امروز مثل روزهای پیش هوا خوب بود با این تفاوت که کمی هوا سردتر شده بود. کمی دور پارک پیاده روی کردم تا بدنم گرم شود. مهمانی دیروز هم برایم خسته کننده بود و هم با به چالش کشیدن خودم کلی تحلیل رفته بودم. از لحاظ روحی حال خوبی داشتم ولی از لحاظ ذهن آگاهی در حس وحال خوبی نبودم. از مهمانی خوشم می آید ولی غیبت ها و صحبتهای دوستان و آشنا یان در مورد زندگی اطرافیانشان از خواهر وبرادر گرته تا دوست و آشناهایشان، حس خوبی برای من منتقل نمیکرد. تصمیم گرفتم با کمک از طبیعت سبز خودم را یکبار خاموش و روشن کنم تا اتفاقهای روز مهمانی وصحبتهایی که شنیده بودم از ذهنم پاک شود. با اینکه اکثر اوقات یک ناظر بودم و فقط صحبتها را گوش میکردم ولی شنیدنش نیز برایم درد زیادی داشت. در حال به چالش کشیدن ذهنی بودم که تحت سیطره ی سبک خراب زندگی اطرافیانش در حال نابودی بود. تصمیم گرفتم از صدای جیک جیک پرنده ها و نشاطشان تا میتوانم نور زندگی را در دیدگانم بپاشم. مهمانی را به فراموشی سپردم و همه تن گوش شدم تا نکته ای جدید از زندگی مردم در پارک بیاموزم. یک صندلی خالی روبرویم سبز شد و موجبات وسوسه ای هوس انگیز بر شانه هایم حکمرانی کرد که، بناچار تسلیمش شدم. بر روی صندلی نشستم چون ملکه ای که بر تخت جلوس کرده باشد. به آرامی سرم را بلند کردم. به آسمان نگاهی انداختم. این موج زیبای شعورمندی طبیعت فضا را فرا گرفته بود و مرا بسمت نور هدایت میکرد. زمام حرکت تفکراتم به دستِ من، نبود. با شنیدن صدایی خفیف، که از اطراف به سمتم نزدیک میشد، مرا از دنیای درونی و خودِ در خیال رفته ام بیرون کشید. به سمت ِ صدا برگشتم. دو زن میانسال داشتند در صندلی کناری مینشستند. اولین زنی که نشسته بود گفت: خلاصه زهر مارمان کرد. بارها به او گفتیم طرف پله نرود و زیاد شیطنت نکند ولی آن روز هم آبرویمان پیش دوستانمان رفت. همه حالشان گرفته شده بود. فکرش را بکن دور سفره ای رنگین نشسته باشی و درحال کشیدن غذا در بشقابت باشی، یک لحظه تصورش کن.. موج خوشحالی در فضا پیچیده شده بود. فکر کن درچنین حالی باشی که ناگهان صدای آرش آرش، تو را ازخود بیخود کند. اصلن نفهمیدم چطوری خودم را به بالکنشان رساندم. خب بالکن و تراس زیبایی داشتند. در یک باغ ویلایی، وجود اینهمه پله به نمای خانه زیبایی دوچندان میدهد. البته نه برای آرشِ من، که در کنجکاوی و شیطنت شهره ی عام و خاص است. آرش پسر ۵ ساله ی دخترم ساحل است. ساحل هرچقدر آرامست ونسبت به شیطنت های آرش درحال خودخوریست، به همان نسبت بچه شیطنت بیشتری خرج میکند. آن روز ساحل خیلی تاکید داشت که؛ آرش.. پسر خوبی باش. آبروی مرا پیش دوستانم نبری هاااا. چقدر هم آرش دیروز آبرو داری کرد. مریم جان نمیدانی دیروز تا امروز چه قدر بر من استرس شدیدی وارد شده است. دکتر دیشب برای من دیازپامِ ۵ زد. دکتر میگفت نباید حرص بخوری، چقدر دعوایم کرد. دکتر گفت: نباید به تو استرس شدیدی وارد شود. هیچ استرسی نباید داشته باشی. منم از امروز به پارک رفتن هایم را شروع کردم تا استرس نداشته باشم. نامِ همراه زن میانسال مریم بود. مریم رو به زن کرد و گفت: خب بقیه را تعریف کن. پس بالاخره به ویلای او رفتی؟ چطور بود؟ پسندیدی؟ باهمدیگر صحبت کردید؟؟اخلاقش چطور بود؟ خانواده ی خوبی داشتند؟ رفتارشان باتو چگونه بود؟
زن میانسال رو به مریم خانم کرد وگفت: اگر آرش همه چیز را خراب نمیکرد به جرات میتوانم بگویم امروز محضر رفته بودیم و من با امضایی حکم بدبختی ای را سند میزدم که مسببش یک طمع بود. مریم جان اگر همسرش شده بودم بیچاره میشدم. مریم خانم با بهت به ذو نگاه کرد وگفت: برای چه بدبخت؟ مال ومقام ندارد که دارد. اسم و شهرتش که گوش فلک را کر میکند. یعنی چه بدبخت میشدی؟ ؟ منظورت از طمع چیست؟ زن میانسال سرش را به زیر انداخته بود . با تاسف گفت: کور بودم مریم جان. علاوه بر اینکه طمع کرده بودم وفقط مالش را میخواستم تصاحب کنم، در اینهمه مدت یک درصد فکر نمیکردم همه ی اینها یک شوخی ای باشد برای بدام انداختن من. مریم خانم گفت: چه دامی؟ واضحتر بگو.. وچشمانش در بهت گرد شد. دو زن دیگر به سمت ما نزدیک شدند و مقابل صندلی من نشستند. به مریم خانم نگاهی کردند و گفتند: بعضیها فقط خودشونو میگیرند. چشم ندارند ببینند ما فرد دیگری را درنظر داریم. نامش هر چه باشد نامی اصل است. مریم نام بدی نیست ولی بستگی دارد صاحبش ذاتش درست باشد یا نه.. مریم خانم با عصبانیت بلند شد تا به سمت آنها برود. چشمانش را بسته بود . تا دهانش را باز کرد دستی جلوی دهانش را محکم گرفته بود. زن میانسال بود. سرش را بعلامت منفی تکان داد . در چشمان مریم خانم نگاه میکرد و چشمانش با التماس از او میخواستند صبور باشد. قطره ی اشکی از چشمان زن میانسال بر روی گونه هایش لغزید و در روی روسریش گم شد. مریم خانم که دست و پایش شل شده بود با ناراحتی تمام فقط به چشمان زن میانسال نگاه میکرد. چشمانش پر شده بود و در سکوتی مبهم غرق شد و به سمت صندلی حرکت کرد. با متانت تمام روی صندلی نشست. رو به زن میانسال گفت: خب چی شده؟ به من بگو. زن میانسال قطره قطره اشکهایش در روی مانتو و روسریش فرو میرفت وگم میشد. مریم خانم سکوت شد و سعی میکرد تا سکوت زن میانسال را درک کند. زن میانسال لب گشود و گفت: این دونفر دختر خاله های ناتنیش هستند. مریم خانم نگاهی به سر تا پای این دو زن انداخت وگفت: اصلن این دونفر را میشناسی؟ اینها آه ندارند با ناله سودا کنند و تو میگویی دختر خاله ی امیر هستند؟ خل شدی؟ زن میانسال گفت: من هم مثل تو شکه شده بودم. امیر اصلن مازراتی ندارد. خانه ندارد. ویلا برای مدیر شرکتشان بود. آن ماشینها برای پسر مدیر عامل بود. او پسر سرایه دار آنجاست. پدر و مادر امیر سرایه دار خانه ای هستند که امیر خود را مالک آن جا زده است. متوجه شدی؟ این دونفر هم دختر خاله های ناتنی امیر هستند. زمانی که مالک آن خانه ی زیبا برای سفر چند روزه عازم پاریس شده بود، پدر ومادر امیر در ویلا نبودند. ولی تفکر هایشان بود. خود این دونفر امیر را شیر کردند و بجان من افتادند. مریم خانم در سکوت سعی داشت ماجرا را بفهمد..
زنی در حال پیاده روی از من ساعت را پرسید . گفتم نه وچهل دقیقه. و بسرعت بلند شدم تا پیاده رویم را تکمیل کنم.
در حال بلندشدن بودم که به خودم فکر کردم. به اثر محیط بر روی رفتارم فکر کردم. به این فکر کردم که با شنیدن صحبتهای آن دوخانمی که برای یکدیگر بلند بلند دردل میکردند چقدر احساس بدی پیداکرده بودم. نبود ذهن آگاهی و داستان جذاب آن دونفر مرا در داستانشان غرق نمود و از زندگی واقعی فاصله گرفته بودم.
روز شنبه ۲۰ خرداد۱۴۰۲
ساعت ۱۰:۱۸
آخرین نظرات: