ستون نویسی سه شنبه ها؛ مهتاب در میان کتابهای خود میکاوید تا متن مناسبی برای سخنرانی فردایش مهیا کند. در خلال متن دیروزش به کتابی برخورد کرد که نمیدانست باید برای متن کدامین سخنرانیش از آن مطلب استفاده کند. نام کتاب را نخواند. کتاب، محتوای متنی ارزنده ای داشت که او میپسندید. نفس عمیقی کشید. شروع به نوشتن کرد. ابتدا، برای نوشتن متنش خودکار را برداشت، بدون اینکه فکر کند که، این مطالب را باید تایپ کند، در دفتر ۶۰ برگی که میترا برای او خریده بود نوشت. او عاشق دفتر ۶۰ برگش بود و دوست داشت که مطلب خوبی را در درون دفترش بنویسد. دفتری صورتی، که با ظاهر قدیمی و دلفریب خود، او را جذب خودش کرده بود. آن دفتر از میترا برایش به يادگار مانده بود. میترا بهترین دوست مهتاب و یار با وفا و از اهالی نیک روزگاران خوش و ناخوش مهتاب در خوزستان بود. زمانیکه میترا این دفتر را به او داد اوایل دوران جنگ بود. همان سالی که برادرش امیر در جنگ به شهادت رسید. همان سالی که خبر مفقود شدن فرزندش او را نابود کرده بود. از همان دوران تصمیم به نوشتن گرفت. درد خودش را با صفحات سپید کاغذ به اشتراک گذاشت. آنزمان این خبرها، دست بدست هم داد تا روح و روان مهتاب را درهم بشکند. او نمیتوانست خبرهای ناگوار را معنا و درک کند. در همین ایام با دختری بنام رزا آشنا شد و بواسطه ی او در یک دوران نویسندگی شرکت کرد. با شرکت دراین دوره های نویسندگی جرقه ی نوشتن در مهتاب شدت گرفت و روز بروز نوشتن در زندگیش عمق بیشتری می یافت. رزا به او یاد داده بود که بواسطه ی نوشتن میتواند خیلی راحت از شر افکار منفی و خودگوییهای ذهن خود، رهایی یابد. او، هم مینوشت و هم میگریست. درمیان اشکهایش گاهی یاد یک مطلب خنده دار می افتاد. آنرا بلافاصله در گوشه ی دفترش مینوشت. گاه مطلبی ناگوار را مینوشت و گاه مطلبی طنز و پر از امید رامینوشت. هیچ نکته ی تاریک و دور از ذهن برای خود باقی نگذاشت. فقط به روبرویش نگاه میکرد. قلم را در جوهر اندیشه حرکت میداد و مینوشت. او یاد گرفته بود که تا میتواند از قوه ی درک و استدلال خود کمک بگیرد، تا بتواند مطالب ذهنی خود را بهتر به مطالبی عینی تبدیل کند و بتواند برای خود، پلان زیبایی از نمایی دلکش به تصویر بکشد. پلانی که دور نمایی شیرین و دلپذیر را برای مهتاب رسم میکرد و برایش نوید دهنده ی یک روزی زیبا ورویایی بود. روزی که در تمام عمرش آرزویش را داشت. آرزوی عروسی حمیرا و سعید از آرزوهای دلپذیر و دورِ او بود. حمیرا دخترش وسعید برادر زاده اش از دوران کودکی عاشق یکدیگر بودند. اکنون، به رغم مشکلاتی که برای هر دویشان پیش آمده بود ولی، همچنان عاشق یکدیگر مانده بودند. با تمام مشکلاتشان آنها ذره ای به دوری از قلب یکدیگر نیندیشیده بودند. این کنار هم ماندنِ آنها فقط یک چیز را نشان میداد که؛ ایندو به رغم مشکلات در پیش رویشان، فقط به پیشرفت فکر میکنند و برای آینده ی درخشان خود نقشه میریزند. نه به تفکرات بی هدف دیگران می اندیشیدند و نه به تفکرات خام و اندیشه های جهل مآبانه ی آنها و خودشان می اندیشیدند. این برای مهتاب دلخوشی روزگاران پر از اندوهش شده بود. فقط روزی را در ذهن تصور میکرد که نیروی عشق ایندو بر دوری آنها غلبه کند.روزی که آنها مانند دو مرغ عشق، با هم زندگی کنند نه در دنیایی خیالی. دوست داشت هردوی آنها از کشورهایی که در آنجا در حال درس خواندن بودند به ایران می آمدند وزندگی خود را شروع میکردند. گاه کشوری دیگر رابرایشان در نظر میگرفت واینگونه از غم دوری پسرش ثانیه ای دور میشد. پسری که در اورا میپرستید واو در دنیای واقعی امکان در آغوش کشیدن او را نداشت. پسر دلبندش چه ظالمانه در زندگی گم شده بود. با خود کلمه ی مفقود را تکرار میکرد ولی باورش نداشت. شهید را تکرار میکرد وقلبش به زنده بودنش گواهی میداد. این تناقض ها آزارش میداد.
مهتابدر دنیایی از حس های ضد ونقیض اسیر شده بود. فقط، یک چیز را میدانست که باید بنویسد و رد شود. میدانست در پس هر نوشتنش، کودتایی کوبنده و طوفنده او را تکان خواهد داد . بسرعت مسیر حرکت او را در یک مارپیچی خطرناک گسیل خواهد داد. نوشتن را دوست داشت . از زمان نوشتنش تا به این دوره، متنها و مطالب زیادی را بعنوان تیتر و مقاله برای خود در دفترچه ی روزنامه ی کیهان نوشته بود. از بین همه ی مطالب دنبال نوشتن های آزادنویسی اش برایش مهم بود. در میان آزاد نویسی های مکرر خود بارها در ذهنش فرزندانش را میدید و هر آنچه برایش تداعی میشد را را به قلم روایت میکشاند. قلم زیبا وپر نفوذی داشت. فرزندش هم که مفقود شده بود قلمش طوفانی بود. از مهتاب این خصیصه زا به ارث برده بود. او نمیتوانست باورکند فرزندی که اینهمه شبیه اوست در این دنیا مفقود شده باشد.
بعد مدتها نوشتن فردا میبایست یکی از متنهای طولانی خود را کامل میکرد و برای سخنرانیش مهیای میکرد. متنی که در ذهنش جرقه میزد برایش تداعی گر روزهای تلخ و دشوارش بود. او باید تحمل نوشتن را در وجودش زنده نگه میداشت تا بتواند خیلی منطقی به تحلیل مسائل بپردازد. بی پروا مینوشت، بدون در نظر گرفتن موارد در پیش رویش، به آینده ی موهومش نگاهی می انداخت وحرکت میکرد. تفکری در او موج گرفت. یاد عضلات تفکرش افتاد. روزها بود که برای نوشتن از آن عضلات کار میکشید. هر روز خسته تر از دیروز بود . این یکی از اشتباهات ثقیلی بود که او در زندگیش با آن مواجه بود. روبرو شدن با موجی از تفکرات مثبت برایش بسیار خوشایند بود. موجی که برایش حکایت از زنده بودن فرزندش میداد. در زندگیش با مشکلات زیادی مواجه شده بود ولی، این مشکل برای او بسیار سخت و ناراحت کننده شده بود . با اینکه با تمام قوا از نیرویش استفاده می کرد اما قوای بدنش بتدریج تحلیل رفت. فقط خودش بود و دنیای تاریک خودش. به مرور زمان خوب نوشتن را یاد گرفت. هر روز نوشت و نوشت تا اینکه توانست تمام اندوه خود را در قالب متن به نوشته ای پرمخاطب زنده کند. فضای دلکش متنهای خودش را دوست داشت. فضایی پر طنین بهمراه دوستانی پر از اندیشه ای بالا و دلی مطمئن. سرش را کمی تکان داد. در دفتر بطور روزانه مینوشت ومینوشت تا، بعد از ۵ ساعت نوشتن در دفتر ۶۰ برگش، دفتر تمام شد. درست به اندازه ی عمر من و تو. آری. نوشته اش تمام شد. تازه بعد از ۵ ساعت نوشتن عضلاتش آماده ی نوشتن متنی زیبا شده بود.
این بود که با خیالی راحت نوشت ومنتشر کرد.
نوشتن وانتشار را به شعار زندگیش تبدیل کرد واکنون بعنوان برترین نویسنده ی محله ی خود در حال ویراستاری ونویسندگی ست.
(ادامه دارد)
۲۲:۵۸ سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲
آخرین نظرات: