قسمت سوم پست ۴۰

قسمت سوم پست۴۰                         بطرف صندلی حرکت کردم ونشستم. دستهایم خیس بود. با دستمال کاغذی خشکش کردم ودر زباله دان انداختم. به سر میزم بازگشتم وازفرط خستگی متوجه نشده بودم که، سر میز دونفره ای نشستم. سرم را که بالا گرفتم جوان محجوبی را مقابل خود دیدم. نامش را نمیدانستم ولی، برای یک گفتمان ندانستن نام مشکلی ایجاد نمیکرد. درباره ی مسائل مختلفی باهم صحبت کردیم وآنجا بود که متوجه شدم که معنی؛ او سری در سرها دارد، یعنی چه. از کتابهای مختلفی صحبت کرد که در صدر آنها چخوف می‌درخشید. از کتاب‌های داستایوفسکی وچخوف صحبت کرد واز شاملو وحافظ و دیگر شاعران ایران وجهان سخن راند. کمی از تجربیات خودش  گفت وکمی از کتابهایی که باید بخواند. برای شناختنش از او  پرسیدم که چه کتابهایی میخوانی؟؟؟؟        راستیتش جدیدن در مرحله عمل، خیلی از صحبت‌های خانم فلاح را به بوته آزمایش میگذارم تا صحت وسقم مواردی که درطی این چند سال در کلاس بادگرفتم، بهتر برایم روشن شود. البته تا همین لحظه صحت تمام صحبت‌های استاد فلاح بیشتر وبیشتر برایم آشکار می‌شود. وقتی سنگینی نگاه اطرافیانم را حس کردم کمی سرم را برگرداندم. متوجه شدم مردی که سمت راست ویک متر دورتر از من ایستاده بود به من خیره نگاه میکرد. دلم میخواست بلند شوم ویک مشت اساسی به زیر دیدگانش بزنم تا نگاهش را کنترل کند. بیخیال گفتن ذهنم، مرا به دنیای سخنان مخاطب روبرویم برگرداند. از او پرسیدم: راستی اینهمه صحبت کردم، نامت را نمیدانم. گفت: هادی قربانی هستم.  سنش را پرسیدم. گفت: ۲۱ سال دارم.  من هم خودم را معرفی کردم وسنم را گفتم. به صحبت‌هایش ادامه داد و از دنیای کتابها وترسهایش گفت…من هم مشتاقانه میشنیدم وبا سرم تاییدش میکردم.

باخود می اندیشیدم . به صحبت هایش گوش میدادم. جایی وارد بحث انگیزشی شد. من که مسائل توسعه فردی وخودسازی برایم در اولویت بود و صحبت پیرامون این مسائل برایم دلنشین میمانست از او یک ورق ‌وکاغذ خواستم تا درباره ی نظام باورها با او صحبت کنم. خودکار را دردستم گرفتم وکمی روی میز خم شدم. روی دفتر مینوشتم ونظام باورها را برایش توضیح میدادم. یاد کلاس اصول تغییر افتادم. چقدر این کلاس را دوست داشتم.  به او نزدیک شدم و با رسم شکل مطالبی را با اشتیاق بیان میکردم. با هم صحبت میکردیم. او یاد مسئله ای افتاد وداستانی را برایم نقل کرد. ازخودش وزندگیش به زیبایی سخن میگفت. طرز بیان واندیشه اش را دوست داشتم. غرق صحبت کردن بودیم که دوباره سنگینی نگاهی را حس کردم. بیخیال به صحبتهایمان ادامه دادیم. برایم دلپذیر بود که اینقدر با ذوق و اشتیاق گوش می‌دهد. هادی قربانی از دانشجویان استاد کلانتری بود که _من_ آنروز با او آشنا شدم. مسئله ای  راداشتم  برای او توضیح میدادم که حضور شخصی را حس کردم. به لبخند آقای قربانی نگاه کردم. لبخندی مهربان را برچهره اش دیدم، گویا  به کسی که مینگریست فردی آشنا بود.  اول به سمت وسوی نگاه برنگشتم. دیدم شروع به تعریف از استاد کلانتری وخصوصیات خوب وبارزشان کردند ومن هم به او گوش میکردم. کاملن معلوم بود که خیلی وقت است که با استاد در ارتباطست. به او گفتم: همین الان با خودم  می اندیشیدم که چطور می‌شود یک جوان ۲۱ ساله اینقدر در حال بالندگی و رشد باشد. اکنون دلیلش را یافتم. استاد با لیوان چایش به سمت در ورودی درحرکت بود وما رفتنش را می‌دیدیم و او از استاد وخصایلشان صحبت میکرد. به دفتر اشاره کرد ومن بقیه موارد را برایش توضیح دادم. خستگی راه و درد زونا، رخت بسته بود. همیشه چند عامل باعث شعف من می‌شوند. یکی بودن درلحظه حالست ودیگری لبخند وذوق زیاد و تشویق کودک درونم برای بودن درجمع که دوستش دارم… وقتی برای کودک درونم، ارزش قائل میشوم حالم بهتر وبهتر می‌شود واین نکته باعث شد یک آخيش درونی، بکشم واز اینکه میدیدم خودم حال خوب را دربدنم به جریان انداخته ام شاد بودم. برای ما چایی آوردند وشکلات ونبات را دربرمی‌گیرد سفید طلابی درسینه گذاشته بودند. وای… که خوردن چای دراین لحظه، چقدر برای من دلپذیر بود. با اینکه اهل خوردن چای نبودم ونیستم، آن روز را به خود اجازه خوردن دادم تا کافئین موجود در آن کمی حال دلم را بهترکند وخستگیم را ازبین ببرد. نبات را داخل چای انداختم و کمی آن را دراستکان گرداندم تا به خوبی حل شود. به صحبتمان ادامه دادیم که استاد از پله ها پایین آمد. خواستم بلند شوم که استاد نگذاشت وگفت بنشین. من هم از خدا خواسته روی صندلی نرمینی که مانند مبل بود فرو رفته وراحت نشسته بودم. از اینکه نشیمن آن طوری طراحی شده بود که با ارگونومی بدن من همخوانی داشت بسیار خوشحال بودم. استاد کتابی در دستش بود. نامش شاهراه تاثیرگذاری بود. به من گفتند: این کتاب را خواندی؟ گفتم: نه. کتاب را به من دادند ورفتند به بقیه بچه ها کتاب بدهند. آنقدر ذوق زده شده بودم که نگو.

فکر کن درکافه منتظر خنک شدن چایی ات باشی وبا دوستان بیرون آمده باشی.  یک هم صحبت خوش کلام هم نثارت شده باشد که از علم ودانش در دنیای فرهیختگان در حال پرواز باشد. کتابی هم از استادت بگیری که آنرا نخوانده باشی…     خب دیگر چه میخواهی؟؟؟…برای من که عالی بود. مخصوصن ذهنم از فضولی داشت میمرد ومجبور شدم چند ورقی را همانجا بخوانم. آقای قربانی درحال صحبت بااستاد بودند که وقت را مغتنم دانستم نشستم وشروع به خواندن  کتاب شاهراه تاثر گذاری کردم. استاد سر میز بعدی نشست وشروع به امضا کردن کتاب برای بچه ها کرد. بلافاصله به صفحه اول آن نگاه کردم. سفید بود.  دوستم درحال چایی خوردن بود گفتم: استاد را بکش اینطرف. چرا کتاب منو امضا نکرده.؟؟؟ خندید وگفت: الان صدایش میکنم. گفتم : ببین، سر همه میزها نشست. من مظلوم افتادم اینجا . خندید وگفت: نه. حواسشون نیست .منم گفتم: اگر سختته من به استاد بگم. استاد درحال گذر بود که آقای قربانی ایستاد و با استاد صحبت کرد. بلند شدم و در ذهنم گفتم: خب صندلی نداریم. استاد گوییا ذهن مرا خوانده باشد گفت: یک لحظه برمیگردم. برم صندلی بیاورم که، آقای مهدی پور صندلی آورد واستاد نشست. کمی صحبت کردیم. استاد یک نگاهی به خط وخطوطها وخط من که خرچنگ قورباغه ای نوشته بودم کرد وگفت: این چیه؟ کی داشت درس میداد؟ دفتر را نگاه می‌کرد ومن باخجالت گفتم: داشتم یه مسئله رو توضیح میدادم. گفتند درباره ی چی؟ گفتم نظام باورها (ای بی سی)….        سری تکان دادند ودرباره موضوعی به زبان ترکی، شروع به صحبت کردند لبخند زدم.استاد نگاهی کردند ولی معلوم بود شک دارند که ترکی متوجه میشوم یا نه. در ذهنم با افتخاری تمام درباره ترک بودن خودم  را تحسین میکردم. یادم نیست چه پرسیدند.شاید پرسیده باشند که ترک هستم یا نه.. ؟؟؟ به یاد ندارم..ولی یادم می آید که گفتم:پدرم همیشه میگوید یادت باشه تو یک ترک طبا طبایی هستی. استاد با تعجب پرسید: یعنی چه؟ گفتم:مثلن  توی سیدها، میگن اگر پدر ومادرشخصی، سید باشند می‌شوند سید طباطبایی. خب من هم پدرم ترک هستند وهم مادرم. پس من ترک طباطبایی. استاد زد زیر خنده وگفت: نشنیده بودم. دیگه برای استاد نگفتم که پدرم کلن با من ودوستهابم شوخی میکرد.یادش بخیر.سوم راهنمایی بودم. زمانی که دوستم سمیه زنگ میزد ومن درحال درس خوندن بودم  به سمیه میگفت: ندا زیر رادیکاله … جلوش سبزه بزاری میاد بیرون. میپرسید یعنی چی آقای اشتری؟

پدرم میگفت: آخه بزغاله ها علف دوست دارند..😐🙄  علف بزار ، رادیکال ازبین میره. اینقدرهم ندا درس نمیخونه…

بارها میگفتم:بابا یعنی چی؟  میگفت تو بزغاله منی.  خب علف میخورن بزغاله ها(ترکها وقتی بچه هاشونو بخواهند صدابزنند یا کسیو دوست داشته باشند با الفاظ مختلفی صدا می‌زنند مثل کره بز یا بزغاله … توی گویش معنی بچه حیوان را  می‌دهد ولی توی گویش وعمق بار احساسی  اینطوری که به زبان می آورند نیست. در کل زبان بامزه ایست.)          درباره لحن ترکی با استاد صحبت کردم واینکه توی ترکی خیلی انتقال احساس قشنگتر هست تا فارسی. استاد سری تکان  دادند وبه زبان ترکی یک ماجرایی را توضیح دادند. دوباره ،قبل همه من ترکیدم از خنده. استاد گفتند: متوجه میشی؟گفتم:بله،صحبت نمیکنم ولی خوب متوجه میشم. استاد گفتند چرا: ماجرای ترکی صحبت کردند را برای استاد توضیح دادم وگفتم: یک کلمه توی زبون پدری عادیه ومشکل نیست وهمه راحت بکارش می‌برند ولی همون کلمه توی گویش مادرم فحش ناموسی به حساب میاد. اینطوری شد که مامان گفت: لازم نکرده تو ترکی صحبت کنی..آبرو ریزی میکنی مرتب….بابا هم(به خنده) میگفت: کلاغه میاد مثل کبک راه بره،راه رفتن خودشم یادش میره…..

من باعشق زیاد به ترکی،دیگه ترکی صحبت نکردم.

استاد می‌خندیدند واین خندیدنشون منو یاد برادرم انداخت.( چقدر شبیه برادرم می‌خندیدند. جالب اینجاست با برادرم همسن هستند).

استاد بعد خندیدنسری تکان دادند و گفتند:خوبه، خوبه ترکی بلدی.

منآن روز متوجه شدم استاد هم (بیزیم همشهریمیز دی= همشهری خودمونه)

روبه استاد گفتم : استاد فقط،اول کتاب رو یادتون رفته امضا کنید وچیزی بنویسید..

استاد خندیدند وگفتند: بیا بالا برات مینویسم. ازپله ها بالا رفتند وبه سمت بچه ها رفتند.

من هم به آقای قربانی گفتم: بیا بریم پیش بچه ها… از هم صحبتی باهاتون لذت بردم.آقای قربانی خودش را به کنار استاد رساند ودر صندلی کناری استاد نشست.

بچه ها دریک بخش دیگه_ که توسط یک شیشه سرتاسری مانند دیوار بود. انگار که سطح جدا کننده ای که بین میز من و بچه های آن سمت بود.  سطحش بالاتر از سطحی بودکه من نشسته بودم. این سطح از جنس شیشه بود. پس من بدرستی بچه ها را میدیدم. گویا استاد کلانتری وبچه ها داخل یک اتاق شیشه ای نشسته باشند. قاب زیبایی بود. بچه ها واستاد کلانتری درحال گفتگو بودند. یک میز دیگر هم بود که دقیقن ابتدای این اتاق شیشه ای بود. درحال گوش کردن حرفهای دوستم بودم. کمی صدا ها را میشنیدم. فرنازقدیری هم آنجا بود.  از پله ها بالا رفتم وبا فرناز شروع به صحبت کردن کردم. فرناز را باشخص دیگری اشتباه گرفته بودم. گفتم: توی کانال اینستا یک شکل دیگری داشتی. درهمین حین همان دیگری، آمد وخودش را معرفی کرد. همه بچه ها را باهم اشتباه گرفته بودم.عکس مرضیه را باعهدیه اشتباه گرفته بودم و عکس فرناز را با سمیه.

سر میز  بچه ها نشستم. بچه ها مرا از انتشارهای روزانه اینستا می‌شناختند. برای من تازه معلوم شد که انتشار روزانه به شناخت آدمهای بیشتر ودوستان متعددی منجر می‌گردد.آنجا بود که اهمیت انتشار براین مشخص شد. ..

ادامه دارد..‌

 

ساعت ۱۳:۱۳چهارشنبه۱۴۰۲.۱.۲

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط