اوضاع خوبی نداشتم وبرای نوشتن درلایوهای روزانه استاد کلانتری شرکت میکردم واصلن باور نداشتم که روزی ایشان را بتوانم ملاقات کنم چه برسد به صحبت کردن با ایشان وشرکت در کلاس های حضوری ایشان. دائمن در پیج استاد کلانتری پرسه میزدم وبرای رفع خستگی وارد پیج کتاب باز میشدم وبه ویدئو های استاد شکوری گوش میکردم. درست گفتم. میشنیدم.ویدئو را پلی میکردم ودرباره ی حرفهای استاد شکوری تعمق میکردم تا شاید بتوانم کمی از درک وبینش ایشان را بفهمم. وارد سایت خانم فلاح میشدم ویا کانال مهارت های زندگی ویا کانال مدرسه نویسندگی وتا میتوانستم خود را ازجمله ناب وساده ایشان سیراب میکردم. از کودکی عاشق ادبیات بودم ولی قکر میکردم نویسنده شدن کار من نباشد ودنبالش نرفتم . اگر حمایتهای خانم فلاح وتشویق وترغیب ایشان نبود حتا به طور صریح میتوانم بگویم استاد شاهین کلانتری راهم، جدی نمیگرفتم . بطور قطع اگر استاد فلاح با ایشون لایو نمیداشت من هرگز کار نویسندگی را اينقدر جدی نمیشناختم. بعد از اینکه متوجه لایو دونفره ایشان با استاد کلانتری شدم باخودم گقتم یک بار حرف خانم فلاح را گوش کن. اگر بد بود انجامش نده. اینچنین شد که برای ادامه ندادن خود را وادار به دیدن لایوی کردم که هیچ اشتیاقی برایش نداشتم. استاد کلانتری خیلی جدی با نوشتن برخورد میکرد واین نحوه نگاه ایشان با نوشتن برای من جالب و وسوسه انگیز بود وبعد لایو یکی دودقیقه دربهت وسکوت تامل برانگیزی غوطه میزدم و وارد دنیایی شده بودم که هیچ وقت خودم را متعلق به آن دنیا نمیدانستم. همیشه فکر میکردم چون نویسندگی شغل بسیار سختیست، حتمن باید مرارت زیاد برد وهرکس نویسنده شد در دنیای سختیها دست وپا میزند چون با کلمات عجین است. درست معنای نویسنده بودن وشدن را اشتباه معنا کرده بودم. نویسنده شدن دنیایی از واژه با خود به ارمغان می آورد که به یمن آن کلمات میتوان به درک واندیشه ای رسید که قبل از آن کلمات، توان درک آن اندیشه برای ما نا ممکن میماند. لایو به اتمام رسید ولی دنیای زندگی من با رنگین کمانی آشنا شده بود که گل لبخند را برای من به ارمغان آورده بود ازاینکه میتوانستم کتابهای جدیدی بخوانم خوشحال بودم وبیشتر بخاطر این خوشحال شدم که استاد کلانتری را طالب تغییر و بروزرسانی میدیدم. دراطرافم تعداد افرادی که راغب به تغییر سبک خود باشند معدود بودند ولی استاد کلانتری فقط حرف نبود و ازحرکات بدن و استایلشان کاملن مشهود بود که اهل تدبیر وتغییر هستند. زیبایی این مسیر برایم آشکار بود و یاد کلمات استاد ویدا فلاح افتادم که کسی را بت نکنید. از بت سازی آدمها در این مدت کلی صدمه دیده وضربه خورده بودم و دیگر نمیخواستم از انسانها بت بسازم وچون ابراهیم بت شکن با دستهای خودم، بت های فولادین اطرافم را نابود کرده بودم که هرگز فکر نمیکردم اینسان شود. خیلی سریع وارد لایوهای روزانه شدم واز تایم آنها مطلع شدم وواردپیج کلاس تولید محتواهایی شدم که استاد در طی این چندین دوره به شاگردانشان درس میدادند وشروع به نت برداری کردم. باچشمانم عقاب تیز پروازی شدم تا هر آنچه استاد بر زبان میآورد کاملن درک کنم. حتا ازنحوه برخوردشان درباره ی مادرشان درس میگرفتم. ریز اعمالشان را تحلیل میکردم. من نقادانه برخورد نمیکردم ونقد کردن را دراین مدت یاد نگرفته بودم ولی درخانواده ام ازپدر ومادرم تحلیل کردن، دوراندیشی، قوی بودن، یک زن قدرتمند بودن، و…را آموخته بودم.
با دیدن استاد تمام حرکاتشان را زیر نگاه پرسشگرانه ام بردم وکمی مطمئن شدم که من نیز دوست داشتم درکلاسهای حضوریشان شرکت میکردم. هیچ وقت، کوچکترین تصوری از حضور در کلاس ایشان درخود نمیدیدم. میتوانم بگویم اولین شانسم شرکت درکلاس از ایده تا اجرا بود که، برای من نهایت آرزو بود. هزینه آن را نداشتم ولی با آن موقعیت عدم تعادل حضور در کلاس حضوری برای من تبدیل یه رویا شد. رویایی که هرگز فکر تحقق آنرا نداشتم. میدانید من بعلت یک بیماری توان بدنم تحلیل رفت ومرتب درحال بالاآوردن بودم. معده ام خالی بود ولی بالا میآوردم. ازصدای ماشین، وز وزمگس، دیدن گل، پدرم، زندگی، درس، تشویش،دکتر ،همه چی، بالا می آوردم. بیماری افسردگی خفیف بعلاوه عدم باور .من نامش را این گذاشتم دکترم فقط ویتامین تجویز کرد ومن درعرض یک ماه حال عمومیم بهتر شده بود. بدنم مقدار زیادی آب از دست داده بود. بهتر شدم ودراینستا خود رامشغول میکردم. کتاب میخواندم. رمان میخواندم وسکوت میکردم. خودم میدانستم چه شده است. توضیحش مشکل است.خلاصه دریک روز که درحال وبگردی بودم پیامی دیدم وتصمیم گرفتم که درکلاس شرکت کنم. بعد از اینکه در اینستا اعلام شد، یک مسیج دادم که فقط روحم از اینهمه تلاطم بایستد. یک مسیج به پشتیبانی بنام آقای مهدی پور ارسال کردم و خود رامتقاضی اعلام کردم. بعد از اینکه قیمت را در جواب مسیج خود دیدم هنگ کردم.در پیامی، اعلام کردم وگفتم متاسفانه نمیتوانم شرکت کنم. خود را به ناسزا گرفتم که پول وبودجه نداری بیخود به بنده خدا پیام دادی. بعد از دو سه روز پیام آقای مهدی پور را دیدم و دیدم به من زنگ زده اند وطئ یک تماسی من را تشویق به شرکت درکلاس کردند. ازشدت ذوق داشتم پرواز میکردم. حس وحال آن لحظه به حدی شیرینست که توان کلمه بیاد آوردن زا ندارم. یک زمانی حسم را به شعر مینویسم تا خود بدانم چه روز معجزه سازئ بود. خلاصه با شرکت در کلاس خوشبختی من رقم زده شد.
من که شرکت برای کلاس حضوری برایم رویا بود درجمع دوستانی نویسنده وشاعر بودم که هیچگاه خود را دراین مرتبه نمی دیدم. سخنان استاد کلانتری را درآن چندجلسه، محک زدم وبا نظام ارزشی خودم سنجیدم. استاد کاملن سربلند بیرون آمده بود واز همه مهمتر جمعی را یافته بودم که در پی معنا ورشد بودند وکاملن با من هم خون وهم جهت بودند. همیشه دزتعجب میمانم که منی که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم چگونه تند وسریع از پلکانی چوبی ومسیری بدون دیوار رد میشدم تا در کلاسی شرکت کنم که آرزوی قلبیم بود. همیشه نیم ساعت زودتر ازهمه میرسیدم تا زمانی برای جابجا شدنم داشته باشم. این عدم تعادل _وبیماری زونا که پارسال دچارش شدم،هنوز هم بعد ازگذشت یک سال وچند ماهی که بهتر شده ام آزارم میداد وچنان برخود میپیچیدم که رنگم سفید میشد_ سرعتم را کم کرده بود وبه وقت خستگی، درد بیماری زونا آزارم میداد وبا خنده ولبخند سعی میکردم کسی متوجه نشود ولی گویا رنگ رخساره خبر میدهد ازسر درون واستاد تیزبین تر ازبقیه بود… خیلی پیش آمده بود که با اشاره کردنشان میگفتند: بنشین بهتر میشوی ، من حرفشان را گوش میکردم وبهتر میشدم. هیچ گاه الطاف بی نظیرشان را فراموش نمیکنم. برای من شرکت درآن کلاس پیش زمینه حرکتم شد وتلاشم را زیاد کردم وباچشمان خودم میدیدم که با نوشتن راه رفتن برایم بهتر میشود. اکنون خیلی نسبت به کلاس از ایده تا اجرا بهتر شده ام و این نوشتن وقدرت جادویی اش مرا به اوج رساند. آشنایی با استاد سبب رشد وبالندگیم شد. با ۲۰۰ پست روزانه ومنتشر کردن شروع کردم واین کار مرا معتاد به نوشتن کرد وهنوز مدتها وساعتهای متمادی فقط پشت سرهم مینویسم. گه گاهی حتا کلمات، نامشخص ونا آشنایند ولی مینویسم وامروز که مینویسم بعد از کلاس نویسندگی خلاق، توانستم به جایی برسم که هرگز تصورحضورش را درتفکراتم نمیکردم چه برسد به اینکه سایتی داشته باشم. _در آن بنویسم_ و چه برسد به اینکه با استاد عکسی یادگاری داشته باشم.
درپایان کلاس عکسی گرفتیم که چون خاطره ای شیرین برای من ماند وحک شد.
با دوستان عزیزی آشنا شدم که نمونه بارز وآشکار یک نویسنده خوب وپرتلاشند .(ساقی نیاکی،نرگس امینی،حدیقه شعبانلو،سید هادی هادیان، فریبا قدیانی، حجری، دکترمحمود جاوید، دانیال مرادی،وحید بستانی،مرضیه مومنی و دوستانی که درذهنم نامشان نیست ولی حضورگرمشان، لحظات خوبی برایم ساخت.)
ازطرفی موقع عکس گرفتن خجالت میکشیدم دریک قاب باشیم ولی از طرفی برای من یک افتخار بود ومایه مباهات من.
درجلسه آخر یک کتاب به همه به عنوان یادگاری داده شد ومن آن کتاب را هنوز به اتمام نرساندم.
کتاب عادت های اتمی نوشته جیمز کلیر یکی از بهترین کتابهای مورد علاقه منست که برای روند وسبک خوب زیستن نکات زیادی از این کتاب آموختم. بعد ازخواندن کتاب عادتهای اتمی توانستم بسیاری از عادات منفی زندگی خود را ترک کنم .
این کتاب نیز یکی ازخاطرات زیبای این سال ارزشمندیست که، اتفاق خوشایندی را برایم رقم زد و نکات کلیدی زیادی از استاد کلانتری عزیز یاد گرفتم.
استاد عزیز، تنتون سلامت ودلتان شاد باشد. امیدوارم که امسال را بخوبی به اتمام برسانید وسال خوبی درپیش رو داشته باشید.
شاگرد شما کامنت بیقرار.ندا اشتری
ساعت ۲۲:۲۲ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۱
2 پاسخ
سلام ندا جان
منم خوشحالم که نویسنده خلاق با شما آشنا شدم.
امیدوارم که موفق باشی.
سلام خانم قهرمانی عزیز
منم خوشحالم توی اون کلاس پرمغز،باهم هم کلاس بودیم وبرای من افتخار بزرگیه.
دراسرع وقت مهمون سایتتونم. دارم خودم رو به ۱۰۰۰ کلمه در روز عادت میدم وزیاد وبگردی تو سایتها نمیکنم.
فقط مینویسم… باید یه چک لیست بنویسم…
عیدتون مبارک