول یک تیر هوایی  به سمت آسمون زدیم. آنها از صدای تیر ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.  ما برای مراقبت از خودمان همیشه یک کلت و سلاح سرد داشتیم. ما  با این قبائل همیشه دوستانه  برخورد میکردیم.

منوکات یک خانه ی حصیرسیست که در حدود ۷-۸ متر در اطرافش علف زار ه. اطراف منوکات چندین ستون دارد که با الیافی این ننوهای راحت را روی آن نصب کرده اند.

ما ۶-۷ ماه هم با اسکیموها در قطب زندگی کردیم.

دمای هوادر آنجا ۶۵ درجه زیر صفر بود.آنها برفهای یخ زده را با شمشیرهای نوک تیز و کوتاهشان میبریدند تا شبیه آجر شود و بالای این خانه های برفی را گرد میچیدند تا همان شکلی شوند که شما در مستندها دیده اید.

در آخر جناب علوی برای رونمایی از ترجمه ی کتاب به زبان فرانسوی، مراسم امضای کتاب سفرنامه ی آقای امیدوار را اعلام کردند. عده ی زیادی از دوستان و علاقه مندانشان با ایشان عکس میگرفتند.                    من ودوستم بعد از تمام شدن صحبتها و رونمایی به طرف موزه حرکت کردیم. از پله ها بالا رفتیم و بسمت ورودی موزه رسیدیم.  عکسها ، تصویرها و نوشته های جالبی در آنجا دیدم که برایم شگفت آور بود.

تابحال اینقدر جهانگردی برایم دلپذیر نبود. در حال عکس گرفتن بودم که چشمانم گرد شد.

 

سر بریده ای به اندازه ی یک پرتقال پشت ویترین بود.  یادم آمد که اولین بار که این عکس را دیدم چقدر کفری شده بودم و حال بدی داشتم. امروز خوشحال بودم، چون با آمدن به موزه با  ترس و وحشت خودم روبرو شدم.  لبخندی زدم و گفتم: همین؟؟؟؟ دیگر چرا نمیترسم؟ برایم این مسئله جالب بود.

باز هم توانسته بودم با روبرو شدن باترسهایم،هم ترسهای کاذب را نابودکنم، هم به  شگفتیهای بینظیری برسم.در ضمن، توانستم با دوستان زیادی  آشنا شوم.

برای اطلاعات بیشتر از موزه، مطالب اینستاگرام وسایت برادران امیدوار را مطالعه نمایید.

روز پنجشنبه۱۶ شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۵۳دقیقه

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط