دغدغه های مردم در یک نگاه

امروز زودتر بیدارشدم. شب خیلی  خوب خوابیده بودم. بعد از صرف صبحانه تصمیم گرفتم به پارک بروم و کمی با فضای سبز چشمم روحم را آرام کنم. بودن درفضای سبز بهترین تسکین برای روحم و بهترین مدیتیشنی است که می توانم از آن بعنوان یک تسکین دهنده نام ببرم. پیرمردهای باز نشسته ی پارک در فضای بازی دور یک آلاچیق نشسته  بودند و با همدیگر صحبت می‌کردند. یکی از وضعیت سربازی پسرش میگفت. از این میگفت که پسرش دوست ندارد به سربازی برود. از اینکه کار وبار پسرش در این وضعیت نابسامان مالی تا حدی قوام یافته بود وتاحد زیادی از عهده ی خودش بر می‌آمد. از این میگفت که خودش قبلن در دهی در حوالی زنجان زندگی می‌کرد. به مرور زمان وقتی بزرگ شد پسر عمو های پدرش که تا حد زیادی الگوی او بودند به تبریز رفتند. هروقت به  ده می آمدند از برتریهایشان سخن می‌گفتند. گاه و بیگاه  از خودشان صحبت می‌کردند و مدام به پیرمرد میگفتند: تو نمی‌توانی مستقل و تنها زندگی کنی. پیرمرد خوش لباس رو به دوستانش کرد و با آب و تاب از دوران جوانی خودش سخن گفت. از اینکه با کمی سبک سنگین کردن امور زندگیش، تصمیم گرفت از پسرعمویش جلو بیفتد.دوست داشت بجای تعریف از آنها، پدرش توانایی های او را ببیند. دوست داشت مایه ی مباهات و افتخار پدر باشد. این شد که برای آمدن به تهران خود را مجاب میکرد. علی رغم میل باطنی تصمیم به مهاجرت از دهشان گرفت و با دختر مورد علاقه اش نتوانست وصلت کند. دوستانش میگفتند: برای یک تعریف شنیدن دور عشقت را خط کشیدی؟ عجب احمقی هستی تو؟ مگر یک نفر درعمرش چند بار  عاشق میشود؟ چرا به خودت این ستم روا داشتی؟ همه ی پیرمردها بازخواستش میکردند. پیرمرد ناراحت شده بود. سرش را بزیر انداخته بود. جوانی که درحال خواندن کتاب بود دست از خواندن کشید و با کسب اجازه از آنها وارد جمع دوستانه ی آنها شد وگفت: میتوانم چیزی بگویم؟ پیرمردها که با دیدن جوان بشاش و شاد، گل از گلشان شکفته بود گفتند: بله بابام جان. بفرمایید. شماهم مثل امیر محمد و علیرضای خودم هستید. پسر جوان کتابش را در گوشه ی صندلی گذاشت و ازخودش گفت؛نامم محمد است. ۵ سال پیش عاشق شدم و دست از تحصیل کشیدم. دنبال کار رفتم. آنزمان تمام خرج و مخارج من از طریق بازنشستگی پدرم بود. تصمیم گرفتم جنمی از خودم نشان دهم و پیش خانواده ی حمیرا سربلند شوم. او را دیوانه وار میپرسیدم. اولین عشق زندگیم بود. ولی ای کاش دانشگاهم را رها نمیکردم.  پدرش گفت: نان در درس خواندن نیست. آنزمان دانشجوی رشته ی دندانپزشکی دانشگاه تهران بودم. واحدهای دانشگاهی را بخوبی سپری کردم تا اینکه حمیرا را دیدم و عاشق شدم. تا آنزمان طعم عشق را نچشیده بودم. دیوانه وار هر حرفی که خانواده اش میگفتند بدون برو برگرد قبول میکردم. میگفتند: ماست سیاهست، من ساده لوحانه میپذیرفتم. مدت زیادی نگذشت که سرم  بر سنگ خورد. بعد دوسال زندگی مشترک تقاضای مهریه اش را داشت. من به او گفته بودم ندارم و نمیدانستم مهریه عندالمطالبه میباشد. مهریه اش را ۱۳۶۴ سکه  بهار آزادی و یک شاخه نبات و زمین پدریم بود. همه را طلب کرد.بالا کشید. هم خودم نابود شدم و هم پدر و مادرم نابود شدند. من چون حمیرا را عاشقانه و بهتر ست بگویم احمقانه میپرسیدم همه ی زندگیم را بنامش کردم. او وقتی زمین پدری بنامش کردم.با اینهمه مرا رها کرد و رفت. دستم بجایی بند نبود. کم مانده بود به زندان بیفتم که با کمک دامادمان از این مخمصه نجات یافتم. بنظر من این پدر عزیز بهترین کار را کردند.اگر کسی ابلهانه پی دلش برود و بی چون و چرا فقط عشقش را ببیند نابود می‌شود. پدرجان من به شما افتخار میکنم و مطمئنم زندگی الان شما بسیار خوب میباشد. پیرمرد در حالی که از سخنان پسر جوان خوشش آمده بود گفت: درسته بابام جان. همسر زیبایی دارم که هیچوقت نداری هایم را بر سرم نکوبید. همیشه یار من بود. بارهای سنگین زندگی با وجودش برای من تبدیل به پر کاه میشد. هنوز که هنوزه مرا درک می‌کند. زندگی ما در  صبر و خویشتن داری معنا می یابد.

درحالی که پیرمرد داستانش را تعریف میکرد گوشی موبایلم زنگ خورد. دوستم بود. بعد از احوالپرسی قرار شد بدیدن من بیاید و با هم بسمت فرهنگسرای اندیشه حرکت کنیم. بلند شدم و بسمت خروجی پارک رفتم. پیرزنی با دوستش درحالی که از همسایه اش گله میکرد گفت: ببین دخترم من هرگز چیزی به او نگفتم. با اینکه همیشه بخاطر مهمانی‌های طولانی و پر سر وصدای آزار میبینم ولی هرگز برایش بد نخواستم. همیشه دعایش کرده ام. چه شبها که باعث بی خوابی شبانه ی من بود و دم نزدم. دختر همسایه رو به او کرد و گفت: چرا به مدیریت ساختمان خبر ندادید؟ پیرزن گفت: چه میگفتم؟ کافی بود پسرانم از ماجرا خبر دار میشدند. دوست نداشتم به کسی آزار برسانم. درست است که او آزارم میداد ولی مطمئنم بدلیل سبک بزرگ شدنش اینگونه بود. فکر نمیکنم بخاطر بدجنسی اینکار را کرده باشد. در فکر حرفهای آنها از پارک خارج شدم. به سبک زندگی مردم و تفاوتهای فرهنگی مردم فکر میکردم که چشمم به گل یاس خورد. با دیدن گل یاس یاد گیاه بامبو افتادم.بامبو ریشه ای ستبر دارد در ۵ سال ریشه می‌دواند و ریشه هایش را مستحکم تر میکند. در دوسال بعد ۲۵ متر قد میکشد. ما انسانها چون بامبو هستیم.  مشکلات ریشه های ما را مستحکم میکند ودر عرض چند سال چنان قدی میکشد که توان درکش  از ما خارج است.

۱۵:۲۵ روز سه شنبه ۱۶ خرداد سال ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

  1. مشاهده‌گری برای یک نویسنده ار نان شب واجب تره از دل داستانهای آدمها میشه راز و رمز زندگی رو حتی پیدا کرد . شادی هم کمی از تجربه‌های تکراری که قاتل زمانه و عمرمونه پرهیز کنیم و از تصمیمات درستشون یاد بگیریم و الگوبرداری کنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط