قسمت سوم عشقی که رنگ باخت وسقوط نکرد
به طرف رومینا حرکت کردودردلش آشوبی به پاشده بود. مانده بود که به او درباره ی ارتباط بین عاطفه اش وزندگی خودشان چه بگوید. ازطرفی او را معقولتر میدید. نامه را باید به او میداد. با ترس به طرف خانه رومینا حرکت کرد. جلوی در رسید. ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. نفسهایش به شماره افتاده بود. دستهایش میلرزید. گویی اتفاق بدی در حال وقوع بو. هیچگاه همچنین حسی را نسبت به کسی احساس نکرده بود. بین دواحساس خیر وشر گیر کرده بود. حتا دیگر نمیدانست در درون نامه چه نوشته است وآیا دادن نامه به رومینا، کار درستی بود یانه؟. به ظن خویش رامین هووی او بود واگر با یک حرکت اشتباه، رومینا را نیز، از دست میداد، تحمل اینهمه غم برای دلش، غیر قابل باور وسخت بود. در یک لحظه ای که به ماجرا می اندیشید زمان به حد نسبتن ناممکنی برایش کند شده بود . او برای اینکه درهمین لحظه باشد و از بودن در این لحظه نهایت استفاده را ببرد مجبور بود درلحظه باشد و بودن را زندگی کند. بودن هملت وار را در تئاتر به یاد آورد. همان اصطلاح همیشگی رومینا.. بودن یا نبودن مسئله اینست. واو در نهآیت لحظه به خود میگفت: من به راستی در این لحظه هستم یا نیستم؟ تا در این لحظه نباشم وبودنم را به تصویر نکشم، نمیتوانم به بودنها ونبودن های انسان دیگری در زندگیم بیندیشم. براستی من هستم ویا نیستم؟ به فکر رفت وبا صدای بلندی بر سرخودش فریادی کشید که کودک درونش گریست. از اینهمه خود سرزنشی هایش خسته شده بود. نمیدانست چرا با خودش ستیز میکند وچرا این عشق را انکار میکند. عشقی که همه جویایش هستند. مخصوصن خلوص ودو طرفه بودن این عشق آنرا زیباتر کرده بود وآرش آن را نمیخواست. میترسید. خیلی از اطرافیانش به سبب جدایی دچار افسردگی بودند. آرش علت همه این مشکلات را در وجود عشق میدید. همان عشقی که دچارش شده بود.
دستش را باترس به سمت زنگ برد تازنگ بزند. رومینا در را باز کرد وگفت: آرش اینجا چه کار میکنی… بدو. بدو باید بریم خرید لوازم.. آرش گفت: کدام لوازم؟ رومینا با عصبانیت گفت: تو دوباره یادت رفت: خنچه ی عقد دیگه…آرش بعلت فکر شلوغش، یادش رفته بود که رومینا در کار طراحی خنچه های عقد است واینطور برداشت کرد که، دیدی.. رومینا بفکر ازدواجست وبا شنیدن کلمه خنچه از زبان رومینا، فیوز مغز آرش سوخت واستدلالش خاموش شد. او آمده بود تا به رومینا بگوید ما به درد همدیگر نمیخوریم یا کمی بیشتر با هم همفکری کنیم ونامه اش را به رومینا بدهد ولی عدم تمرکزش باعث شد که نامه را بالکل فراموش کند. فقط میخواست از زیر بار رفتن این تعهدی که نسبت به معشوق داشت شانه خالی کند. البته خودش اصلن مالک هیجانات واحساساتش نبود. فقط میخاست از رومینا فاصله بگیرد. رومینا این را حس میکرد ولی نمیدانست چه چیز سومی بین آندو فاصله انداخته است. از نظر رومینا آرش مرد خوبی بود ودلش نمیخواست او را از دست بدهد.
اینک آرش در کنار رومینا سوار بر ماشینی بود که آندو را به خرید خنچه نزدیک میکرد. آرش نفهمید چه شد ولی تا توانست از رومینا فاصله گرفت وگفت: ببین، من نیستم. درسته که با هم یک سری حرفهایی زدهایم ولی این دلیل نمیشود تا تو بدون اینکه نظر مرا بپرسی برای خنچه عقد، تصمیم بگیری. من با تو قرار گذاشتم تا کتاب را بخوانیم وبرای درک بهتر همدیگر باهم همفکری داشته باشیم وبه هم در درک بهتر مفاهیم کتاب کمک کنیم.همین. قرار شد تا همدیگر را بهتر بشناسیم نه اینکه دست مرا بگیری به خرید خنچه عقد برویم. اصلن، من آمادگی ندا رم. رومینا نگاهی بابهت به آرش کرد. باخود گفت: این پسر خل شده ؟ چه عقدی؟ کدام خنچه؟ ازشدت خنده نتوانست جلوی خودش را بگیرد وآنقدر خندید تا آرش پرسید: ببین میدانم این خنده هایت عصبیست. میخواهی به دکتر برویم. نگران نباش. رومینا میخندید وبرای آرش ما جرا راتعریف میکرد…. آنقدر بلند میخندید که آرش به فکر فرو رفت. تابحال او را در این حال ندیده بود مگر زمانیکه پسرعمویش کاری احمقانه وخنده دار کرده بود ویک سوءتفاهمی ایجاد شده بود که هیچ کس نمیتوانست جمعش کند. سوء تعبیری مهلک. یادش آمد آنروز پسرعموی رومینا را قضاوت کرده بود. باخود گفت: نکند… نه، باورم نمیشود.. یعنی من هم، مثل او حماقت کردم. نه،نه. من میخاستم فقط با اوصحبت کنم. درفکر بود. رومینا کمی آرامتر شده بود. رومینا روبه آرش گفت: یادته میگفتم پسرعمویم را مسخره نکن سرت می آید. آرش جا خورد وگفت: خب. چه ربطی به الان دارد؟؟. رومینا گفت: ربطش به این است که من کارم درست کردن خنچه عقدست. یادت رفته بود؟ آرش چشمانش از تعجب گرد شده بود. متوجه کارش شد. اشتباهی بدتر از این نمیتوانست بکند. ولی دیگر سودی نداشت. به خود گفت: واای،،، حالا چطوری از کنارش بلند شوم ؟ دردرونش بین دوحس متضاد گیر کرده بود. یک حس احساس خوشحالی او بود وحس دیگر حس خجالتی شدید. توان دیدن رومینا را نداشت. رومینا در کلاسهایی درباره خودشناسی چیزهای زیادی یاد گرفته بود ومیدانست دراین مواقع باید حواسش به احساس طرف مقابلش باشد که حس بدی به او دست ندهد. حرف راعوض کرد وگفت: آرش من نمیتوانم این خنچه ها را به تنهایی مرتب کنم تو هم بیا با کار من بیشتر آشنا شو. رومینا که فکر میکرد حرف راعوض کرده است با حس خوب به طرف مزون حرکت کرد وآرش ایستاد وگفت: خب، زودتر بگو نمی خواهی مرا… این یعنی چه؟؟ مگر تو کودکی که نمیتوانی مرتبشان کنی؟ یاد مهمانی افتاد که رومینا به او درچیدن میوه های میز کمک کرده بود. صورتش ازعصبانیت سرخ شده بود ونمیدانست چکار کند. هرکاری میکرد بدتر میشد و رومینا، رامین را وارد جمع خودشان کرد. گوشی در دستش بود و شماره رامین را که عدد۲ بود گرفت وتماس برقرار شد. آرش همانطور بد وبیراه میگفت.رومینا گوشی را به گوشش نزدیک کرد وگفت: مهتاب آمدم. الان با آرش می آیم. بعدش میروم خونه. آرش متوجه تماس رومینا نشد. رامین که از همه جا بی خبر بود_ با اشتباه رومینا _ با نگاهی خشم آلود به آزاده نگاه میکرد. آزاده بدون اینکه رامین بفهمد مهمانی شامی برگذار کرده بود تا خبر بارداریش را در شام اعلام کند. رامین بی خبر از ماجرای پدر شدنش به آرش فکر میکرد ورومینا. به رابطه ای که بنظرش نباید شروع میشد ولی شوخی شوخی داشت جدی میشد. همانطور که آرش رامین را هووی خود میدانست،رومیناهم با آزاده زیاد راحت نبود. از زمان ازدواج آندو رامین کمتر زمانش را برای او صرف میکرد واین رومینا ناراحت میکرد. بدنبال راهی بود تا به برادرش نزدیک شود. اصلن فکر این را نکرده بود با این حرکت چه اتفاقی شاید رقم بخورد…..
سال خوشی برایتان آرزومندم.
ساعت۳۲:۳۱ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱
2 پاسخ
نداجان قشنگ بود
سال نوت مبارک
سال جدیدت پر از اتفاقات قشنگ
سلام لیلاجان
سال نوی تو هم مبارک
امیدوارم دراین سال بدرخشید.