مقاله ی ۲۰۰۰ کلمه ای

درحال خوردن یک نوشیدنی گرم بودم وبه منظره ی زیبای مقابل چشمم نگاه میکردم. محیطی سرسبز با جنگلی انبوه در مقابل چشمم بود. دلم دوهزار کلمه برای نوشتن میخواست ولی دراندیشه بودم که چطور شروع کنم و چگونه بنویسم.   درمنظره ی مقابل چشمانم غوطه میخوردم و از سبزی و طراوت بهار و گلهای رز زرد و سفید و صورتی و قرمز، که به طرز زیبایی در باغچه ی این عمارت کاشته شده  بود، استفاده میکردم. لذت برخورداری از این باغ سرسبز خود برای من ایده ای برای نگاشتن شد. باغی که با نهایت سعی و تلاش آن را بدست آورده بودم.    این باغ نتیجه درست اندیشیدن من بود و درحقیقت مزد وپاداش سعی وتلاشم برای سبک جدیدی بود که در زندگی بکار گرفته بودم.سیمین این را بخود گفت وبه مقاله ای که باید تا پایان هفته مینوشت فکر کرد. او درحال فکر کردن به مقاله ای بود که در ذهن میپروراند.  مادرش به او گفت: دخترم من یک سری به مهتاب میزنم. میروم به دختر اقدس خانم سری بزنم و برمیگردم. داستان زندگی او شده بود همین رفتنهای گه و بیگاه  مادرش که اصلن حس خوبی به او نمی‌داد. به خود گفت: این دختر اقدس خانم کیست؟ از سینا هم خبری نیست. سینا برادرش بود.  شغل مادرش بشدت روی مغزش رژه میرفت و به خودش میگفت: مگر یک پرستار تا چه حد می‌تواند خودش را درگیر بیمارانش کند؟ مگر زندگی ندارد؟ من دخترش نیستم؟ منم دوست دارم دختر اقدس خانم باشم تا مادر توجه بیشتری به من کند. پرده را به کناری زد تا رفتن مادرش را ببیند ولی مادرش سوار ماشینش نشد و اینکارش شک او را دوچندان کرد. یک مازراتی قرمز مقابل خانه ایستاده بود‌. این ماجرا کمی عجیب بود.

باخود گفت: چه میشد آن ماشین برای من بود ولی همه ش وهم وخیالست. چه می‌شود مادرم بیاید بگوید: دخترم این مازراتی برای تو… تا به کی باید خودم خرج دانشگاه را بدهم وتا کی باید کار کنم؟ خسته بود ولی از موقعیتش راضی بود. باخودش اندیشید این ها مسائلی بود که چون خوره به جان وروحش چنگ میزند.؟ نمیدانست بخاطر کدامین دلیل روحش خسته است.

یاد سینا برادرش افتاد که برای سربازی به ناوگان دریای ارتش ملحق شده بود. او نیز مازراتی قرمز دوست داشت. در درون با سینا حرف میزد؛ سینا؛ نمیدونم مامان چرا این روزها مشکوک میزنه..روند  رشد و پیشرفت نمایشنامه اش چنگی به دل نمیزد. اگر سینا پیشش بود کمی با تفکرات موهومش می‌توانست به او در کار داستانهایش کمک کند.  حقیقت این بود که او اکنون، آنجا نبود. نبود مادرش نیز، بیشتر از کاستی های نمایشنامه آزارش میداد. نمیخواست به ماجرایی که در ذهنش جوانه زده بود کوچکترین فکری کند. تفکرش او را دیوانه میکرد  چه برسد به اینکه ماجرا تحقق می یافت. اگر مادرش.. ‌ سکوت کرد وگفت: نه.‌ نه امکان ندارد. نمیتوانست حتا یک درصد فکر وجود یک مردی غریبه که مادرش را عاشق باشد تحمل کند. تمام وجودش را خشم پر کرد. یاد پدرش افتاد. ای کاش پدرش به ارمنستان نرفته بود. همیشه از اینکه پدرش پزشک است حس بدی داشت و بالاخره همین حرفه ی کذایی او کار دستشان داد وپدر را ازلحاظ بعد روحی و معنوی از دست داد.پدرش در آسایشگاه سالمندان بود. بعد از تصادف شدیدش تا دوسال با آنها زندگی میکرد. بعلت بیماری زمینه ایش و شیمیایی بودن و موجی بودنش، سیمین و سینا با مادرش صحبت کردند تا پدر را به آسایشگاه ببرند. مادرش موافق نبود و این کار را کار مناسبی نمی‌دید. آنها بعد از چندین ماه گفتگو با مادرشان توانستند رضایت مادر را جلب کنند تا پدر در محیط مناسب با شرایط بدنی وروحیش به زندگی ادامه دهد. درست است که هر شب کنارشان نبود ولی همیشه مادر را در  حال درست کردن دلمه می‌دیدند که برای پدرش می‌پخت. همیشه برای سرو آن غذا خودش به آسایشگاه میرفت تا هم همسرش را ببیند و هم کمی با او صحبت کند.

باخودش فکر کرد ای کاش مادر را مجبور نمی‌کردیم که قبول کند پدر را به آسایشگاه ببریم. بارها با خودش فکر کرد که اگر پدر حال خوبی داشت محال بود مادر سراغ مردی بیگانه برود وعاشقش شود. باز بر خود نهیب زد؛ سیمین بس کن.این مزخرفات چیست که پشت سر هم برهم میبافی؟ کمی فکر نکن.

مادر سیمین، درحالیکه دلمه را در بشقاب میگذاشت، از بدخلقی های بچه ها میگفت و از دلتنگی های خودش. از مرد غریبه ای که به تازگی وارد خانواده ی آنها شده بود گفت و اینکه چقدر این مرد در آن روز حامی او بود. مادرش برای همسرش توضیح داد اگر او را در دادگاه ندیده بودم معلوم نیست برسر خانواده ی برادرت چه می آمد‌این مرد باعث شد تا برادرت از آن دامی که برایش پهن کرده بودند جان سالم بدر ببرد. پدر سیمین با عشق وآرامش حاکی از اطمینانی به همسرش نگریست.درست بود که در طول روز همدیگر را نمی‌دیدند ولی همینکه کمی در ساعت‌های روژ باهم صحبت می‌کردند هر دویشان راضی بودند. مادر سیمین درحال تعریف کردن اتفاق بود که ناگهان بیاد خاستگار جدید سیمین افتاد.مردی وزنه بردار بود که در دانشگاه فلسفه درس میداد. نمیدانست چه گند. آمده بود درمورد آینده ی سیمین باهمسرش مشورت کند.

و سیمین درخانه  به پدرش اندیشید و به صاحب ماشین مازراتی که  کابوس شبهای سیمین شده بود. اونمیدانست که این کرد رازگونه از زندگیش بیرون کند ولی چون از ماجرا بی خبر بود بناچار تصمیم گرفت با یلدا دوست ماندانا صحبت کند.یلدا  در مارهای خلاف دست همه را از پشت بسته بود. سیمین برای بیرون راندن مرد غریبه مجبور شد از یلدا استفاده کند. مجبور بود فرشته ی نجات خانواده یپدری را به دام بکشاند واز خانواده دورش کند.بناچار برای فرداشب در کافه بایلدا قرار ملاقاتی ترتیب داد تا مرد غریبه را درگیر ماجرایی کند که رهایی از آن کاره کسی نبود.

برای اینکار بایستی داستان مرد غریبه را تبدیل به مقاله لی ۲۰۰۰کلمه ای میکرد تا هم کارش پیش برود و هم مقاله را بتواند به ۲۰۰۰ کلمه ارتقا دهد. ابتدا برنامه ی بیس این مقاله را شروع به نگاشتن کرد تا دلستان طبق نوشته های او پیش برود . برای اینکار باید از مجید دوستش کمک میگرفت.مجید در اداره ی آگاهی کار می‌کرد و پرونده های بیشماری را داشت که در حال پیگیری بود. روز بعد سیمین لبتابش را باز کرد ونوشت: چگونه می‌توان یک مقاله ی ۲۰۰۰ کلمه ای نوشت؟

درفکر مقاله وتوطئه های ذهنی بود که موبایلش زنگ خورد.یلدا بود وبرای فردا در کافه قرار گذاشته بود.سیمین به رغم ترس بیشمارش قبول کرد که با بهادر دیدار داشته باشد.همان بهادری که زندگی دوستش را نابود کرده بود…

 

ادامه دارد…

روز یکشنبه ۱۷:۴۳                          ۱۴ خرداد ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

16 پاسخ

  1. داستانتون جالب بود ولی بیشتر شما روایت کردید باید داستان رو به دست شخصیت ها می دادید تا آنها نقش خودشون رو بازی کنند. دیالوگها هم رسمی بود که باید عامیانه نوشته میشد موفق باشید

  2. نداجان خوب بود، من از یه جایی به بعد که شخصیت‌ها و اسامی تو هر داستان زیاد ميشه همه چی رو قاطی می‌کنم. نمی‌فهمم چی به چی ميشه. تو خوندن کتابم همین مشکل رو دارم. باید برگردم مجدد بخونم ببينم کی چی بود و چه ربطی به شخصیت اصلی داشت. نمدونم راهکار این گم نشدن چیه😁. رعایت فاصله و داشتن فضای خالی و علائم نگارشی هم خیلی به خوندن متن کمک می‌کنه‌‌. امیدوارم تو نوشته‌های بعدی رو به روز تو این قضیه بتونی پیشرفت کنی

  3. سلام ندا جان فعلن نظری ندارم تا قسمت بعدیش رو هم بخونم.
    موضوع جالبی بود. اما خیلی پرش صحنه داشت و این باعث میشه انسجام از بین بره. غلط‌های زیاد املایی و نگارشی توی ذوقم زد. متاسفانه این دو مورد برای من از موضوع یک متن خیلی مهم‌تره. امیدوارم با دقت بیشتری ویرایش کنی😘😘😘

  4. سلام نداجان
    فکر می‌کنم این اولین پستیه که از شما می‌خونم.
    من لذت بردم
    مخصوصا با توصیفات اول داستان همراه شدم. شیوه‌ی روایتتون هم به نظرم جالب بود.
    فقط یه نکته‌ای توجهمو جلب کرد. سیر اتفاقات خیلی پشت هم بود. یعنی مدام اطلاعات به ذهن مخاطب وارد می‌شد و این باعث می‌شه اطلاعات از دست بپره.
    من با زاویه دید دانای کل مشکل ندارم چون این دانای کل هم جزو زاویه دیدها است و نمونه‌های درخشانی ازش وجود داره. اما فکر می‌کنم باید روش بیشتر کار کنید تا شکل واقعی‌تری به خودش بگیره‌
    من لذت بردم
    ممنون ازتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط