درحال نوشدن یک ایده ی جدید بودم که، دیدم تمام کلمات از ذهنم درحال فرار هستند . کلمه ها از دستان من فرار میکنند ودوست ندارند با حروف ربط به کلمه ی بعدی مرتبط شوند. دراستیصال بودند که آزار نبینند. بفکر افتادم آنها را باسنجاق به هم وصل کنم یا شاید بهتر بود با منگنه به هم وصل شوند. با خود اندیشیدم و دیدم منگنه بهتر است، چون زودی یک گوشه ی آنها را میتوانستم به گوشه ی کلمه ی بعدی وصل کنم. در این گیر وداربودم که چسب دوقلو آمد وگفت : اگر بخواهید، من هم میتوانم کمک میکنم. من هم بدون فکر با او هم نظر شدم و کمکش را، پذیرفتم تا تعداد کلمات بیشتری را بتوانم به دام بیندازم. کلمات در ذهن من، زیاد نبودند به اندازه ی همان کلماتی بودند که، تا دوره دبیرستان آموخته بودم و یا به یمن وجود کتابهای جدیدی افزون شده بودند که در این ایام میخواندم و درذهنم حک میکردم. میخواندم تابتوانم در یک مکان وموقعیت مناسب کلمات را، بدام بیندازم و برای یک ساختار جدید جمله سازی، با معانی جدید و خفن تری بتوانم از آنها استفاده کنم. وقتی به نتیجه فکر میکردم، حس نشاطی در رگهای من شروع به دویدن میکرد که دیگر به وجود هم نویس نمی اندیشیدم. با اینکه درگروه گفتگو همه ی بچه ها، گروه بندی کرده بودند، ولی من هم نویسی بهتر از خود کامنت هایی که میخواندم ومینوشتم، ندیدم. کامنتهایی که در مدرسه نویسندگی زیر پستهای استاد کلانتری مینوشتم واقعن برای من سکوی پرشی شدند که به میزان زیادی، مرا به باور قلبی _من میتوانم وجودم_ نزدیک کردند. یک نمونه ی آن، شعری بود که نوشتم، ونمونه های دیگر آن متنهایی بود که، در ادامه ی آنها اینجانب شروع به نوشتن خطابه های کتبی میکردم و وقتی، میکروفن به دستم میرسید، تند تند چون همین لحظه ای که تایپ میکنم، مینوشتم ومجال به دیگری، نمیدادم تا زمانی که تمام واژه های ذهنم را درمورد آن مطلب، در متن وخطابه ی مذکور، استفاده کنم. تمام علت تندنویسی من، شکل گیری متنهایی بود که به علت تند نوشتنهایم شکل میگرفت و مرا در طی کردن این مسیر یاری داده بود. بدنبال یک هم نویس بودم. تمام دوستان مانند یک ماهی از دستانم سر میخوردند. این باعث شد که، زمانم را از دست ندهم و به سمت سایت حرکت کنم ووارد قسمت پیش نویس شوم ومتنی را شروع به تایپ کردن کنم. همین لحظه، از کامنت نویسی بعنوان برترین هم نویس سال، قدردانی کنم. خودم هم نویس خودم شدم. از کودک درونم خواستم تا به من در طی کردن این مسیر، یاری رساند. او جواب مثبت داد. ویرگول ونقطه وکاما ها را، به روی سر ورویم ریخت. آنها برایش، به منزله ی نقل و نباتی بودند که، از دستهای واژه ها بر رویم، ریخته میشد وچنان شادی و شعفی مرا احاطه کرده بود که تا به امروز، نظیرش را ندیده بودم. انگشتهای من بخاطر تایپ کلمات _ پشت سر هم_ چون یک اسب مسابقه ای در واحد زمان میدوید. هرچه قدرتمندتر میشدم، سرعت بیشترم به تمرکز من کمک میکرد. البته نمیدانم علت علمی دارد یا نه. ولی از روزی که حرفهای استاد کلانتری عزیز را برای آزاد نویسی جدی گرفتم و شروع به آزادنویسی کردم، تمام کلمات را در دام خود گرفتار کردم. صلاح ندیدم با هم نویسی بهتر، اشتراکن این مسیر را طی کنم. چرا که نوشتن ۱۰۰ جمله و کامنت نویسی و متعهد شدنم برای بروزرسانی کانال ندا جمله، برایم بسیار سازنده و کارآمد شده بود. درپی دوختن کلمات و جملات به یکدیگر بودم.فکر کردن به چگونه طی کردن من در این مسیر، راه را، برایم راحت تر و پر ثمر تر کرد. خود نوشتن به سراغم آمد و مرا به یاد نوشته ها وکامنتهای دوستانم انداخت. به یاد خودم افتادم که برای طی این مسیر، چگونه، با اشتیاق، روزانه ۱۰۰۰ کلمه را در لیست چک لیستهای روزانه ی خود در آورده بودم. ازهیجان ناشی از این ذوق سر مست بودم وچنان در آن لذت غرق شده بودم که فقط نوشتن برای من بهترین نتیجه وجواب را داشت. لذا دور هم نویس داشتن را خط کشید م که خودم از قبل او را در کنار خود داشتم. اینگونه شد که گوشی موبایلم و قلم و دفتر و کاغذ و هر آنچه به نوشتن ربط داشت بالاخص سایتم، برای من بهترین هم نویس شد. صدای تند تند حرکات انگشتم وهوای تایپ کردن برای من، تبدیل به موسیقی دلنوازی شده بود که چیزی جز آن نمیتوانست لبخند شیرین را بر لبهایم بنشاند. این هدیه را مدیون اندیشه وکودک درونم هستم. این هم نویس برای من بسیار دوست خوب و تاثیرگذاری بود که، در طول این مدت زندگی زیسته ی خود، آنرا نمیشناختم. در طی این ۸ ماه در زندگی من جوانه هایش رخ عیان نمودند. برای پیشرفت دراین مسیر باید اول من و، هم نویسم جلسه ای باخود میگذراندیم وبه چشم انداز مسیرهای آینده مان نیم نگاهی می انداختیم تا بتوانیم برنامه های درستی را در جهت رشد و تبیین مسیر آینده مان، تنظیم کنیم.
درطی برنامه های درپیش رو، به این نتیجه رسیدیم که تندتر نوشتن نه تنها سبب بهبود نوشتن ازلحاظ کمی، میشود، بلکه، سرعت یافتن لغات مترادف وکلید واژه ها را، در یک صدم ثانیه در ذهن بهبود میبخشد. وچه بسا این روش برای جلوگیری از آلزایمر وزوال عقل هم، مثمر ثمر باشد. از زمانیکه من خودم را شناختم همیشه در جهت یافتن نکات کلیدی برای گفتگو و محاوره ی عادی روزمره بودم. من برای صحبتکردن به مشکل میخوردم، ولی بعد از شرکت درکلاس از ایده تا اجرای استاد کلانتری، بهتر توانستم لغات را درجمله جای دهم و شدت تپق های من، تاحد چشمگیری بهبود پیداکرد. میتوانم به جرات بگویم، تابحال، کسی به من نمیگفت آرامتر صحبت کن. همه به علت کندی سرعتم به سختی می افتادند وکلافه میشدند . حتا من خودم نیز، از سرعت صحبت کردنم، راضی نبودم. بعد از شرکت در کلاسهای توسعه فردی، متوجه شدم ما باید بتوانیم ذهن آگاه باشم و درهمه حال، چه صحبت کردن و چه خوردن، اختیار تمام امور، به دست خودمان باشد ،نه احساسات وهیجاناتمان. به این نتیجه رسیدم که سرعت وتن صدای خودم را نیز، بهبود ببخشم . روی فشار وتاکید روی حروف، وکش دادن آوای آنها هم _ به طور اکتسابی_ کار کردم. البته قطع به یقین، امور را دیداری واز روی دیدن وشنیدن یاد گرفتم.
**تاحد زیادی شرکت درکلاسهای کرکسیون بچه ها که همه ی بچه ها از آن متواری بودند یکی از علایق من بود. این باعث شده بود که اساتید و دیگران این عمل را سوء برداشت کنند. آنها از حقیقت پشت پرده ی این حضورهای بی خبر بودند وآن علاقه شدید من، به دیدن وشنیدن و لمس احساسها درحضور یکدیگر بود.
نویسندگی به من مجال دیدن وشنیدن ولمس کردن در آن واحد، واستفاده وحظ بصری را میدهد واین برای من بسیار دلپذیر است.
۱۷:۵۸پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
آخرین نظرات: