ارتباط بین من وپست چهلم درقالب نوشتن،قسمت دوم

قسمت دوم پست چهلم                   درباره ی این میگفتم که همنشینی یا افکارم وتحلیل آنها در ذهنم مرا به کدامین دیار شناخته وناشناخته ای نزدیک میکرد. دیاری که فقط میشناختمش وآگاهی چندانی از آن نداشتم وفقط بواسطه ی قلبم در مسیری قدم میگذاردم که کلن با آن بیگانه بودم. تعجب من بیشتر به این دلیل بود که با وجود یاس لهیب آرامشی عجیب را در وجودم میدیدم و حس میکردم که کسی را به آن دنیا راه نمیدادم چون آن دنیای زیبا بواسطه ی تلاش‌های صرفی ساخته شده بودکه در طول روزهای متمادی به آن عادت کرده بودم وشاید دیگران آن را برای من مناسب نمی‌دیدند، ولی آرزو، مامنی برای اندیشه ام شد. اندیشه ای که مستاصل برای رسیدن به دنیای آرزوهایم بود، تیمارداری روحم را میکرد. در این میان لبخند وتبسم قلبمبر صورتم جلوه نمایی میکرد. آن لبخندی که، حاکی از ندایی درونی برای درست بودن مسیرم بود،  برای آرامش دل من، بس وکافی بود. سخت بود ودلپذیر. سختی‌ها ومرارتهایی که برای پیمودن راهم چشیدم مرا به سمتی هدایت میکرد که به رغم ناآشناییش، برایم بسیار آشنا بود. بناچار تسلیم قلبم شدم واین هدیه را پذیرفتم. هدیه ای که من گرفتم مزد مرارتهایی بود که در این مسیر درحال چشیدن بودم. برای شما از دکتر شکوری وآموزش هایش هر چه بگویم کم گفتم زیرا بصیرت واندیشه ام را باز کرده بود ودرکنار مطالب زیبا وگوهربار خانم فلاح برای من، تبدیل به پر پروازی شد که مرا به اوج برد. آسمانی را، در بالای سرم دیدم که بالاتر از آسمان هفتم بود. آن آسمان همان چیزی بود، که هرشخصی باید برای خودش بسازد. ساختن اندیشه  وروحم را با فلاح آغازیدم وبه سهیل رضایی رسیدم. ایشان نیز، در مرتبه تفکری خویش در جایگاهی ایستاده بودند که او را میستودم. لایوهای شبانه، نقشه راهها وتحلیل کتابهایی که برای خواندن مدنظر داشت را، خوب میشنیدم وعمل میکردم.کارهایم به همین منوال ادامه داشت تا اینکه، بواسطه یک دوست خوب ونازنینی، با استاد ناظری آشنا شدم. استاد ناظری مردی شوخ طبع با اندیشه ای بالا بود که من نکات زیادی از برخورد با ایشان آموختم. روح بلند و طرز تفکر ایشان به حدی والا بود که غایت اندیشه را در طرز نگاهشان به زندگی آموختم. نگاهی که من آن را میپسندیدم و برای پیاده کردنش، به مشکل میخوردم. گاهی میتوانستم وگاهی نمیتوانستم.                          صحبت از توانستن نیست. صحبت از حد درک انجام کاریست که باید آن را به سرانجام می‌رساندم. گاهی برای رسیدن به این حد درک به مشکل میخوردم. شروع به خواندن کتابهایی در زمینه ی توسعه بفردی میکردم وبینش وآگاهی اندیشه ام را با مطالب کتاب عجین میکردم.     بعضی کتابها_ کتاب نیروی حال اکهارت تله_ برای من بسیار سنگین بودند ودرک آنها برایم صعب وسخت بود وبرخی کتابها به رغم سنگینی وبارعلمیشان برایم بسیار راحت تر فهمیده میشدند وبعضی مثل  محرکها نوشته مارشال گلد اسمیت را بارها میبایستی بخوانی تا معنای کتاب به رغم ساده بودنش در ذهنت بنشیند. مانند یک  آشپزی می‌ماندم که می‌داند که اکنون برای ذهنش، این کتاب را با چه چیزی بیامیزد تا ملکه ذهنش گردد. مسیرم را دوست داشتم وهمین الان نیز چالشهایش را به جان میخرم. هر چالشی زمینه رشدی مضاعف برای من وتوست وحرکت  دراین سنگریزه های جهل را، آسان میکند.                                         با آشنایی با کلاسهای استاد کلانتری وپیج ایشان، مسیر زندگیم به طرز معجزه آسایی تغییر کرد.          همیشه فکر میکردم استاد همیشه دراین مرتبه وقشر اجتماعی می‌زیسته اند ولی به مرور زمان، با آشنایی با کتابی که آن را نگاشته بودند کم کم با اندیشه وتدابیر شان  آشنا شدم. مثلن کتاب شاهراه تاثیرگذاری  واقعن کتاب پرمغز ثرمحتواییست که من، افتخار خواندنش را داشتم.                  دریکی از روزهایی که یک دورهمی دوستانه دریکی از محافل دوستانه، تشکیل شده بود شرکت کردم. درآن زمان به نسبت الان بیشتر درگیر عدم تعادل بودم و بعلت علاقه ام به سبک درست زندگی خود را مقید کرده بودم تحت هر شرایطی خود را به کلاس استاد برسانم. در آن لحظه، به یک ثانیه بعد آن فکر نمیکردم فقط میخاستم درکلاس ایشان باشم وزمینه رشد شخصی خودم را رقم بزنم. در کلاس متوجه شدم استاد قصد رفتن به پارک لاله وکمی پیاده روی را دارند. بچه ها به من گفتند که؛ کتابخانه ای دنج درآنجاست که دیدنش خالی از لطف نیست و کتابهایی زیبا وخواندنی دارد.            به مرارت وسختی افتادم نمیتوانستم خودم را به آنها برسانم. پا به پای استادی نویسنده دویدن خستگی می‌طلبید. عهدیه فزونی را درحال دویدن به سمت خودم دیدم. گویا تازه متوجه شده بودند که براستی من توان راه رفتن ندارم. ازعهدیه پرسیدم کجا می‌رویم؟ عهدیه گفت: دستت را به من بده. بانگاهی حاکی از تشکر به او نگاه کردم و به امید رسیدن به بچه هاحرکت کردیم. بایستی از خیابان عبور میکردیم. مدتها بود ازخیابان عبور نکرده بودم وترس از افتادن داشتم  و مرتب میگفتم: وووی… من مدتهاست از خیابان رد نشده ام.                         از خیابان رد شدم وخودم را درحال پیاده روی در پارکی دیدم که مدتها بود درآن قدم نزده بودم. برایم سخت بود ولی لذت وشیرینی آن رویداد آنقدر شیرین بود که سختی‌ها برایم تحمل پذیر وگوارا به چشم می آمدند. بالاخراه بعد مدتی فاصله رسیدیم. استاد وبچه ها درجلوی فواره ها ایستاده بودند تابچه ها کمی کیک و ساندیس شان را بخورند واستراحت وزنگ تفریحی به بدنشان بدهند. بچه ها واستاد برگشتند ونگاه حاکی از،…. نمیدانم نامش را چه بنامم. نمیدانم چه بود و چیست !….ولی،…. نگاه استاد چون مرشدی پیر میمانست که به شاگردش میگفت: تحمل کن. حرکت کن ومتوقف نشو. آری،این تعابیر  را میدیدم واجرا میکردم. آقای مهدی پور کیک وساندیسی به من داد. گرسنگی برمن غالب شده بود وراه رفتن برایم سخت شده بود. دو عدد ساندیس را با لذتی مضاعف نوشیدم تا اینکه، نفسم جا بیاید.مدیتیشن کردم و کمی چشمهایم را بستم. شروع به تمرین تنفس شکمی کردم. استرسم کمتر شده بود. هر وقت خسته میشوم با مدیتیشن خستگیم را رفع میکنم. البته درحین مدیتیشن صدای پاهای را شنیدم که به‌ من نزدیک میشدند. دوستانم بودند. صدایشان را میشنیدم. درحال نزدیک شدن به من بودند. استاد به راه افتاد وبه دوستانم گفتم: نگران نباشید. خودم می آیم. بود. به رغم چیزی که تا این روز چشیده بودم پیاده روی امروز، برایم حکمی دگر داشت. استاد وبچه ها رفتند و عهدیه ودوستش به من نگاه کردند. گفتند: ما میمانیم و باهم می‌رویم. من که ازخجالت خیس شده بودم ضرب المثل مادرم را بر زبان راندم. گفتم: ببین من سرعت گروه را کم میکنم. نمیخوام برای شما بارشوم.  یارنیستم حداقل بارتان نباشم. گفتم: شما بروید تا از مطالب عقب نیوفتید. زود میبینمتان. عهدیه ودوستش، درحال رفتن بودند که من برگشتم تا به صدای فواره ها گوش دهم. باچشمهای باز مدیتیشن میکردم ودرمان لحظه، به مردمی نگاه میکردم که درحال گذر بودند و نبض زندگی ازچشمان تک تک آنها پیدا بود. بلند شدم تا خودم را به بچه ها برسانم . چند قدمی راه رفتم. میلنگیدم. پایم بی حس شده بود و خود را باید به بچه ها می‌رساندم. خیلی وقت بود یک همچنین پیاده روی ای نداشتم. خود را به بچه ها نزدیک کردم. با سرعت بیشتری راه می رفتم. نفسم بند آمده بود. کمی ایستادم. به خودم گفتم: خیر است.اول آب بخور. یک دکه روزنامه فروشی درچند قدمی من بود. من درخوش شانسی  بی نظیرهستم. به دکه نزدیک شدم یک بطری آب ویک رنگارنگ گرفتم وشروع به خوردن رنگارنگ کردم. چشمانم رابستم ودرمزه لذیذ وشیرین رنگارنگ که بوی زیستن میداد حل شدم. کمی آب نوشیدم. به حال وروزم نظری افکندم واز دید نفر دوم یا ناظر به خود، نگاه کردم. خنده ام گرفت. بچه ها به عقب نگاه کردند وبه سمتم برگشتند. گویی، دلشان نمی آمد که مرا بگذارند وبروند. گفتم: نگران نباشید. مسیر را بلدم. شماره موبایلشان را گرفتم. _تا اگر مشکلی داشتم بتوانم با آنها تماس بگیرم_. آنها  باخیال راحت رفتند. بعد از کمی تنفس، دوباره راه افتادم و آرام آرام به بچه ها رسیدم. فقط دنبال یک جایی برای نشستن بودم و درجستجوی شیر آبی بودم که دستهای خودم را بشویم. نشستم گویا دنیا برایم مروارید والماس ریخته باشد . کودک درونم با همه توانش در حال شعف وپایکوبی بود. به سمت مردی که پشت دخل بود رفتم وازآن پرسیدم: عذرمیخواهم. کجا می‌توان دستهای خودم رابشویم.؟ نشستم روی صندلی ومرد بااشاره ای شیر ظرفشویی را نشانم داد. با سر وپاهایم میخواستم بپرم داخل سینک ظرفشویی. وتداعی خودم در این حال، مرا به لبخند وادار کرد. دستهایم را بانوازش گرم آب خنک شستم وصورت را کمی تر کردم وجرعه ای آب نوشیدم وسمت میز رفتم….         ادامه دارد….

آری، من بواسطه این مرارت وسختی دراین روز فهمیدم اگر میخواهم راه بروم باید زیاد پیاده روی کنم. اگر میخواهم نویسنده شوم باید زیاد بنویسم واگر میخواهم خواننده شوم، باید زیاد بخوانم واگر…..

ساعت ۲۲:۱۷روز شنبه۲۷ اسفند ۱۴۰۱

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

  1. در حال سیر در گوگل بودم که اسمم رو تو سایتت شما دیدم. تعجب کردم. وارد سایت شدم و مقاله‌تون رو خوندم. برام جالب بود. جالب‌تر اینکه منم با آشنایی با دکتر شکوری تغییر رو شروع کردم و مطالعه در زمینه توسعه فردی رو شروع کردم و با استاد کلانتری وارد دنیای نوشتن شدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط