دغدغه های مردم را بشنو وتغییر کن

کمی راه رفتم وبا خستگی ودرد شدید کمرم بناچار ایستادم. روی صندلی پارک نشستم تا درحین از بین رفتن گرد خستگی بتوانم از فضای سر سبز محیط اطرافم استفاده کنم. آدمهای زیادی در تردد بودند. با فرهنگها و‌ پوشش های متفاوت  و این عدم انطباق برای من زیبا بود. بعضی، آرام صحبت می‌کردند وبعضی، فریاد می‌زدند. دختری که، درحال پیاده روی بود از تلفن دیشبش احساس خرسندی میکرد که، دوستش برای رفتن به فرحزاد او را دعوت کرده بود. زنی دیگر در گوشه ای از پارک، درحال غذا دادن به سگی بنام رزا بود که، غذایش را نمی‌خورد و زن اصرار به غذا دادم به سگش را داشت و میگفت: اگر غذایت را نخوری میدهم این کلاغها بخورند هاااا.. رزا هم، بی اعتنا مشغول  بازیگوشی بود. کمی در روی صندلی جابجا شدم تا کمرم بهتر شود و قرارگیرد.در این بین از نوای موسیقی طبیعت هم استفاده میکردم وسر سبزی محیط برمن محاط شده بود. احساس سر زندگی و حسِ نابِ بودن داشتم. صدای پیرمردی را شنیدم که در ۱۰۰ متر از من دورتر نشسته بود و با دوستانش از غصه هایش میگفت: از کرونا ونابودی دوستانش میگفت. از اینکه دراین سن مجال رفتن به خارج از کشور را نداشت، میگفت. از پول نداشته اش سخن میگفت ولب به گلایه گشوده بود. زنی دیگر با تلفن در حال بحث با فرزندش بود که، برای خواستگاری تاکید فراوان داشت. میخواست همین امشب برای خواستگاری بروند و مادرش از عصبانیت راه می‌رفت ومتوجه آدمهای دور واطراف نبود. صدای فریادش حکایت از بیقراری ودل نگرانی مادرانه اش داشت.دختری درحال عبور از مقابل من میگفت: نمی‌داند نهار برای مهمانی فدا چه بگذارد واز آداب ورسوم هایی صحبت میکرد که باورش نداشت وبرای او سخت بود. از این تعصبات خوشش نمی آمد. پیرمرد دوباره صدایش بلند شد و از در و همسایه هایش گله کرد. فریاد میزد که؛ چرا عملگرایی ندارید. نمیدانم خطابش که بود، ولی بسیار عصبانی بود. از فرزندش یا دوستش میگفت که او را به مسافرت نمیبرند و او دلش لک زده بود برای ذره ای سفر. درحین عصبانیت با دوستانش میخندید. صاحب رزا در حالی که ظرف غذای رزا دردستانش بود به سمت درِ خروجیِ  پارک حرکت میکرد و فریاد میزد؛ بهش برخورد که گفتم من هیچ دکتر زنی را قبول ندارم چه برسد به دامپزشک زن…اینجا بود که کمی ناراحت شدم و با خودم گفتم: معلومه که خودش را دوست ندارد… بلافاصله بر خودم مسلط شدم و گفتم: حواست هست چه چیز را  داری میگویی؟ مردم را قضاوت نکن. درخلال این گفتگوهای درونی، صدای جیغ پسر  بچه ای مرا از نگریستن به صفحه گوشی بیرون کشید. از تایپ کردن دست برداشتم و نگاهی به اطرافم کردم. صدا برایم آشنا بود. دست چپ را نگاه کردم. علی برادرزاده ام، پارک را روی سرش خراب میکرد. زلزله ای به قدرت چند ریشتر قدم در پارک نهاده بود. بادیدن من چنان جیغی کشید که نگو ونپرس. داد میزد: عمه بیا. بیا با من بریم خوراکی بیخَریم.)بیا بامن برویم خوراکی بخریم) خلاصه هر چه برایش میگفتم مرغش یک پا داشت و دلش میخاست مرا نیز با خود ببرد و اینگونه شد که از بودن در کنار دغدغه های مردم به دغدغه های خانه رهسپار شدم. در راه به  متن نیمه ی خود فکر میکردم که بخاطر اصابت نگاهم با علی نیمه رها شده بود.

ساعت۱۲ و۳۵ دقیقه شنبه خرداد ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط