تاثیرانتخاب در زندگی…

محدثه برای تولد مادرش به گلفروشی رفت تا چند شاخه گل ویک دسته گل یا سبد گل بخرد. وارد مغازه ی گلفروشی شد. مردی  حدودن هفتاد ساله، ازپشت پیشخوان با یک سبد گل به سمت دیگر مغازه رفت. کمی گلهای رز را مرتب کرد و بسمت پیشخوان حرکت کرد. روبه محدثه کرد وگفت: سلام دخترم.  بفرمایید…

محدثه که از دیدن این همه گل زیبا به وجد آمده بود، کمی به اطراف نگاه کرد.( به راستی که آنجا شبیه بهشت شده بود. در دلش گفت: چه شغل زیبایی. ایکاش من هم گلفروش میشدم وتمام لحظاتم را با گلها سپری میکردم. واقعن آدم اینجا تمام غم وغصه اش ناپدید می‌شود. )

کمی اطراف را نگاه کرد و برای تهیه ی یک دسته گل زیبا  در میان گلها گم شده بود. گلفروش از پیشخوان بسمت گلها حرکت کرد وگفت: میتوانم کمکت کنم. برای چه کسی گل میخواهی ببرید؟ محدثه درانتخاب کردن گلها دچار تردید شده بود و نمیدانست که  کدام گلی در کنار گلی دیگر می‌تواند ترکیب زیبایی از بعد بصری برای همه داشته باشد. درتردید  بود.  گل رز را با گل ارکیده انتخاب کرد تا ببیند که آیا انتخاب او درست بوده است یا نه. گلفروش گلها راگرفت و شروع به پیچیدن گلها کرد. سبز ه هایی را از زیر صفحه ی کارش بیرون آورد وگفت: با این سبزه ها زیباتر می‌شود.  محدثه از آن سبزه ها ندیده بود. از استرسی که بر وجودش حاکم شد گلفروش متوجه شد که او نگران زشت دیده شدن دسته گلش  است.گلفروش گفت: خوشت نمی آید؟ محدثه سری تکان داد وروی ترش کرد. اجازه  نداد آن سبزه ها را به دسته ی گلش اضافه کند. مهرداد پسری که از امروز درگلفروشی مشغول به کار شده بود از در وارد شد. گلدانی در دستش بود. آن را رو به گلفروش گرفت وگفت : آقا اینو کجا بگذارم؟ مرد گلفروش که درحال پیچیدن دسته گل محدثه بود، گفت: چند لحظه ای صبر کن، الان می آیم. مرد گلفروش،نظم  فضای پشت شیشه‌ی گلفروشی را که با سبدهای زینتی و زیبا آراسته بود را  بهم زد و محیط را خالی کرد. رو به پسرک گفت؛  بدون اینکه بترسی شروع به چیدمان کن. فقط یک بار بیرون برو و مغازه را از زاویه ی دیگری نگاه کن. بعد داخل بیا وبه سلیقه  ی خودت،  گلها وگلدانها را جابجا کن. مهرداد گفت: آقا من به اندازه ی شما مهارت ندارم که بدانم  چه گلی درکنار  گل دیگر زیباتر است. مرد گلفروش لبخندی زد وگفت: موردی ندارد. یاد میگیری.  به خودت سخت نگیر. من هم زمانیکه اندازه ی تو بودم وارد بازار گل وگیاه  شدم. به خاطر اشتیاق وعلاقه ام به گلها این کار را انتخاب کردم.  محدثه به مهرداد وگلفروش نگاه کرد. صحبت‌هایی که بین آن دونفر رد و بدل میشد درست مثل صحبت‌های دو دوستی بود که یکی استاد دیگری بود و دیگری شاگردش . ولی او به چشم شاگرد به مهرداد نگاه نمیکرد. مرد گلفروش به مهرداد به دید یک دوست و معلم نگاه می‌کرد. به خودش گفت: مگر می‌شود آدم هم استاد دیگری باشد وهم شاگردش؟؟ سوال پس ذهنش او را درگیر خود کرده بود. اهمیتی نداد وبه گلی نگاه کرد که در دستان گلفروش درحال پیچیده شدن بود وهرلحظه  زیبا وزیباتر میشد. محدثه به دسته گل، نگاهی کرد. لبخند حاکی از رضایت در چشمانش برق میزد. احساس رضایتش از چشم مرد گلفروش پوشیده نماند. گلفروش گفت: راضی هستی؟ گلفروش جواب را خودش میدانست ولی مخصوصن از محدثه سوال کرد تا او را ازفضایی که درآن به دام افتاده بود، بیرون بکشد. بلافاصله گفت: من اندازه مهردادبودم که گلفروشی را شروع کردم. شاگردم رامیگویم. ازآن زمان تا به امروز، هزار هزار گل برای عروسی و عزا درست کرده ام. برای خوشی‌ها وناخوشی ها گل و دسته گل تزئین کرده ام. این شغل را بخاطر انعطافش دوست دارم. شاید الان همه بگویند، که میگویند: پیرمرد، هفتاد سالته بیا بنشین درخانه کنار فرزندانت. بیا وکمی خستگی از تن بدر کن. این قبیل کارها را، به جوان ترها بسپار، ولی من چیز دیگری از زندگی یاد گرفته ام. میدانید بچه ها! مهرداد تو هم گوش کن.. از زندگی یاد گرفته ام پویا باشم وتا میتوانم کار کنم وزندگیم را بسازم. سختی های زندگی مرا آبدیده کرده است. هرگز به عقب برنگشتم  و حسرت روزهای از دست رفته ام را نخوردم.  میدانید چرا؟ من گلفروشی هستم که باطبع لطیف گل وگیاه زندگی کرده ام. ازهمه ی این گلها یاد گرفته ام که، قوی باشم. هر لحظه شاداب تر از روز قبل، خودم را نشان دهم. البته، منظورم خودنمایی برای مردم نیست. وقتی من خوشحال باشم وحالم با خودم خوب باشد، بهتر میتوانم فکر کنم. وقتی حال دل من، باخودم خوب است یعنی باخودم ارتباط برقرار کرده ام. آن لحظه، من توانسته ام آن حس ارزشمندی را، در وجودم بیابم. برای عزت نفسم تلاش کنم. خب دخترم ماجرا چیست؟ از دسته گلت خوشت نیامده؟ میخواهی یکبار دیگر گل های آن را انتخاب کنی؟  محدثه نگاهی به  دسته گل کرد وبا تردید وخوشحالی سری تکان داد و تا آمد سخن بگوید مرد گلفروش گفت: قبل از جواب برایتان داستانی تعریف کنم. کوچک که بودم برای خرید کفش به بازار رفتیم.با پدرم به بازار رفته بودم ولی مثل گذشته  اشتیاق  آن را نداشتم که، کتانی سفید بخرم.

من از کفشهای پسرداییم خیلی خوشم آمده بود. دایی من مولتی میلیاردرها. میدونین یعنی چی؟محدثه به مهرداد نگاهی کرد وگفت: یعنی پولداره؟گلفروش گفت: درست است. داییم برای پسرش برندهای مختلف از کفشهای مختلف را می‌خرید. ولی من  همیشه در انتخاب یک کفش مانده بودم. خیلی کتانی  های سفید او را دوست داشتم.        به کسی چیزی نگفتم، تا زمانیکه یک روز ماه رمضان برای افطار به منزل دایی جان دعوت شدیم. قبل از آن مادر وپدرم خیلی به من سفارش کردند که، مراقب صحبت‌های خودت باش. ما هیچگاه نمی‌توانیم جای داییت باشیم. انتخاب‌های او زیاد هستند وگذرا، ولی انتخاب‌های ما  محدود هستند و دائمی. اوایل معنای حرفهای پدرم رانمیفهمیدم. من حرفهای پدر ومادرم را گوش کردم.  به منزل دایی جان رفتیم. درمنزل دایی جان پسر دایی من درحالی که کفش کتانی سفیدش را پوشیده بود،  با خوشحالی درحال بدو بدو بود . همه ی ما مشغول بودیم. در حیاط شمالی خانه نشسته بودیم. ولی پسر داییم درحال بازی با پم، سگ محبوبش بود که دایی برای تولدش برای او خریده بود، بود.او  به‌ دنبال پم میدوید وبه طرف حیاط جنوبی  رفت. من، چون کفش مناسبی نداشتم، در سر جایم نشستم. با مادرم بودم. پدرم مردی خوش مشرب بود و با داییم مشغول صحبت بود که، وسط خنده هایش،  رو به داییم کرد وگفت: سگ کجاست؟ داییم گفت: همین دور واطراف با زی میکند.پم. بگو زبانت عادت کند. با پسرم بازی می‌کند.                      پدرم سر داییم فریاد کشید و میگفت: بارها بتو گفتم سگ نخر. پسرت کجاست؟؟ مادرم پدرم را آرام کرد ولی پدر آرام نمیشد. پدرم بسرعت برق میدوید وناگهان دایی هم بدنبالش دوید. ما متوجه نشدیم برای چه پدر عصبانی شد. مادرم به زندایی نگاه کرد و گفت: اینها چه شان بود؟ باتعجب به هم نگاه کردند ونشستند. من که دویدن پدر را در ذهنم مرور میکردم  یادم آمد پدر یک بار دیگر که می‌خواست دختر همسایه را نجات دهد، اینطوری دوید. آنزمان نمیدانستم پدرم در امداد ونجات هم کار میکند. شغلش را دوست نداشتم چون هیچگاه  پیش من بازی نمیکرد. ۵ سالم بود. با ماشینم درحال بازی بودم. که پدرم  شبیه موش آبکشیده درحالیکه پسرداییم در دستانش بود، وارد حیاط شد. دایی هم آرام وارد حیاط شد، ولی او خیس نشده بود. متوجه شدم پدرم برای نجات جان پسرداییم به استخر پریده بود. کفشهای کتانی او را در پایش ندیدم. پسردایی من ترسیده بود. پدر او را به اتاق برد ولباسهایش را عوض کرد. برایش نوشیدنی گرم درست کرد وسوپ آماده را از کیفش درآورد و برایش سوپ درست کرد. هیچ کس نمیتوانست به پدرم نزدیک شود. پدر خیلی عصبانی بود. در عرض یکساعت پسر داییم حالش خوب شد. بانشاط قبلی  وارد حیاط شد که پدر نگذاشت. داییم همچنان با قیافه ای از شرم به پدرم مینگریست وشوکه شده بود. پدرم او را دعوا کرد. به او گفت: یاد حمیده افتادی ؟ چقدر گفتم این را در ذهنت بسپار. دوست داری دوباره با سگ خریدنهاییت چند نفر دیگر را راهی آن دنیا کنی؟ پدر از زندایی خداحافظی کرد ودست مرا گرفت وبه خانه آمدیم. آن شب یواشکی به صحبت‌های پدرم گوش کردم. آرام شده بود واز چشمش اشک می‌ریخت. حمیده عمه ۴ساله من وهمبازی دایی جون بود. دایی برای خوشحالیش سگی خرید وبه او داد. همه خوشحال شدند، ولی همین اتفاق برای عمه من هم افتاد . آن زمان کسی نبود که نجاتش دهد.

پیرمرد گلفروش گفت: خب دخترم گلت را دوباره انتخاب میکنی؟محدثه با اطمینان گفت : نه ،  ممنونم. گلفروش گفت: شما با انتخابهایتان زندگیتان را رقم میزنید. مراقب انتخابهایتان باشید.انتخابهایتان باعث رشد شما می‌شوند. مهرداد گفت: ولی شما که هنوز گلفروشید. مرد گلفروش به ماشین آن سمت خیابان اشاره کرد وگفت: آن ماشین منست. من کارهایی را انتخاب

کرده ام ولی کارهای من مساوی من نیستند.

محدثه گفت: دایی تان چه شد؟گلفروش گفت: دایی من بعد آن ماجرا افسرده شد. پول زیادی داشت ولی یاد آوری حمیده برایش درد زیادی به همراه داشت.

پدرم بعد از آن اتفاق به دنبال کسب مهارت بود ولی دایی همیشه او را مسخره میکرد.

من هم بعد مدتها منظور پدرم را فهمیدم.

شماهم بزرگ شدید منظور مرا می‌فهمید.

محدثه از گلفروش تشکر کرد واز گلفروشی خارج شد….

ساعت۲۱:۴۴چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط