ارتباط آرامش بر روان ماچیست؟چطور باید مالک احساست شوی تا برخورد مناسبی بابحران داشته باشی؟

وقتی علی برادرزاده ی دوساله ام را برق گرفت من چه کردم؟

چه کمکی میشد به اطرافیان برسانم؟

مادرش درچه حالی بود؟

چند درصد مالک هیجانات واحساساتم بودم؟

چه تسلطی بر افکارم داشتم وچگونه به خود کمک میکردم؟

قبلن چگونه بودم ودربرخورد با واقعیات واحساسات بد چگونه عمل میکردم؟

میخواهم یک داستان زیسته ی خودم را در هفته ی گذشته با شما درمیان بگذارم. داستانی که مسبب تکان دادن روح و روانمان شد.  حال عمومی اعضای خانواده را برهم زد. نظم وثبات خانواده دستخوش تغییر قرار گرفت.

آن شب خواهر کوچکترم، برای دیدن مهیار (خواهرزاده ام که دوسال دارد) رفته بود پایین ومن و لنا کوچولو بالا بودیم. لنا خوابیده بود. لنا ۱۵ ماهش است. حوصله ام سر رفته بود. لباس پوشیدم و برای دیدن بچه ها، به نزد خواهرم رفتم. داشتند شام می‌خوردند. قرار براین شد که فردا شب،شب جمعه، همه باهم به خانه ی لنا کوچولو برویم. من جمعه کلاس داشتم. اول با اعتراضی مخالفت خودم را اعلام کردم. گفتند: یعنی نمی آیی؟ کمی فکر کردم و به خود گفتم: میرم ولی،باید درد را، تحمل کنم. درحال انتخاب غذا بودیم که تلفن خواهرم زنگ خورد. مکث عجیبی کرد. جملاتی که میشنید را تکرار کرد. شنیدم  میگوید: بچه ها مامان میگه علی را برق گرفته، بیایین بالا. …‌درحال بهت وشوک وارد شده، در فکرفرو رفته بودم  وحرف خواهرم را دوبار در ذهنم مرور کردم. نفهمیدم چطوری پریدم بیرون و وارد آسانسور شدم. من نمیتوانستم براحتی کفش‌ها را بپوشم. درآن لحظه ای که به من شوک وارد شد، نمیدانم چطوری با آن سرعت، حرکت کردم. علی را به خدایش سپردم و با سرعت سوار آسانسور شدم. خواهرم از پله های راهرو بالا رفت و گفت: من بروم ببینم علی چه شده است…. همه ی ما نظام تفکراتمان تعطیل شده بود. ازآسانسور که پیاده شدم، زنداداشم را دیدم که به پهنای صورت اشک می‌ریخت و از فشار عصبی وارده چشمانش بسته بود.  با دستان زیبایش به سر وروی خود میزد وخود را لعن ونفرین میکرد. از علی میگفت ودردی که داشت می کشید. بوضوح میشد تشخیص داد که اتفاق ساده ای رخ نداده بود. خواهرم پشت او را ماساژ میداد ودلداریش میداد. یاد مراسم خاکسپاری افتادم. آسمان دور سرم میچرخید. به خودم گفتم: یعنی علی… نه…. نمیتوانستم باور کنم. علی کوچک من دیگر نباشد. گریه های مادرش رنگ عزا داشت. رنگ وداع وبوی دوری میداد. فریاد و شیون او  ناراحتم کرد . یادم آمد که، دفعه پیش هم مادرش همینطور بی تابی میکرد. باور نکردم وبه خودم گفتم: تا علی را نبینی نمی‌توانی صحت وسقم ماجرا را متوجه بشوی. باید علی را میدیدم. باید میدیدم چه شده؟ باید می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده که این ساختمان را بوی غم فراگرفته است. نتوانستم تجسم کنم که باچه صحنه ای روبرو خواهم شد. وارد خانه شدم و پدر ومادرم را دیدم که جلوی صندلی درحال رسیدگی به علی هستند. علی را نمیدیدم. خدا خدا میکردم که فقط علی زنده باشد. شیون زنداداشم خبر دیگری میداد وبویی از وداع در ذهنم ترسیم کرده بود. مرتب به خود میگفتم: ندا تو درکلاس خودسازی شرکت کردی. یادت هست که؛ خانم فلاح میگفت: وقتی در بحران هستید، نمی‌توانید یاد بگیرید و اجرا کنید. قبل از بحران وزمانی که درآرامش هستی باید روی خودت کار کنی تا بتوانی در زمان بحران مدیریت امور را به عهده بگیرید. صدایی به من میگفت: یعنی بیهوش شده است؟ به کما نرفته باشد؟ ای خدا ..‌ کمکم کن. بدنم رمق نداشت. میلرزیدم. بند بند وجودم در لرزش بود ولی باید تحمل میکردم. باید مدیریت احساساتم را بدست میگرفتم. به سمتشان رفتم. پدر دراوج بیقراری بود. بدنش میلرزید. دستانش میلرزید. شانه هایش تاب نداشت. میدیدم که چه  آرام و پر قدرت مدیریت امور را بعهده گرفته است. بدنش را بزور می‌کشاند. لب فرو بسته بود. از درون ریزش کرده بود. خودش را باخته بود. به زور تحمل میکرد. اوج قدرت این مرد را میدیدم. میتوانستم شدت درد پدرم را بشنوم. صدای قلبش که با شیون فریاد میزد..

به سمت علی رفتم و تا دیدم که علی گریه می‌کند و دست سوخته ی خود را گرفته تا به من نشان بدهد، خدارا شکر کردم که بچه زنده ست. یاد زنداداشم افتادم.شیون وناله ها…. دوباره صدایش را شنیدم.

ازپدرم شنیدم که؛ گویا با آباژور بازی میکرده و زمان کافی داشته که سیم را لخت کند. بخاطر کنجکاوی هایش سیم را داخل پریز برق میزند. سیم لخت را که دوتکه شده بود را در پریز برق میزند وطرف دومش به  داخل پریز  نرفته بود.

درحال اقدام کردن باصدای جرقه زدن ها، زنداداشم برگشته بود و علی را بسرعت به عقب کشیده بود. خدارحم کرد به هر دویشان وبه ما. خداراشکر اتفاق بدی نیوفتاده بود.  علی، دستان کوچکش را به سیم گرفته بود.  دستش سوخته بود. رنگ خدا را می‌توانستم در سرعت خوب شدن زخم وتاول دستش ببینم.

گفتم: خدارا شکر که علی خوبه. سمت علی رفتم. پدرم گفت: نزدیک نشو. گفتم کاری ندارم. علی گفت: عمه دستم سوخت. میسوزه وجیغ زد . خیلی ترسیده بود. آثار وحشت در نگاهش پیدا بود. غصه ها با اشکهای مرواریدی برگونه هایش میدوید.
بغلش کردم وگفتم:سلام عشق من.‌ ببین عمه چقدر زخم و درد داره. منم درد دارم. ببین جیغ نمیزنم. میدونم درد داری.میدونم سخته. دورت بگردم. آروم باش پسرکم. بغلش کردم قربان صدقه اش رفتم و به آغوشش کشیدم. آرامتر شد. ولی وقتی مادرش به او نزدیک میشد علی خودش را سفت میکرد وچنان ماهیچه های بدنش را منقبض میکرد که ترسیدم. دوباره شروع کرد به لرزیدن.  ترس شدیدی وجودش را فرا گرفته بود.
علی که آرام شد، دنبال پدرم گشت. گفتم: ایناهاش. گفتم: علی بابا یوسف، دوستت دارد. الان نزدت می آید. خوب میشی. بابا اینجاست آروم باش.دستی بر سر وروی کشیدم ونگاهش کردم وگفتم:عزیز دلم…بوسش کردم وآرامش کردم. بغل پدرم رفت. آرام شد .وقتی مادرش آمد، شیون میکردکه؛ بچه م دستش سوخت. الهی خدا منو بکشه. داره درد میکشه. خاک بر سر من که بچه م درد میکشه. خدا منو بکشه. رفتم طرف زنداداشم. اشک می‌ریخت جگر سوز مینالید.

علی به شدت از مادرش می‌ترسید.
او را آرام کردم. بغلش کردم. ناگهان آرام که شد، گفت: ندا ..‌‌بچم ….دوباره اوج گرفت.. بغلش کردم. درآغوش فشردمش تا آرام بشود. بدتر شد وعلی وپدرم از کنارما ن رد شدند. زنداداشم تا آمد به علی نزدیک بشود، علی با نفرت وترس سرش را تکان داد که ؛نه. نه.نه.. نمیخواهم…

این حس علی وترس و وحشتش را،من، به خوبی یاد دارم.

اشتباهم چه بود؟

یاد آن روز افتادم. زنداداشم که اوج گرفت وزاری کرد، اشتباه کردم وسرش فریاد زدم که، آدم سمی زندگی بچه ات نباش. هر چی تو داد بزنی، علی بیشتر می‌ترسد. حالش بدتر میشود. آرام تر باش. علی وحشت کرده است. خوبست. میخواهی حالش بدتر بشود؟؟؟کمی مکث کرد وجیغ زد ندا برو کنار، بچه م درد داره. داره دردمیکشه.

باصدای بلند وتمام با عصبانیت گفتم: بااین کارت بچه از ترس تشنج میکنه. سکته میکنه. دوست داری؟ دوست داری حالش بد بشه؟ خوبه الان. نگاهش  کن.
کمی فکر کرد وآرام شد.چند ثانیه ای نشد که دوباره بر سر وروی خودش زد. این بار سر  پدرم فریاد زد که؛ بدو بابا چرا لفتش میدی. بچه م درد داره.
اصلن  حالش به خودش نبود.
درآن شرایط، سعی کردم با وجودیکه بدنم از درون بشدت میلرزید به خودم مسلط  باشم. در آن لحظه که این خبر را شنیدم، به خودم_ مثل ذکر میگفتم: ندا آروم باش. تو میتونی. تو مالک احساسات وهیجاناتت باش.  من اینجام. نگران نباش. چیزی نشده. حالش خوب میشه. هیچ صدایی جز صدای درونم نمیشنیدم. اطرافیان صدای زنداداشم را می‌شنیدند ولی من جز علی وحس وحالش، چیزی نمیدیدم ونمیشنیدم.
فقط انرژی خود را صرف آرامش  درونی علی کردم.

بماند چه شد…..
من ماندم ولنای۱۵ ماهه و مادرم دربهتی از ترس.
لنا دختر خواهرکوچکترم است. ترسیده بود. از خواب پریده بود. چشمش رفت بسمت بالا. متوجه شدم خوابش می آید. از طرفی ترسیدم که نکند سروصدا بیدارش کرده باشد.نکند ترس در وجودش بماند. در آغوشم فشردمش وگفتم: لنای خاله چطوره؟ بریم ببینیم خرگوشت کجاست؟ نشستم و مشغول باز ی با لنا شدم. خرگوش‌ها را جلوی لنا میگرفتم ومیپرسیدم: خرگوشه چند تا گوش داره: دوتا….
لنا را از پذیرایی دورکردم.
تاحالش بد نشود.
خواهر بزرگم بالا آمد. مهیار ۲ سال ونیمه را بغل کردم. او هم ترسیده بود. لنا را به مادرم دادم. مهیار را بغل کردم وگفتم: خاله قربونت بره. بیا بریم اتاق. ببینم چی برات دارم؟؟گذاشتمش زمین. باهم به سمت اتاق  رفتیم و به اتاق رسیدیم.

تا برگشتشان به خانه  زمانی طول کشید. همسایه مان آمد. اورا بغل کردم وگفتم: بفرمایید. خوش آمدید. بیایید داخل. نترسید. علی خوبست. برایش آب آوردم. همه بهت کرده بودند.

(قبل واقعه، لنا زیاد بامن خوب نبود ولی از زمانیکه بغلش کردم تا مادرش بیاید.

خواهر کوچکم به قدری هول شده بود که  بچه اش را به مادرم سپرد وبا زنداداشم رفت تا او آرام بشود.
همه چیز درهم بود.)

لنا ومهیار را به اتاق بردم تااز فضای صحبت کردن‌های بزرگترها فاصله بگیریم تا درآینده برای این کوچولوها مشکلی پیش نیاید.

بعد از مدتی خواهرم آمد ولنا منتظر ورود مادرش بود چنان نفس عمیقی میکشید که گویا به او بهترین هدیه ی دنیا را آوردند. از حس وحال لنا خوشحال شدم وخندیدم. مهیار پیش مادرش رفت ومن به اتاقم بازگشتم وحالا بایستی کمی به خودم میرسیدم. برای هیچ کسی نمیشد کاری کرد . من وظیفه ی خودم را خوب انجام‌  داده بودم.

بعد ۲ ساعت من وارد کانال تلگرام شدم وموسیقی گوش دادم و کتاب شعر خواندم از حافظ وسعدی.
اینها حالم را بهتر کرد.

فردای آن روز تازه بدنم بیرون ریخت کمی دچار لکنت زبان شده بودم.گوشه یسمت چپ لبم سر شده بود.به خودم گفتم: هرچی بوده رد شده وبالبخند به زندگی خندیدم.  فشار زیادی را تحمل کرده بودم. بدنم تاب نداشت. ماهیچه های بدنم قفل شد. بعد دوش گرفتن اوضاع بدنم قاطی کرد.

نتوانستم به مهمانی بروم. خانه  پدرم ماندم وبا گوش دادن به موسیقی ملایم ونوشتن حال دل بهتری پیداکردم.

نتیجه اینکه:

قبل ازاینکه دچار بحران شوید بر روی رشد وپیشرفت خود کار کنید تا بتوانید بخوبی مدیریت اوضاع بدستتان باشد.

بحران خبر نمیکند.

نکته ی مهم اینکه من درحس وحالی که بودم بهترین تصمیم راگرفتم. زنداداشم خوب ونازنینم هنوز دربهت است. این ماجرا  را برای این گفتم که مراقب خودتان باشید.همه یمادرها پودرها عاشق فرزندانشان هستند.

من زنداداشم را قضاوت نمیکنم.درمرتبه ای نیستم  کسی را قضاوت کنم.فقط نگران او بودم که حال بدی داشت‌میتوانم بگویم بیشتر ازعلی نگران زنداداشم بودم چون در حال نبود.مادری بود با اوج عشق که درآن لحظه کارهایش به  دست خودش نبود. کسی که ناراحتست.درآن لحظه هیچ کس نمیتوانست او را آرام کند.

میتوانم بگویم جز خودش کسی این قدرت را نداشت.

درآن لحظه به خود میگفتم: ای کاش میتوانستم کاری کنم.

بگذریم.

امیدوارم اتفاقات خوبی درپیش رو داشته باشید و به درجه ای برسید که دربحرانها کودکتان وبالغتان محور گفتگو های درونی شما را بدست گیرند. والدین حمایت گر باشید  برای خودتان.

یکشنبه ۱۷ اردیبهشت سال ۱۴۰۲

ساعت ۱۹:۳۶.

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط