🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸🧸
قبل خواندن متن لطفن به ویس گوش دهید.🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
برای من بازی با بچه ها تکرار روزمره گی هانیست. برای من حکایت بچه ها داستان بسیار مهمیست که برایم دراولویت است.
تازه به منزل مادرم رسیده بودم. خسته وگرسنه دنبال بچه ها میگشتم. ازخواهرم سراغ مهیار را گرفتم. گفت: پایینه، الان میاد بالا. دراین اثناء من برای رفع گرسنگی، مشغول به خوردن یک عدد خرما شدم و به حرف هایی که رد وبدل میشد نیز، گوش فرا میدادم.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
ارتباط حسی ونگاه من به بچه ها چگونه است؟ چرا با بچه ها ارتباط خوبی برقرار میکنم؟ 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
ارتباط بین من و بچه ها فراتر از رابطه بین خاله وخواهرزاده است. من تمام سعی خودم را میکنم تا دوست خوبی برای بچه ها باشم.
بازی با بچه ها یک ارتباط است. ازآنجاییکه مقوله مورد مطالعه ی من درباره ی ارتباط است، تمام سعی خود را دراین زمینه میکنم تا کوچکترین اجحافی، در مورد بچه ها صورت نگیرد.
بچه ها بنظر من شبیه برگ گلی هستند که بهترین درسها را به اطرافیانشان _با همان زبان کودکانه ورفتارهای شیرینشان _ می دهند. در این میان باید پا به پای آنها و دنیایشان، صبوری کرد. باید، همرنگ آنها شویم تا هم به خود کمکی کرده باشیم و هم، درجهت خودسازی خود قدمی برداشته باشیم. از بعد ارتباطی موثر با کودکان هم باید، زمینه مناسبی برای این بستر فراهم کنیم.
همه ی اطرافیان من معتقدند که، صبوری من درقبال کودکان، به قدر فزاینده ای زیاد است. همه دردنیا ی خود بعد از سروکله زدن من، با خواهر زاده وبرادر زاده، این وروجک های دلربا، میپرسند خسته شدی یا نه؟ اکنون، چه حس وحالی داری؟ برای من، جالب مینماید که به رغم سروکله زدن با آنها، وگذاشتن ۱۰۰ درصد وجودم دراین رابطه، نه تنها احساس خستگی نمیکنم، که نیرویم هم، دوچندان میشود و برای محبت کردن بسویشان، سرشار میشوم.
دراین میان دوست داشتم از مهیار بنویسم. ازخواهرزاده ی دوساله ای که گه گاهی با متوجه نشدن الفاظش مرا دردنیای شیرین کودکی غوطه ور میسازد. برایم بسیار اتفاق می افتد به رغم تکرار دوباره ی الفاظش، متوجه کلام شیرین ونامفهومش، نمی شوم. هرچه از او میخواهم که جملاتش را تکرار کند تا بتوانم معنای جملاتش را بفهمم بدتر گیج میشود ومرا در دنیای کودکانه اش آچ مز میکند.این مواقع از احساس پشت کلامش، بدنبال مفهوم جملاتش میگردم، ولیهر چه میگردم، نمیتوانم از مفهوم کلامش باخبر شوم.
برای من هم کلامی وبازی با مهیار حکم یک رابطه ی سازنده و مفید را دارد که از بطن این ارتباط، نکات زیادی از او یاد میگیرم. او برایم به منزله ی کتاب درحال خوانشی ست که، عاشقانه دوست دارمش. استحکام این رابطه ی زیبا در گرو داشتن یک بازی خوب و هم بازی خوب شدن، دردنیای کودکانه ی اوست. 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
من با مهیار چگونه بازی میکنم؟ 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
(برای درک بهترشما از جملات مهیار، بعد از هر نکته ای که مهیار بر زبان راند، مترادف کلامش را در پرانتز نوشته ام تا با زبان او، بیشتر آشنا شوید.)
دراتاق بودم که مهیار بالا آمد و با دیدن من کپ کرد. همیشه ازشدت ذوق به سمتم نمی آید. در این مواقع، من سعی میکنم به احساسش احترام بگذارم. هیچگاه بچه ها را بر خلاف میلشان نبوسیدم. مادر مهیار وقتی کوچک بود، از بوس کردن بدش می آمد و هرکس که آبدار میبوسیدش، با عصبانیت، دستان کوچکش را بسمت صورتش میبرد وصورتش را باحرص، پاک میکرد. اه میگفت وصورتش راجمع میکرد. سرش را به علامت منفی تکان میداد. یعنی دوست ندارم این کار را انجام دهی. این تیپ بچه ها، خوردنی تر میشوند، و آدم دوست دارد با تمام توانش یک بوس آبدار یا بقول پدرم بادکش نثار صورت تپل ونازشان بکند.
مهیار که بالا بود بسمتش حرکت کردم وسرش را تکان داد بعلامت منفی. گفتم : الهی من قربونت بشم. باشه خاله…..سپس،دستم را روی لبم گذاشتم و یک بوس آبدار نثارش کردم.بوسه درهوا میچرخید ویک عشق درون من به سمت مهیاریود. باخنده، همان بوس را روانه ی من کرد. بقول معروف تا یخش آب شود زمان زیادی طول کشید. گه گداری به سمتم نزدیک میشد، ولی زود از سمتم دور میشد. با خجالت به سمتم آمد. گفتم: دوست داری بیای بغل خاله؟ سری تکان داد و درحالی که دور میشد به عقب نگاه کرد و انگشتانش در دهانش بود. دفعه دوم که به سمتم آمد دستهایم را برایش گشودم و آغوش باز من برایش مامن امنی شد که آنرا، پذیرفت. در آغوشم جای گرفت. بوسه بر او برایم دلپذیر بود وهیچ کس را به اندازه ی مهیار دوست ندارم. البته هر گلی رنگ وبوی خاص خودش را دارد. از او اجازه نوشتن گرفتم تا حق تالیف داشته باشم. شاید برای شما خنده دار باشد. به او گفتن میخواهم از تو درسایت بنویسم. گفت: اودم انبیسم( خودش بنویسد)😉🙃😅🤣 ماجرا این بود که من ومهیار، برای بازی به اتاق من آمدیم و روروئک خودش را که، اسباب بازی همه سه وروجک ها شده است را سوار شد. گفتم : قربونت برم فکر نمیکنی کمی برات تنگ شده باشه؟ گفت: ایتونم سوار شم. ایخام سبار شم. گفتم : باشه عشقم. با لبخند حاکی ازرضایت سوار روروئکش شد که برایش اکنون تنگ بود. من هلش میدادم. خانم ۴۳ ساله ای در سالن پذیرایی با روروئک وبچه ی دوساله درحال بازی بود. در حال ویراژ دادن بودم.دور میزدم وبرمیگشتم. وقتی مهیار را هل میدادم یک لحظه، به خود آمدم وبه خود گفتم: خجالت نمیکشی؟ نه به سایت داشتنت و نوشتن هایت، ونه به بازی با بچه ها. کودک درونم گفت: مگر چه میشود که گاهی اوقات با بچه ها بازی کنی وکودک شوی تا روح وروان سالمی داشته باشی؟ 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
مشکلات شیرین ودلچسبم من بامهیار وچگونگی رفع آن: 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
برایش شعر خواندم و شروع به هل دادنش کردم و تا اتاق مادرم رفتم. آنجا گفتم :برای من شعر میخونی؟گفت: ایخونم(میخونم) وخندید. شروع به خواندن شعر یه توپ دارم قلقلیه کردم وشعر را تاآخر با او دنبال کردم؛
🙄🥳🤗😊🥎🏀⚽️
گفتم:یه توپ دارم.گفت:گلگلیه. گفتم: سرخ و… گفت: سپید وگمزه(سفید وقرمزه).گفتم: آبیه. آفرین. میزنم…گفت:زمین ابا ایره(زمین هوا میره)گفتم:نمیدونی… گفت:تا اوجا ایره(تا کجا میره)گفتم:،من،.. گفت:ای توپو اداستم(این توپو نداشتم)گفتم:مشقامو.. گفت:اوب ابستم(خوب نوشتم) گفتم: بابام.. .گفت:بم آیدی داد(بهم عیدی داد)گفتم:یه توپ.. گفت:ال الی داد(قلقلی داد)..
بماند که با دردسری عظیم توپولویم توپولو را یادش دادم که یادش رفت🤣😊🤗🥰
موبایلمو نگاه کردوگفت: سی سوده؟(چی شده) چی شده؟؟گفتم سایتم خراب شده. حال انگاری که کودک متوجه میشود. با ناراحتی گفت: سات اراب سوده(سایت خراب شده)؟ سی تال تونیم؟(چیکار کنیم) ..نتونستم برایش توضیح بدهم ومسئله را باز کنم که ما قرار نیست کاری بکنیم. اصلن سایت چیه. روبه او کردم وگفتم:دوست داری سایتم را ببینی؟ گفت: آره،دوست دالم.(آره دوست دارم). به او گفتم: استاد قائدی گقته که سایت فردا درست میشه. میشناسیش؟گفت: آره ایشناسم(آره میشناسم). گفتم مهربونه؟گفت:ایهربونه.(مهربونه)
برای من جالب بود این فسقلی استاد قائدی را دقیقن کجا دیده است🤔🤔🤔🤔🤔
دراین تفکرات بودم که دوباره گفت: سی کار کنیم (چیکار کنیم)؟؟؟ گفتم بریم سرچ کنیم. گفت: اوب ایسه؟(خوب میشه)من خندیدم وگفتم:آره اوب ایسه.(اره، خوب میشه).با اعتمادبنفس وآرامش، سری تکان داد ولبخند ی که بیشتر شبیه لبخند زورکی یا قهقهه بود گفت:اوب ایسه.اوب ایسه.سری تکان داد ودوباره با اعتماد بنفس گفت: اوب ایسه(خوب میشه؟)… احساس عمیق این کودک مرا بسیار متاثر کرد ودر دنیای خودم به دنیای بچه ها فکر میکردم وبرای نشاط حالش گفتم: بریم گوگل سرچ کنیم؟ سری تکان داد وگفت:اریم.(بریم). درگوگل دنبال کارتون شاد کودکانه گشتم. یک دنیا کارتون مقابل دیدگانم خودنمایی میکرد. صفحه گوشی را مقابلش گرفتم. با طرح سوالی از او، از بین ۶ کارتون انتخابی من، انتخاب کردن را به او یاد دادم. گفتم: اوبب خاله.(خب خاله)…کدومو دوست داری؟.من من کنان انگشتش راروی دهانش گذاشت وبفکر فرو رفت.گفتم کدوم قشنگم.؟ گفت:من؟گفتم: آره خاله. تو بگو کدوم رو دوس داری؟ به گوشی نزدیک شد و با احتیاط عکس یک کدام را نشان داد. گفت:اینو توس دالم.(اینو دوست دارم). گفتم: بزن روش خاله. نگاهی کرد وباکمی تردید نگاهم کرد. گفتم: انگشتت رو بده به من انگشت سبابه کوچکش را نشانم داد. انگشت کوچکش را درمیان دستانم گرفتم وحس عشق دروجودم شعله کشید. انگشت سبابه اش را به سمت قسمتی که یک مثلث برای پلی کردن فیلم بود، نزدیک کردم. گفتم: بزن روش. گفت: ایزنم؟؟(بزنم؟)گفتم: آره قربونت برم. زد وگفت: اونیسم(تونستم). رو به او کردم وگفتم: آره تونستی خاله. تو ایتونی(میتونی).گفت:من ایتونم؟(من،میتونم؟؟)وسرش رو بعلامت پرسش حرکت میداد. گفتم: میتونی. تو قوی هستی خاله.ایتونی. بچه به حدی من میتوانمش بالا رفته بود که حس خوب بودن و توانستن، درچهره اش فریاد میزد. به او یاد دادم که وقتی که، مسیج برایم میرسد چگونه آرام وبا فراغ بال، آن را به کناری بزند و به دیدن کارتونش ادامه دهد. میخندید. به او یاددادم که صفحه را بزرگ کند وکارتون را درصفحه موبایل بطور کامل ببیند. یاد لحظاتی که با او بودم برایم دلنشین وخوشایندست.
مادرش زنگ زده بود تا ببیند که مهیار راضی به بازگشتش شده یا نه؟ مادرم با خواهرم صحبت میکرد ومتوجه ماجرا شد وداد زد: ایخام ایمونم ایجا(میخام بمونم اینجا)🙃😉😇🤣😅باورم نمیشد که کودک دوساله اینطور برخورد کند.🙄🤔🤪😇😳😳😳😳😳
تاحد زیادی یاد کودکی خودم افتادم زمانی که رو در روی بزرگترها میایستادیم وکاری را که یادم داده بودند را به آنها، یاد آوری میکردم.
(برایم جالب هست کودک به این سن وسال با این همه درک وشعور🤔 ….خیلی بدست. چون بیشتر بچه ها که از عقل وشعور بالایی برخوردارند ضربه های سنگینی از اجتماع میخورند چون جامعه این نحوه برخورد آنها را نمیپذیرد.این کودک دوساله به من ایستادن درمقابل گرفتن حقم را یادآوری کرد.خیلی از او یاد گرفتم ویادمیگیرم.)🧸🧸🧸🧸🧸
قرار شد پدرش برای بردن مهیار به دنبالش بیاید . ساعت از ۲۳ گذشته بود ومن گفتم: منم اییام. (منم میام). رفتم مانتو وشلوار پوشیدم وکیفم را برداشتم . آنقدر ذوق کرده بود که نمیتوانم شدتش را وصف کنم. میخندید وهی تکرار میکرد: تو ام اییایی؟(توهم میایی؟؟)
درحال خوردن ماکارانی قاشق به ته قابلمه خورد ومامان گفت: ندا قاشق نخوره؟
مهیار داد زد: ایخوره….ایخوره دیدا
(بخوره.بخوره ندا)قاشق به ظرف بخوره وداد میزد😅😂
ادامه دارد…….
۲و۵۰ ۵شنبه.۱۷ فروردین ۱۴۰۲
5 پاسخ
سلام ندا جون
نوشتن داستان واقعی روزمرگی ها خیلی زیباست.
ولی یادت باشه با بچه کلمات خودشو تکرار نکنی، او هر طوری میگه، شما درستشو بگو.
سلام ممنونم از دقت بالا ی شما وخواندن متن.
بازخورد مادرانه ونکته تربیتی خوبی بود. دقیقن موافقم. وقتی متوجه کلامم نمیشه به زبون خودش یک بار میگم وبعدش به زبون خودم ادامه میدم تا با الفاظ آشنا بشه
عالی بود نداجون. دنیای بچه ها خیلی قشنگه چه خوب که دورو برت کوچولوهای ناز داری. کِیفِت بیش باد
سلام عزیزم
ممنونم از بازخورد قشنگتون.
خدا این کوچولوهای ناز رو اطراف زندگی همه زیاد کنه.آمین.
شب خوبی داشته باشی.