دغدغه های مردم در یک نگاه

داشتم در مسیر پارک قدم میزدم و به ویس استاد شکوری گوش میدادم که با قطع شدن صدا،  هنذفری را از گوشم برداشتم . گوشی راازکیفم بیرون آوردم واز برنامه خارج شدم.سپس هنذفری  را ازموبلیل جرا کردم ودرکیف گذاشتم. گوشی را هم خاموش کردم و بسمت پارک حرکت کردم. وارد پارک شدم. خانم و آقایی درحال پیاده روی بودند. خانم بسمت سگی که بهمراه صاحبش از روبرو نزدیک میشد رفت و قربان صدقه ی سگش رفت.رو به سگ سفید کوچولو که بامزه بود کرد و گفت: خیلی وقته بهت دست نزدم. دستم کثیف نیستااا…خوبی؟ مردی که صاحب سگ بود چنان بادی به غبغب انداخته بود که نگو و نپرس.                     آدم در معاشرت با مردم در پارک، و گوش سپردن به حرفهایشان  نکات زیادی را یاد می‌گیرد. مردم برای من بواسطه ی معلمی معنوی هستند که هرکس از زاویه ی چشمان خودش دنیا را می‌نگرد. با نگرشی به مسائل می‌پردازند که هیچگاه من، از آن زاویه به آن مسئله نگاه نمیکردم. کمی در پارک قدم زدم و درد شدیدی در عضلات کمرم ریشه دواند. نمیتوانستم ادامه دهم. به سمت صندلی پارک حرکت کردم. در آن جا پیرزنی را دیدم که روی صندلی نشسته بود. در نگاهش عشق به طبیعت و درختان هویدا بود  . شباهت زیادی به مادربزرگم داشت. گویی آن زن را می‌شناختم. به یاد مادر بزرگم نشستم. پیرزن شروع به صحبت کرد و از خودش گفت. از اینکه نوه هایش او را آزار می‌دهند گفت. از بی احترامیهایی که  ازجانب  نوه یِ ۸ ساله اش میدید گله و شکایت داشت. از دنیا وروزگار گفت. از آزردگیهایش سخن گفت. او اهل همدان بود و در خانه ی دختر همسرش مهمان بود‌. گوییا دختر همسرش ماه‌های آخر بارداری را سپری میکرد و او برای مراقبت از دخترش و سر زدن به او بایستی مدتی مهمان او باشد. کمی از خودش گفت. کمی از بی احترامی های بچه ها ی همسرش گفت. میگفت بچه های امروزی پای صحبت دنیا دیده ها نمی‌نشینند که هیچ بلکه او را می‌ترسانند.  دخترش الهه نام داشت. الهه سه پسر داشت و یک دختر ویک تو راهی هم، که همین روزها بدنیا می آمد. سادات خانم همسر پدرش بود که برای مراقبت از او مهمان خانه اش شده بود. پسر کوچک الهه، بطور مدام درحال ترساندن او بود. سادات خانم چند روز پیش درحال تمیز کردن خانه بود که پسر الهه آرام آرام به او نزدیک شد و آهسته به نزدیکش رسید و در گوش سادات خانم  چنان چخه ای گفت که پیرزن نزدیک بود پس بیفتد. از پسرک پرسیده بودند چرا سادات خانم را مرتب می‌ترساند وپسر میگفت: نمیدانم . فقط دوست دارم اینکار را انجام دهم. ادامه داد وگفت؛ آن روز چند ساعتی از این ماجرا گذشت. عصر هنگام،  پسرک سادات خانم را در آشپزخانه در حال انجام کارها دید. وسوسه شد و به او نزدیک شد. یواش یواش به سمت او قدم برداشت،چرخید و تا آمد به او چخه کند، پیرزن خود را به ترسیدن زد. تا می‌توانست پسرک را کتک زد و فریادکشان میگفت: وای دزززد .. ددددزززد.. ومرتب پسرک را کتک میزد. پسرک شروع به آرام کردن سادات خانم کرد و گفت: سادات سادات خانم منم. سادات خانم منم، من. من دزد نیستم. نترس. سادات خانم که نقشه اش به خوبی اجرا شده بود در درون احساس شادمانی میکرد که هم توانسته از خودش دفاع کند و هم به دیگران ثابت کند که این پسرک،  درحال اذیت و آزار اوست. اویی که جانش برای بچه ها ونوه های همسرش می‌رود..دیگران به چشم زن بابا او را می‌دانستند ولی او بطور مدام به آنها کمک می‌رساند. داشت تعریف میکرد که این اتفاق باعث شد که همسرش متوجه شود که او راست میگوید و نوه های او باعث آزار و اذیت رساندن به سادات خانم هستند. او میگفت دکتر گفته انرژی بچه خیلی زیادست و به این راحتی تخلیه نمی‌شود. گفتم: منظور شما بیش فعال بودن بچه است؟ گفت: آری. یک بار دیگر هم او به سمت من آمد و چخه کرد. سادات خانم درحال تعریف کردن این ماجرا خیس عرق شد و ادامه داد: چاقوی بزرگی دستم بود و داشتم گوشت خرد میکردم. چاقو رابه سینه ام چسباندم و چنان فریادی زدم که همه جمع شدند. گفتند: باز چه شده سادات خانم؟ خطاب به پسرک گفت: اگر این چاقو براثر ترسیدنِ من در شکمت فرو رفته بود میدانی چه میشد؟ میدانی اگر حواسم به خودم نباشد ازترس چاقو به اشتباه درپهلویت فرو میرود؟

میدانی اگر اینطور میشد کسی حرف مرا قبول نمیکرد وبا حزن گفت: دخترم چه کسی باور میکرد من اینکار را نکرده ام.؟؟؟هیچ کس.. با ناراحتی از داستان‌های زندگیش صحبت میکرد. از داستان فوت شدن برادر شوهر دخترش گفت‌. از اینکه او می‌بایست به دیگران یادآوری کند تا برای  برادرشوهر دخترش لباسی روشن بخرند واو را از عزا دربیاورند. از مراعات کردن‌هایش نسبت به فرزندانش گفت. از این گفت که برای آنها غذا می‌پزد و میگوید: به همسرانتان بگویید خودتان غذا پخته اید. مراقب نظام و ستون زندگیتان باشید.

سادات خانم درحالیکه سرِ چادرش را که به دورِ کمرش افتاده بود را برمی‌داشت تا آماده یِ رفتن شود از دختر همسرش که خواهر الهه بود صحبت کرد و گفت: بچه اش تصادف کرد و او به من گفت: سادات خانم تو بچه ی مرا نفرین کردی.چرا نفرینش کردی تا تصادف کند؟؟. چرا بچه ی مرا نفرین کردی؟ سادات خانوم گفت : من بهش گفتم که؛ ببین دخترم، من هم مُرده دادم  مُرده یِ کسی را نمیخواهم و هم اتفاق بد داشته ام پس برای کسی بد نمیخواهم. صحبت‌های بی‌نظیری بود و کلی از  سادات خانوم نکته یاد گرفتم. گفت: بروم که ۱۰ نفر منتظر این هستند برای صبحانه برایشان نان بخرم..

.دختری زیبا نزدیک شد.گوشی موبایلش در دستش بود. از گوشی موبایلش موسیقی رپی که صدایش آزار میداد شنیده میشد. روی صندلی مقابل سادات خانم نشست. تا صدای صحبت کردن پیر زن را شنید از جایش بلند شد و به مکانی دیگر رفت…

سادات خانم پیرزن مهربانی بود با دنیایی از دستاوردهای خوب و شیرین و تلخ و ناگوار.. بعد از رفتن سادات خانم به ساعت نگاه کردم. درحال بلندشدن  صدای مردی راشنیدم که از بوی سیگار اذیت شده بود. پیرمردی که سیگار میکشید به مرد نگاه کرد. مرد گفت: اینجا پارکست…  آنه درحال صحبت بودند که بلند شدم و از آن جا دور شدم…درحال ادامه ی پیاده روی به جمع پیرمردان پارک رسیدم که درآنجا پیرمردی از وضعیت جسمانی خود داشت صحبت میکرد و از روزگار پیری سخن میگفت.از تحلیل رفتن عضلاتش گفت وازاینکه در گذشته بوکسور بوده است صحبت میکرد…دیگری به شعف آمد ودرباره ی تک واندو وآرامش به تیم ملی صحبت میکرد. به سمت خروجی پارک رفتم. از سراشیبی پایین رفتم و وارد کوچه شدم. درختان زیبای کنار خیابان قد برافراشته وتنومند شده بودند. دستم رابلند کردم تا برگها را لمس کنم. طراوت و شادابی نگاه برگها به حدی انرژی خوبی منتقل میکرد که در آن گم شدم. برگ را رها کردم و به درخت بعدی رسیدم. دوباره با نوک انگشتانم برگها را لمس کردم و از درختها فاصله میگرفتم تا به کوچه رسیدم. درآنجا صدای ماشینی که ترمز سنگینی میگرفت را شنیدم. به حدی رعدآسا و کوبنده بود که قلب هر شنونده ای را میلرزاند.  به دنبال صدا هر شخصی که صدا را شنیده بودبطرف صدا نگاهش منحرف شده بود. همه  نگران حال  راننده و سرنشینانش شده بودند.. از سراشیبی رد شدم و به بوته ی یاس نزدیک شدم. بوته ای که عِطر بهار را در فضا پخش میکرد…بوته های یاس زرد رنگی کنار درختان همیشه بهار خودنمایی میکردند.

ساعت۱۳:۴۶ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۲

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط