تاثیر ۷۰ پست نوشته شده بر کردارم

قسمت دوم:

آن روز درد را در درونم مالک بودم.. بیشتر حضور داشتم وتمام سعی من این بود که بتوانم بهترین بهره را از کتاب کلاس و صحبت‌های استاد ببرم. برایم روز خوبی شروع شده بود. صدای شادی سلول‌های بدنم را میشنیدم. آن روز اولین روزی بود که بعد از مدتها تنها بیرون آمده بودم. حس اعتمادبنفس وارزشمندی میکردم. حس ناب بودن را درک میکردم. از حضور در فضای نوشتن و دیدن استاد کلانتری که؛ برایم به رویا شبیه بود، باعث شد به تحقق آرزوهای دیگرم چون سلامتی مجددا بیندیشم. تا استاد بیایند و کلاس را شروع کنند زمان زیادی داشتم. برای رساندن خودم به کلاس، مدت یک ساعت زودتر از خانه بیرون آمده بودم تا بتوانم زمانم را کنترل کنم. سرعتم پایین بود. می بایست زمان را تنظیم میکردم و این امر مستلزم این بود که بدانم در  هر قدمم از پله ها چه تایمی را  باید زمان بگذارم.  ۴ سالی میشد بعلت بیماری اعتمادبنفسم را از دست داده بودم. احتمالن اعتمادبنفسم شاید کاذب بوده است چون، همیشه درنقش یک ندایی حمایتگر وظیفه ی خود  را انجام  میدادم. زود رسیده بودم وقبل شروع کلاس برای استفاده از سرویس بایستی تمام پله ها را پایین میرفتم. پایین رفتن از پلکان چوبی برایم مشکل بود و اینکار زمان زیادی از من میگرفت. با اینکه تمام توانم را جمع کرده بودم ولی وقتی از پله ها بالا رفتم، استاد و بچه ها را در کلاس دیدم که باهم گفتگویی دوستانه داشتند. حس اکبر عبدی در برنامه ی زیبا و طنزِ  ای وای باز مدرسه ام دیر شد را داشتم. آرام آرام گام برمی‌داشتم که حداقل زمین نخورم وباعث تکدر خاطر بقیه نشوم.

مدت زیادی بود که با کوچکترین هیجان _چه مثبت باشد وچه منفی فرقی نمی‌کرد_ حال عمومی بدنم بهم می ریخت و دچار حالت تهوع شدید میشدم، سرم گیج می رفت و بالا می آوردم. گویا هنگام مواجهه با دنیا و زندگی، حالم دچار  دل بهم خوردگی میشد. با کوچکترین صدا از ‌ویز ویز مگس گرفته تا سوال های اطرافیان،  تعادلم بهم می‌ریخت. نمی‌فهمیدم چه اتفاقی می افتاد. انگار سرم و پاهایم را به هم می‌چسباندند سرم به عقب میرفت و  یک المک(نمیدانم دیکته ی آن را درست نوشتم یا نه😉 ) چوبی را، در فضای بین دایره ی ایجادشده  وارد میکردند و آنرا بحالت دورانی میچرخاندند. آن میچرخید وسرِ من  بدنبالش میچرخید ومیچرخید…

با خودم خدا خدا میکردم تا این حس بر من مستولی  نگردد. حس ترسی نداشتم. اگر این اتفاق هم می افتاد وتعادلم بهم می‌ریخت وبه زمین می افتادم هم، به خود قبولانده بودم که کاریش نمی‌توان کرد باید بپذیریم… این عدم پذیرش برای من امری بسیار مشکل بود. نمیتوانستم تن به پذیرفتن چیزی بدهم که در باطن دوستش نمی داشتم. استاد که آرام قدم برداشتنِ مرا، می دید گفت: لطفن عجله نکنید. این حرف ایشان چون آب بر روی آتش  درحال اشتعال درونم بود. آرام خود را به میز رساندم. در نزدیکترین جای ممکن نشستم. نمیتوانستم استاد را ببینم. برای دیدنشان از چرخهای صندلی کمک گرفتم. عادت داشتم وقتی استادی در حال یاد دان نکته ای باشد به او نگاه کنم تا موضوع را متوجه بشوم. بااینکه نمیتوانستم خوب استاد را ببینم ولی بودن درآن جمع را غنیمت می‌شمردم و راضی بودم.  خودکارهای رنگی و مداد در مقابل چشمانم رژه می‌رفتند. به آنها نگاهی خریدارانه کردم و با توجه به حس درونیم یک رنگ را برداشتم و شروع به نت برداری کردم. ابتدا استاد از ما خواست تا قبل شروع شدن رسمی کلاس کمی درباره ی خودمان صحبت کنیم و دلیل شرکت در دوره  را برای دوستانمان شرح دهیم. کار استاد بنظرم زیبا آمد. نحوه ی ارتباط با شاگردانشان برایم خیلی جالب بود. از درون هر مسئله ای در حال جذب نکته  ای برای  یادگیری بودم. لبخندی درچشمم دوید وخوشحال شدم. خوشحال از بودن در  کنار دوستان فرهیخته ام که هرکدامشان پرونده ای قطور از تجربه ودانش بودند. آنها را چون کتابی قطور میدیدم که بایستی در این مدت باید  میخواندم. به دقت به حرفهایشان گوش کردم وشروع به نوشتن کردم و نکات مهم از دید ونگاه خودم بر کاغذ حک کردم. نوشتن و نت برداری ای که  برای یک سخنرانی مختصر و مفید که بتواند خود را در جمله ای بیان کند. ایراد سخنان دوستانی که تازه با آنها آشنا شده بودم به من نکات زیادی یاد داد. یکی از نکات مهم این بود  که؛ بایستی در حالیکه صحبت میکردم سرعت گفتارم را کنترل  میکردم تا هم  تند  بیان کنم، هم اینکه دیگران از  کندی گفتارم سرد نشوند و باعث تکدری در خاطرشان نگردم. از خیلی از سخنان بچه ها و طرز معرفی کردنشان یاد گرفتم  که خیلی سریع،   مطالب خود را جمع کنم و زود از روی آنها، رد شوم تا باعث بی حوصلگی دوستان و نشستن رد گرد خستگی در چهره ی دوستانم نشوم. اولین نفر دانیال مرادی بود. وای که چقدر این پسر شیرین و دوست داشتنی  بود. دانبال مرا به یاد خواهرزاده ام می انداخت . او دو سه سالی از خواهرزاده ی من بزرگتر بود. وقتی رشد گفتار و قلم زیبای سخنش را دیدم که؛ چه زیبا از حس خوبش من بابِ نوشتن، سخن به زبان میراند، یاد خواهرزاده ام افتادم. به این فکر کردم که چقدر خوب میشد او هم چون دانیال عزیز  بفکر  پیشرفت خود می‌بود. بعد از دانیال دکتر جاوید و بانوی زیبایش خانم فریبا قدیانی سخن گفتند. ساقی نیاکی که در گفتار ونوشتارش کولاک به پا میکرد. جناب آقای وحید بستانی عزیز و حدیقه شعبانلوی دوست داشتنی و چند نفری که نامشان را درخاطرم ندارم.   به خوبی از مسیرشان وعلت و دلیلهایشان دفاع میکردند. اکنون نوبت من رسیده بود. یک نگاه به استاد کردم و شروع به صحبت کردم. درحالیکه به بچه ها نگاه میکردم سعی کردم نوشته ها و نت برداریهایم را به یاد بیاورم. چنان با اعتمادبنفس  سخن میراندم که گویا؛ همین الان در یکی از برنامه های تد شرکت کرده ام. بعد از اتمام سخنم استاد گفت: چه زیبا صحبت میکنی.. آفرین…شوکه شده بودم. خیلی ساده وشاد مطلبم را بیان کرده بودم. درست مثل همیشه صحبت کرده بودم ولی این نوبت برای من فرق می‌کرد. هیچگاه بازخوردی مثبت از اطراف دریافت نمیکردم. لبخندی در قلبم شکل گرفت. و همین لبخندم برای ادامه ی مسیرم ضامن من شد. استاد شروع  به سخن گفتن کردند و از اهداف کلاس و از خودشان صحبت کردند. خیلی دلچسب وخودمانی با ما صحبت می‌کردند. گوییا سالهاست که ما را می‌شناختند. بعد شروع به پخش کردن کاغذهای کاهی زیبایی کردند که مرا یاد  کلاس خیاطی ام انداخت. چه ساعتها که در گذشته برای کشیدن الگو روی آن کاغذها زمان میگذاشتم. البته این کاغذ الگو درحقیقت چرکنویس  ما بود که چنان ماهرانه  ودر سایزی مناسب کوچک شده بود که من را تشویق به نوشتن میکرد. اندازه ی آن نصف برگه ی A4بود. بقیه ی کاغذها هم کاهی بودند و تیره تر، که شامل ده، یازده تمرینی بود که در طی همان جلسه می‌بایست انجامش می دادیم. تمرینها بسیار برنامه ریزی شده و هدفمند بودند. چیزی که من در طول مدت مدرسه، از معلمان و دوستان ندیده بودم. از استاد در لحظه ی اول خوش تایمی و نحوه ی ارتباط گیری را آموختم. با پخش کاغذها دیدم چقدر با داشته های خودشان خوب ارتباط می‌گیرند. شاد وخلاق هستند. چقدر زندگی کردن را خوب بلدند.. و خیلی چیزهایی دیگر که در طول کلاس از ایشان یادگرفتم. یکی از خصلت‌هایی که دوست دارمش و در من پر رنگست همین حس خوبِ یادگیری از دیگراست.ازهر چه ببینم دنبال نکته ای برای  یادگیری هستم و یا از خودم میپرسم این آدم ویا این رویداد. میخواهد به من چه نکته ای را گوشزد کند و یا چه چیزی  را به من آموزش دهد؟ همیشه در حال استدلال و تحلیل بودم. از رابطه های علت ومعلولی بسیار خوشم می آید. علم فلسفه وچرایی کارها برایم دلپذیرست. این موارد، چند نکته ای بودند که در روز نخست دیدار با استاد عزیز ودوستان یاد گرفتم وبدنبال تغییر روند زندگیم به آینده ی مقابل رویم چشم دوخته بودم….

ادامه دارد..

 

ساعت۸: ۱۹ دقیقه روز ۴ شنبه سوم خرداد ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط