به حقیقت،
به صداقت چشم دوختن
و از آن سخن گفتن،
خیلی سخت است.
ولی چگونگی تبدیل آن صداقت،
به کلماتی که بیانگر؛
صوت، لحن واندیشه باشد،
سخت تر است.
وگاه نوشتن درباره ی یک راست،
درست نمیباشد،
که هر راستی،
نشاید گفت.
وهر راستی، نباید گفت..
_ راستی که خیر را
شر میکند
_ راستی که آنچه میبیند را
هرز میکند.
_ راستی که تحلیل را
تضعیف میکند..
چنین راستی، نشاید حک شود
برگرده ی این، گیتی..
همچنین
بدتر از همه،
سخن گفتن
پیرامون آن حقیقت پشت صداقت،
که گاه میبینیش
وگاه بر وجودت،
تا ابد،
مستور میماند،
دشوارست.
_ دشواري که دشواري را
درصداقت میبیند…
_ دشواري که صداقت را
مهراندیشه ات میداند…
_ دشواري که سخن گفتنت را
سند میداند…
_ دشواري که ملامت را
ناپسند میداند…
_ دشواري که صلابت را
کمال میداند…
_ دشواري که سکوت را
ناپسند میداند….
(منظور، سکوت در برابر صداقت میباشد. سکوت نیز گاهی خوبست وگاهی بد.
اگر سکوتت بر پنهان کردن حقیقت کمک کند باز دوحالت دارد گاهی خوبست وگاهی بد.
دراینجا منظور از دشواري همان سختی ایست که بعلت سکوت بر ما چیره شده، و ما را، آزارمیدهد.
گاهی باخود میگویی: ای کاش، این موضوع را، نمیدانستم و کمتر رنج میکشیدم.
این دشواري سکوت را ناپسند میداند چون خودش به سختی افتاده است.
ممکنست سکوت تو، بنا به دلایلی نیکو باشد ولی، آن سختی، وقتی برتو چیره شود، وتاب وتحمل برایت مشکل شود، سکوت، دیگر برایت مفهومی ندارد، زیرا روح وروانت به سختی افتاده است.)
حال، بیندیش وببین،
میتوانی بنویسی یا نه؟
بنظر من، نوشتن،
حضور ت را
درلحظه میخواهد.
حضور تو درلحظه است
که،
نوشتن را معنا می کند.
وقتی حضور داری،
درهمان لحظه ای هستی که؛
حکایت، آنیه ها را بر کاغذ مینگارد.
چنان درهمین آنت،
غرق میشوی،
که سختی برایت سهل میشود
و
مشکل برایت حل.
درهمین لحظه قلمت را بردار وبنگار.
اگر درلحظه باشی،
مینگاری خوب من…
درلحظه بودن سختست.
اوایلش خیلی سختست.
عادت که کنی،
دوست داری
حکایت
درلحظه بودنهایت را،
بهتصویر بکشی
وبر آن،
مهر لبخند بکوبی.
تولد حضورت،
مبارک….
اولین ونخستین تولد حضورم را، ده سال پیش گرفتم. شرکت دردوره های عزت نفس و مقوله تغییر، ازمن ندایی دیگر ساخت. دیگر بخاطر تایید دیگران، وجودم را نادیده نمیگرفتم. میدانستم که، اگر خودم را ارج نهم دنیا و اطرافیان برایم احترام قائلند. روند و مسیر تغییر برای من بسیار مشکل بود ولی راهم را آغاز کرده بودم و با تابلوهای مسیرم، اندکی آشنا شده بودم. برایم سخت بود که ندایی درآن ابعاد، نزدیک ۸۰ کیلو، مبدل به ندایی دراین ابعاد، ۵۷ کیلو، شود. همیشه آرزوی لایف استایل وسبک مناسب زندگی را در ذهن میپروراندم. هرشب بعد از خوابیدن همسرم پاورچین پاورچین به سمت اتاق مطالعه یا اتاق کتابها، میرفتم تا تجمع کلمات و افکارم را بر روی کاغذ بنگارم. روز خوب یا بدی که پشت سرگذاشته بودم برایم معیاری برای میزان نگارشم بود. با استناد به آن روز بود که، میتوانستم تعداد صفحات بیشتری را سیاه کنم. هرچه بیشتر مینوشتم حال بهتری داشتم. . گاهی با خدای خود صحبت میکردم که حسادت برانگیز بود.🤣 نوشتن برای من چون خوردن خوراکی لذیذی بود که دردهایم آب میشد.خوردن هله هوله ای جان افزا که مرا به حس ناب بودن در لحظه ای میبرد که خوردن راصرف میکردم. مدام منع میشدم ولی، نمیدانستم که ایراد کارم از کجاست؟؟… برای نگاشتن و یافتن راهی برای نگاشتن، از هر ترفندی استفاده میکردم.
همیشه بدنبال بهانه ای برای نوشتن بودم. اتاق را، اتاق آبیه هم خطاب میکردم. دیوارش را رنگ آبی ملایم زده بودیم. درآن دوران بسیار بر سر آرام بودن محیط و ملایم ساختن نور محیطی _مکانی که درآن بودم،فرقی نمیکرد کجا باشم_ حساس بودم. استرس زیادی داشتم. چیزی آرامم نمیکرد جز نوشتن ونورکم. نوری که برای محیط پیرامونم، فراهم کرده بودم همان حس وحال خوبی را برایم رقم میزد که بدنبالش بودم.
آن زمان نورهای اطراف برای من تیز بودند. بسیار حساس شده بودم.
**درآن سالها، در آرمان معماری داخلی را میگذراندم. بخاطر علاقه ی وافرم به معماری، درتمام کلاسهای پایان نامه ی دوستانم، عضو ثابت در سالن بوفه بودم. منتظر میشدم تا زمانیکه بچه ها ازکلاس بیایند و درباره ی مطالب کلاس پایان نامه با استاد صحبت کنند و من بتوانم از صحبتهای استاد و بچه ها با چشمهایم وگوشهایم نت برداری کنم. گاه حجم اطلاعات رد و بدل شده _در بین خوردن قهوه ونسکافه_ آنقدر زیاد بود که دفتر توجیبی کوچکم را از توی کیفم درمی آوردم وشروع به نت برداری میکردم. استاد تاکید زیادی کرده بودند که همیشه یک دفترچه کوچک، همراهتان باشد تا هرچیزی که ارزش ثبت کردن دارد را بنویسید تا یادتان نرود. میگفتند که؛ بعدها این دفتر به گنجینه ی زیبایی برای شما تبدیل خواهد شد. یکی از روزها که شدیدن دوست داشتم درکرکسیون بچه هاحضور داشته باشم و به حرفهای استاد گوش بدهم، به استاد نزدیک شدم و از ایشان کسب تکلیف کردم که آیا من هم، میتوانم اینجا به حرفهای شما گوش بدهم یا نه؟ استاد بانگاهی متعجب فرمودند: اگر متوجه میشوی، ازنظر من مانعی ندارد. این حرف استاد برای من، به حکم سند آزادی بود. سوالات زیادی درمن شکل میگرفت واستاد _ به علت شناختشان نسبت به من_ فرموده بودند: اگر سوال نمیکنی وحرف نمیزنی میتوانی بمانی.😅
من زیاد سوال میپرسیدم و حرف میزدم. گاهی برای یافتن جواب، با خودم هم صحبت میکردم. خودم با این ماجرا مشکلی نداشتم ولی اطرافیان همیشه میگفتند: نداااا.. وتازه دوزاریم می افتاد که دارم زیاد صحبت میکنم😅 درتمام مدتی که آنجا بودم، به مانند مجسمه فردوسی، دروسط بوفه
_ یا ایستاده و یا نشسته_،
به حرفهای استاد گوش میکردم. اصولن نکاتی که نمیفهمیدم را با گذاشتن یک علامت سوال درکنارشان، مشخص میکردم تا در زمان آزاد، که شرایط برای سوال کردن مهیا باشد، به نزد استاد بروم وسوالم را بپرسم. وقتی سوال داشتم، شبیه یک علامت سوال میشدم که دست وپا درآورده است. اولین باری که درمورد پایان نامه، سوال داشتم استاد فرمودند: من کلاس دارم، زودی، سوالت را بپرس. من گفتم: مزاحم شما نمیشوم بماند برای بعد. استاد گفتند: کوتاه…. من یک نگاهی به دفتر م کردم. از این اینهمه سوالی که بیشتر ذهنم را درگیر خودش کرده بود بایستی یکی را انتخاب میکردم. سوالم را انتخاب کردم و پرسیدم. بعد از پرسیدن سوال یادم می آید استاد گفتند: این برای بچه های پایان نامه ست.!؟ گفتم: بله. گفت: مگر پایان نامه داری؟ سرکلاس بودی؟ ندیدمت.؟؟گفتم: نه. گفتم:برای بچه ها توضیح میدادید من یاد گرفتم. استاد درحالی که قند را به دهانش میگذاشت، سرش را تکان داد وخندید. استکان را به دهانش نزدیک کرد وچای را فوت کرد وجرعه ای از چای نوشید و گفت: بچه ها سر کلاس یاد نگرفتند اونوقت تو میای سوال میپرسی…این… حرفش ناتمام ماند. دیدم یکدفعه دستان استاد از روی کاغذ بلند شد و استاد ایستاد. دستهایش با نعلبکی وچای بالا رفت تا چای نریزد و پاهایش به سمت علیرضا که درحال عبور بود حرکت کرد تا یک اردنگی اساسی به او بزند.او در رفت وسوسه رفت رو هوا…. استاد درحالیکه به علیرضا نگاه میکرد گفت: اینها یاد نمیگیرن. نمونه ش این… با ایما واشاره به علیرضا اشاره کرد و تند تند چایش را مینوشید.
علیرضا بخاطر نوش جان کردن یک اردنگی، وای وای میکرد واستاد میخندید. استاد گفت: علیرضا، ماه دیگه ارائه داریاا… استاد درحالیکه به ساعتش نگاه میکرد داد زد: بچه ها کلاس…یالا… (علیرضا همیشه شیطنت میکرد واستاد همیشه زودتر از علیرضا اقدام میکرد وضدحمله را آغاز میکرد واصولن با پس گردنی های ملایم استاد، علیرضا آچ مز میشد و گاهی هم فرار میکرد.😆). استاد رو به من کردند ودرحالیکه چای دومش داشت تمام میشد، جوابم را هم داد و گفت: آفرین. ازکسی نپرسیدی که.؟؟ گفتم : نه استاد. گفت: فقط با بچه ها درمورد درس چیزی نپرس. بچه ها به اندازه کافی درگیری ذهنی دارند. دوست دارم خودشان به مسئله و حل مسئله برسند. میدانی، باپرسیدن سوال از بچه ها، ذهنشان درگیر سوال تو میشود واز مسیر دور میشوند. البته عذر میخواهم ندا. ندا تو واقعن … هیچی… سؤالش را نپرسید ولی کاملن معلوم بود چه سوالی ذهنش را مشغول کرده است.او واقعن فکر میکرد من بدون اجازه درکلاس شرکت کرده ام و به استاد خبر نداده ام.😅
( در کلاسهای پایان نامه استاد بعلت حجم مطالب اصولن سرش داخل لبتاب بود وحضور وغیاب را بعهده یکی از بچه ها گذاشته بود.) 😂😂
شرکت درهمه ی جلسات دفاعیه بچه ها، به علاوه نشستن و نگاه کردن به کرکسیون کردن ها، گوش دادن به دغدغه های بچه ها و توضیحات استاد، به من کمک زیادی در معماری کرد . اصولی راکه بچه ها درکلاس نمی آموختند من در سکوت میدیدم ولی یاد میگرفتم. درلحظه ی ناب یاد گرفتن هایم، تمام وجودم را به کمک میطلبیدم تا بتوانم به عمق درک مفاهیم پی ببرم. همیشه بچه ها، برای کرکسیون با استاد، تا ۹ شب میماندند. من در میدان ولیعصر بودم وبایستی خودم را به خانه میرساندم. مسیرم دور بود. بایستی تنها به خانه برمیگشتم. هیچ کدام از بچه ها با من هم مسیر نبودند. اصولن، به ناچار به آژانس روبرویی میرفتم و یک ماشین میگرفتم برای ساعت ۹ونیم ویا ۱۰ رزرو میکردم. آن شب تا آخر کرکسیون بچه ها ماندم و به تمام صحبتها گوش کردم.
میتوانم بگویم اگرهمه کلاسها را در ترازو بگذاریم، همه واحدهایی که گذارندم یک طرف واگر، لحظاتی که فقط به کرکسیونها ودفاع بچه ها نگاه کردم در سمت دیگر بگذارم این کفه سنگینی اش بیشتراست.
_ اتاق، به سبک و نظر خودم رنگ شد. چندین بار رنگ عوض کرد. همسرم میگفت : حتمن به حرفهای خانم اشتری گوش دهید. بادی به غبغب انداختم واحساس غرور کردم. احساس خوبی داشتم. یک خانه بازسازی شده درست مثل یک پایان نامه برای من بود. تمام زوایای خانه را طبق نظر من درست کردند. حتی به کابینت ساز طرح دادم. گاهی برای متوجه شدنشان بارها توضیح میدادم. آنها میگفتند نمیشود. ومن میگفتم من همین نمیشود را میخواهم. کابینتها درست شدند. طبق همان طرحی بود که گفته بودم. خانه را دوست داشتم. یاد آن آرکهایی افتادم که فرو ریختند و به آن خط کوفی فکر کردم که روی سقف حک شده بود.. برای بزرگتر دیده شدن فضای هال وپذیرایی از حرکت دایره ومنحنی استفاده کردم. از نور لامپ هالوژن های اطراف، نور پردازی خوبی به راه انداخته بودم. تا بحال اینقدر حس مفید بودن نداشتم. انتخاب پرده به عهده او بود. از یک پرده خوشش آمده بود که باسبک و سلیقه من همخوانی نداشت. ازطرفی من معماری خوانده بودم و باید خودم خرابی های اطراف را زیبا میکردم چون زیبایی خانه باعث شده بودکه جزییات نادرست مشخص تر شود. درآخر مجبور شدم به پرده فروشی بروم. میدانستم چه میخواهم ولی قادر به بیانش نبودم. با همه متریالها آشنایی نداشتم ویک آماتور بودم. پرده فروش برای خانمی درحال ورق زدن کاتالوگهای پارچه بود که چیزی ریشه مانند دیدم وبلافاصله درذهنم آن را در فضای ویری بردم واز آن رندر گرفتم. باخوشحالی دردلم لبخندی زدم. به پرده فروش گفتم میتونم اینو ببینم.؟؟:کودک درونم از شادی در رقص بود. این، همانی بود که در دنیای بیرون بدنبالش بودم.آری من یافتم. تابحال ریشه در روی پرده را، درمنزل کسی ندیده بودم. انتخابش کردم وآنرا خریدم وپرده دوز آماده شد آن را بدوزد. برای هم پوشانی پرده از آن استفاده کردم. پرده ریشه های قهوه ای طلایی رنگ داشت. وهمان لحظه آن را دوخت ومن راهی خانه شدم.
چقدر خانه را با تزییناتش، دوست داشتم. بادستهای خودم بنا کرده بودمش. دیگر خبر نداشتم که چرخ روزگار همانطور که مرا تغییر میدهد برای من خوابهای زیباتری دیده است.
یک سررسیدداشتم ودر آن خاطرات واحساسات خود را مینوشتم. دفترچه ی دیگری من نامش انس نامه بود. دفتری دیگر، شکایت نامه، دفتری سفرنامه و …
به مناسبت حس وحالم دفتری جدید به سررسیدهای خود اضافه میکردم وتا میتوانستم با خط ریز مینوشتم تا دفترم به این زودی پر نشود..
در مکه باخود یک سررسید نو، بردم ومانند جلال آل احمد هرچه میدیدم راحکایت میکردم. خاطراتم را ریز به ریز در دفترم نوشتم. میتوانم بگویم از سال ۸۴ دنیای نوشتاری من بزرگ وبزگتر شد و میوه داد. امسال با ورود سایت در زندگیم، زندگی من شکوفه زد…
با شروع هرروز نکته ای را تیتر میکنم ودرباره اش ساعتها مینویسم. نوشتن تبدیل به صمیمی ترین دوست من شده است ونظم شخصی زندگیم را بهتر وبهتر کرده است. تا بحال اینقدر تفکراتم دسته بندی شده نبوده است ولی اکنون به یمن برنامه ریزیهای مکرر ونوشتنها نظمی درحوزه اندیشه ام میبینم وبه چنان آرامش درونی ای رسیده ام که جز در سایه نوشتن، نمیتوانستم بیابمش.
ساعت۱۷:۵۰ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
ویرایش:
۱۳:۳۳ روز دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۲
7 پاسخ
این همه حرف مفت میشد در دو خط خلاصه کنی بیخود وقت خودت و بقیه رو نگیر از این دفتر سیاه کردنا چیز به درد بخوری در نمیاد سعی کردم جلو خودمو بگیرم ولی نتونستم یه مشت اراجیف تشویش درونی یه آدم عصبانی که حتی خودش حوصله خوندنشو نداره. بگذاریم قلم ازحرمت و رسالت خویش نیفتد
سلام دوست عزیز.
وقت شمابخیر.
بخاطرباز خودتون سپاسگذارم.
ممنون که وقت گذاشتید
و متن را خواندید.
سلام دوست عزیز
وقتتان بخیر.
از بازخوردتان سپاسگذارم.
ممنون که وقت گذاشتید.
بله کاملا حق با شماست.
یه بخشهایی رو اصلا آدم متوجه نمیشه.
انگار یه مکالمه بین خودشون و ذهنشونه و خب قاعدتا این برای کسی که میخونه قابل فهم نیست و اصلا نمیدونم چرا این چیزا رو تو سایت مینویسن؟
دلیلش چیه واقعا؟
بعضی از متن ها هم واقعا چیزی توش نداره.
سلام دوست عزیز
ممنون از بازخوردتون.
در اسرع وقت رسیدگی میکنم.
ممنون که وقت گذاشتید
من خودم با ایشون نسبت فامیلی دارم ولی حقیقت اینه که ایشون میتونن بیشتر وقت بزارن و بعضی از متن ها رو کلا برای خودشون بنویسن و از نوشتنشون لذت ببرن نه اینکه بیان بزارنش تو سایت
سلام دوست عزیز
ممنون از بازخوردتون.
در اسرع وقت رسیدگی میکنم.
ممنون که وقت گذاشتید