قرار بود ظهر مهمان داشته باشیم. تصمیم گرقتم زود به پیاده روی بروم تا اینکه بتوان مطلبی برای نوشتن با خود داشته باشم. درد شدیدی در عضلاتم حس میکردم.بعلت فعالیت زیاد دیروز وتعجب کردن بدنم در چنان دردی حل شدم که پس از صرف صبحانه ی امروزم خوابم برد.در تصوراتم به پارک رفتم و در حال پیاده روی به صدای جیک جیک پرنده ها بودم و به سرود عشقشان که بی پروا میسراییدند و فریادمیزدند،گوش میدادم. در دنیال خیالم غوطه ور شده بودم. خود را سوار بر بال خیالم دیدم که بر فراز ابرها و کهکشان خنده و شادی را میپراکند. سوار بر اژدهای خیالم از مرز تصوراتم پا فراتر گذاشته بودم وبه دنیای پریان واوهام سفر کرده بودم. دنیای ازجنس زویایی احتمالی که به واقعیت شباهتی نداشت. نمیشناختمش و دچار ترسی توام بالذتی شیرین شدم. ترس از دست دادنها و مواجهه شدن با خودم و خیالم، ترس ندانستن ها و به دام افتادن ها در وجودم که لبهایم را به سخن گشوده بود. چقدر دوری از این دنیا را دوست داشتم. دوست نداشتم از ناحیه ی امن خودم بیرون بزنم تا آسیبی نبینم. باصدای از درون پارک از پرواز در وجودم بیرون پریدم ودختر زیبای ۱۹ ساله ای را دیدم که با پسر ی که حدودن ۲۵ سال داشت درحال نزاع بود. دختر از چیزی سخن میگفت و پسر هم از چیزی دیگر سخن میگفت. گویا اصلن به صحبتهای یکدیگر گوش نمیکنند.دعوا بالا گرفت و همه نظاره گر بودند و برای کمک به دختر و پسر تلاشی نمیکردند. با خودم فکر میکردم چه قدر خوب میشد در کودکی به ما نحوه ی برخورد کردن با مشکلاتمان را یاد بدهند. اگر در کودکی اینها را یاد گرفته بودند شاید اکنون در این مکان برسر امری بدیهی برجان یکدیگر ضربه وارد نمیکردند.پیرمردی خوش سیما ودنیا دیده با عصایی دردست به آرامی از کنارشان رد میشد وبی توجه درحال عبور کردن بود گویا گوشش صدایی نمیشنود. بی اعتنا به دنیای اکنون در مسیرش باهمان لبخند وچهره ای شاد قدم میزد.خانمی میانسال با کودکی ۵ ساله از روبرو می آمد وبه طرف پیرمرد رفت وگفت: پدرجان خوبید؟پیرمرد سری تکان داد وبه همان ریتم حرکت به قدم زدن ادامه داد.زن درحالیکه باچشمان خیسش پیرمرد را دنبال میکرد گفت: او ۶ ماهی میشود که اینگونه افسرده شده است.از زمانیکهیادم می آید پدربزرگم عاشق مادربزرگ بوده است.یاد ندارم ذره ای صدایش را برای یکدیگر بلند کرده باشد.سالیان سال سختی ها را کنار هم تاب آوردند.تا اینکه در سن ۴۵ سالگی پدربزرگ کارش سکه شد ودر بازار چندین دهنه مغازه را بخود اختصاص داد واز اضافه کردن مغازه ها وپول روی پول آوردن توانست ثروتمندترین فرد فامیل شود.همه به پیرمردی کت درحال دورشدن بود نگاهی انداختند. مردی ۳۰ ساله که بازگشت درحال رد شدن بود گفت: ماشالا به جونشون. طرز راه رفتنشان و وجاهت رفتارشان بسیار بزرگ منشانه میماند. میتوانم بگویم ایشان برای جوانان الگویی ازصبر هستند.تابحال پیرمردی را اینگونه خوش لباس ندیده بودم.با اینکه زیاد صحبت نکردند ولی در سکوتشان متانت خاصی موج میزند. یک لحظه مرد ساکت شد وگویی چیزی یادش بیاید رو به زن میانسال کرد وگفت: عذر میخام خانم. صحبتهایتان برایم جذاب بود وطرز رفتار این پیرمرد برای من جای سوال بود که مگر اینهمه وجاهت در انسان میگنجد؟ این سوال ذهنم را به خودش درگیر کرده بود. زن میانسال گفت: پدربزرگ و مادربزرگ راهمیشه درحال عشق ورزیدن دیده بودم. هیچ وقت کوچکترین بی حرمتی به هم روانمیکردند. هميشه معتقد بودند که احترام احترام می آورد و هیچ گاه بر کسی بی حرمتی روا نمیداشتند.زناز زندگی پدربزرگش وخصوصیات اخلاقیش گفت. از طرز برخورد با مردم میگفت و اشک شوق و قدردانی در چشمانش حلقه زده بود. از بایدها ونبایدهای تفکر های یک مرد سنتی گفت واز انعطاف و صبوری ای صحبت میکرد که بنیان یک زندگی بر آن ساخته شده است. از سختی ها وشادیها ، از اشک محسرتهای یک پیرمرد صحبت کرد. از حج های فروخته شده اش برای سامان دادن زندگی نوعروسان گفت وگفت: پدربزرگ هرسال برای حج ثبت نام میکرد ولی به محض اینکه میخواست عازم حج شود نمیدانیم چرا ولی یک اتفاقی می افتاد که پدربزرگ کمک به او را از تشرف به حج ارجح میدانست. بارها این اتفاق افتاد وچه بسیار اتفاق می افتاد در یک سال بیشتر از ۱۰۰ یا ۳۰۰ جوان را راهی خانه وزندگیشان میکرد. پدربزرگ حالش با اینکار خوب شده بود واین معنای زندگی او شد. چه بسا افرادی که دستشان تنگ بود و به او مراجعه میکردند وبرایشان خانه وکاشانه، کار، ثروت و موقعیت میبخشید وهمیشه مرا به این پند نصیحت میکرد ومیگفت: هوای دل دوستانت را داشته باش. دختر وپسر جوان ساکت شده بودند وبا شرم به یکدیگر نگاه میکردند وآرام بهم گفتند: ببخشید وسرشار را بزیر انداختند. زن میانسال گفت: میدانستم چنین میشود. پدربزرگ حضورش شادی می آورد. زندگیتان بدرخشد. زن میانسال دست دخترک را که ۵ ساله بود گرفت وگفت: دورت بگردم عزیزم. بریم برایت بستنی بخرم. دخترک گفت: پس ذوق بستنی بخریم وبعد بریم بازی..زن با آرامش گفت: باشد عزیزم. پسر جوان پرسید این دختر کوچولو نوه ی شماست؟ زن گفت: نه. متاسفانه در سفری مه به جاجرود داشتیم در مسیر تصادف شده بود. همسرم برای کمک به آنها از ماشین پیاده شد. به آنها کمک کرد وخودش در راه بازگشت خود را سپر بلای این کودک کرد.او رانمیشناسیم.خودش هم نمیداند پدر مادرش کیستند..سالهاست بدنبال خانواده ی او، به تمام ایران سفر کردم ویک عکس و نوشته ای در روزنامه چاپ کردم تا شاید کسی به من خبر دهد ولی نمیدانم دگر چه کاری کنم تا خانواده اش را بیابم…با ناراحتی گفت: من بروم بستنی بخرم بیایم.پسر جوان گفت: من الان برمیگردم.بواسطه ی صحبتهای شما من ونامزدم بخود آمدیم. معلوم نبود اگر ما را رها میکردید چه میشد.همه مهمان من هستید با یک بستنی .
چند دقیقه ای طول کشید تا پسر بستنی بدست وارد پارک شد. خانمی از او پرسید این منطقه را میشناسید؟پسر جوان گفت: بله. یک بستی با زن تعارف کرد. زن خسته تر از آن بود که بستنی را بردارد بیهوش روی زمین افتاد. پسر جوان روزنامه بدست نام وآدرس را نگاه میکرد که زن قبل بیهوشی به او داده بود. در روزنامه ی کیهان قسمت گمشده ها نام یک دختر در آن نوشته شده بود: پسر باخود تکرار کرد؛ مریم…. ؟؟؟
نگاهی به روزنامه کرد.
وبه زن میانسال نگاه کرد وبه روزنامه ای نگریست که عکس دختر ۵ ساله در آن بود..
۱۴:۲۰ روز ۴ شنبه ۱۷ خرداد۱۴۰۲
آخرین نظرات: