ارتباط من با خودی در من.‌‌..

شاید برای شماهم اتفاق بیفتد

بگذارید برایتان داستانی روایت کنم. داستانی از خود واقعی خودم. داستانی که شاید برایتان عبرت شود که خودتان را فراموش نکنید.

داستان مربوط میشود به ؛
سال ۱۳۸۰ همان سالی که من عاشق شدم.
و
سال ۱۳۹۲ همان سالی که
زندگی وعشقم را ازدست دادم.
البته بد برداشت نکنید. درهر از دست دادنی، یک بدست آوردنی درکار است. نمیتوانیم بطور مطلق یک واقعه و پیش آمد را، منحصرن بد یا خوب تعبیرش کنیم.
آری، من، او را از دست دادم ومیتوانم بگویم هیچ چیزی مثل از دست دادن عشق نمیتوانست مرا به خودم برساند.
خودی که بایست حواسم به آن می‌بود و نبود.
خودی که باید نیازهایش را برآورده میکردم و نکردم.
خودی که بایستی حس ارزشمندی را می‌داشت و نداشت…
چرا؟
چون فقط او را میدیدم. خودم را فراموش کرده بودم. شروع کردم به سرزنش گری وقضاوت و خودگوییهای منفی…‌
اماها وای کاش ها واگرها در وجودم درحال توالد بودند..‌

منفی را در وجودم انباشتم
ودچار بیماری شدید شدم.
بیماری که مرا داشت باخود به سرایی دیگر می‌برد. به خود که آمدم دیدم خودی در کنار من نبود. به هر ترتیبی دنبالش گشتم…                           تقلا میکردم در جستن خودم.
تا زمانیکه خودم را یافتم.
آری ازدست دادن خیلی سخت بود ولی طعم شیرین بدست آوردن خودم، مرا آنچنان در لحظه ی ناب بودن غرق کرد که، حتا در این لحظه کسی باورش نمی‌شود که من آن مرد را بخشیدم.
مردی که با ترک کردن من آسمان امید را بر سرم ویران کرد.
مردی که خانه ی دلم را ویران کرد ومرا باآوار تنهایی هایم در جزیره ای متروک رهایم کرد .
مردی که مسبب ریزش بارانهای سیل آسای اشک وحسرتهای من بود.

مردی که او را نیک میدانستم.

مردیکه هیچ وقت بااو با بی احترامی صحبت نکردم واگر کردم نا آگاهانه بوده…‌چه کارهایی درراهش نکردم…
سالها در سیل اشکهایم غرق بودم وغرق میشدم …
نمیتوانستم این ضربه را باور کنم.
نمیتوانستم باور کنم کسی را که عاشقانه میپرستیدم کمر به کشتن من دارد.

خانه یعشق را گسستنی نمیدیدم.

هدیه خداوند را باز ستاندنی نمیدانستم.

نمیتوانستم باور کنم او مرا دوست نداشته باشد. غیر قابل باور بود که این همه سال مرا دوست نداشته باشد و با من به نام متبرک همسر در رابطه ای پاگذاشته باشد که برای آن رابطه و بخاطر حرمت برای آن چه کارها که نکرده بودم.

اشک انیس هر روزم شد.پدر ومادرم شکستند.خواهرها وبرادر بیمار شدند وخانواده از درون شکست …

 

(دوستی با بهترین دوستانم را بخاطر متاهل شدنم، کنار گذاشتم تا صدمه ای به زندگیم نزند. چون او میخاست..اومیخاست که عروسی بهترین دوستم نروم وگرفتم ودرخفا خرد شدم. شکستم وگریستم. بهترین دوست من برای شرکت در مراسم عروسی من، از سفر با خانواده اش زد و برای شادی دلم، در مراسمم شرکت کرد ولی من نتوانستمیعنی اجازه نداشتم که جواب محبت او را بدهم. عذاب وجدانی که هنوز با من هست و آزارم می‌دهد. براستی نمیدانم که چرا بخاطر او نرفتم. کلمه ی بخاطر آسیب زننده ترین است.

هیچ وقت بخاطر کسی از اولویت‌های خود چشم مپوشید. زمانی اولویت شما هست وآن دیگری نیست. آن زمان جوابی برای خودتان نخواهید داشت….)
نمیتوانستم باور کنم او همان کسیست که خالصانه دوستش دارم.
خالصانه بدان معنا که با تمام خصوصیات خوب وبدش عاشقش بودم. نمیگفتم چرا اینچنین هستی. ولی شنیدم که گفت: ندا چرا تو اینچنین هستی…. جز تعداد کمی ازدوستانم کسی باورم نکرد..

مردم کاملن حق داشتند که باورم نکنند…..
ازانصاف به دورست که مسبب این بدست آوردنم را توبیخ کنم محض خودخواهی های خودم.
او را به خدایش سپردم وخوشبختی اش را زخدا خواستم.
امیدوارم با همراهش خوشبختی را درو کند.
یک لحظه مکث از دنیا می‌خواهم.
این صحبتم بدان معنی نیست هرکسی بخواهد هر کاری کند من میبخشم و برایش خوشی میطلبم. نه هرگز چنین نیست. من او رابخشیدم چون هم انتخاب دیگری نداشتم،
هم میخواستم به خودم رسیدگی کنم.
خودی که فراموشش کرده بودم. آری. پرداختن ذهنم به او مرا ازخودم دور میکرد. او مزاحم حال خوب من شده بود. فکر به گذشته برای من سم بود.
اینگونه بود که او را بخشیدم به خاطر خودم نه دیگری.
این بار تنها باری بود که بعلت خودم کاری برای دیگری کردم.
من بخاطر خودم از تنفر با او چشم پوشی کردم وبخشش را پیشه ی خودم کردم تا بیش از این آزار نبینم.

 

شماهم ببخشید تا دریچه های وجود  را به چشم ببینید.

(براساس یک داستان واقعی
نوشته شده است.)

….

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط