بهار بود. تعطیلات عید تازه تمام شده بود. قراربود که امروزشروع به کارکند. ساعت ۳ بعدازظهر کلاسش تمام شد وراس ساعت ۴ باید دربیمارستان کارخود را شروع میکرد. او یک پرستار بود و اصلن حرفه ی خود را دوست نداشت. میخواست امروز با مادر وپدرش صحبت کند تا، انصراف بدهد. با خودش گفت: شهناز، فقط امروز را تاب بیاور، به تو قول میدهم روزهای خوبت، خواهد رسید.
جلوی در بیمارستان استاد سعیدی را دید که پرونده به دست، به سمت در ورودی میرفت. آنقدر عجله داشت که او را ندید. باخود گفت: عیبی ندارد. شاید، قسمت اینست که او رانبینم، چون همیشه استاد سعیدی من را از انصراف منصرف میکند. شانه هایش را بالا انداخت و با اخم و لب ولوچه ای آویزان وارد بیمارستان شد وبابهت به اطراف نگاه کرد.
سوت زنان وباوجد نگاهی خریدارانه به اطراف انداخت وبا صدای نسبتن بلندی به خودش گفت:واوووو چه بیمارستان شیکی.. آدم دلش میخواهد بیمار شود. چه لباسهای قشنگی … اینجا واقعن بیمارستانست؟ دوست دارم پرستار بمونم. این بیمارستان چقدر حال دلم را خوب میکند…..
احمد موسوی دوست هم دانشگاهی شهناز، از پشت سر به او نزدیک میشد. درحالیکه نگاهی شیطنت آمیز میکرد، به او نزدیک شدوگفت: بله اینجا بیمارستانه. به به، جناب بیمار.. خوبه با پای خودت اومدی .. بیا اتاق یک نوارمغزی هم، ازت بگیرم. شاید غده ای چیزی توی کله ت رشد کرده باشه. شهناز با عصبانیت تشری به موسوی زد وگفت: تو حالت خوبه؟ چرا همیشه اذیتم میکنی؟ بالب ولوچه آویزان به سمت بخش پرستاری رفت وسرش را بابالاگرفت. داشت طاق بالای سرش را میدید. باخودش گفت: واووووو ای کاش پرستار بچه ها باشم .فکرکنم کلی خوش بگذره. او عاشق رقص بود و پاتیناژ را خیلی دوست داشت. چشمانش رابست وخودش را در سالن رقصی دید که با پارتنرش میرقصد. دست در دست او، یواش یواش، میچرخد و میرقصد. صدای موزیک، یک، دو، سه، یک دورچرخید جزوه هایش روی زمین ریخت و موسوی را مقابل خودش دید که با بهت به او نگاه میکرد. نوک انگشتان دست راستش در دست موسوی و دست چپش دور گردن موسوی بود وسرش متمایل به سرشانه های او بود. در دلش خود را نفرین میکرد وباعصبانیت گفت: چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ موسوی لبخند موذیانه ای زد وگفت : اگر نگرفته بودمت با رئیس بیمارستان میرقصیدی. آنها که تو رانمیشناسند….موسوی لبخند زد ودرحال جمع کردن جزوه های شهناز، به او گفت: ببین دخترکوچولو!اینجا بیمارستانه…اگر شیطنت کنی، دفعه دیگه دستتو نمیگیرم و باهات نمیرقصم. اونوقت مجبور میشی با اون سیبیلوعه برقصی. منظورم رئیس بیمارستانه. موسوی کتاب مثنوی معنوی را که از دستان شهناز افتاده بود را برداشت وبالای سرش برد تا آرام به صورت شهناز بزند که شهناز چشمهایش را بست وصورتش را به سمت کتف چپش برگرداند تا از صورتش محافظت کند وقسمت بالایی بازویش را به لپ چپش چسباند ودردلش گفت: بگذار فقط از اینجا بیرون بروم، حسابت را میرسم. دست روی نقطه ضعف من میگذاری..صبر کن…
مرد جوانی به سمتش نزدیک شد.قدی بلند با موهایی قهوه ای رنگ داشت. مردی موقر وخوش اخلاق بود. خانم زیبایی کنارش بود که باهم درحال صحبت کردن بودند. ازطرز رفتارشان کاملن معلوم بود همدیگر را دوست داشتند. بعد از سلام واحوالپرسی متوجه شد که آنها، زن وشوهرند….. دردلش گفت: چه زوج خوش برو رویی، درحال ریز شدن چشمهایش به این فکر کرد که؛ چه قدر این دونفر برازنده ی هم هستند. درحال وهوای رقص رفت و تصویر زیبای رقص آن دونفر درذهنش تداعی شد. خودرا دید که اپرا اجراییشدن وهنگام خواندنش مردم میرقصند. تبسمی کرد و صدای موسوی او را به دنیای بیرون کشاند.شهناز باعصبانیت گفت: چیه؟ همش منو از درون وحس خوبم بیرون میکشی…موسوی گفت: دیوووونه،عشق به رقص هم، حدی داره. میدونم همه ی وقتت رو برای رقص گذاشتی.میدونم رقص رو دوست داری.آخه دختر، بودجه وهزینه زندگیت که با رقصیدن جوانیش.کمی تحمل داشته باش. همش میری توی اون فضا…
من میشناسمت….ملت فکر میکنن خل شدیااا…. و جزوه ها را به دست شهناز داد و سرش را پایین انداخت ورفت. درحالیکه میرفت گفت: نپری بغل کسی… شهناز عصبانی شده بود.کتابی که دستش بود را باشم به پشت سرش برد وسر موسوی رانشانه گرفت و تا کتابش را پرت کرد، یک نفر درهوا، کتاب را گرفت. ازصدای گرفته شدن کتاب و اصابتش با دست مرد غریبه، موسوی برگشت وبه مردغریبه نگاه کرد.( از ظاهرش مشخص بود یکی از پرستارهای.)
او کتاب را به موسوی داد وگفت: بگیرش وکتاب را درقفسه سینه موسوی چسباند وگفت:موقع راه رفتن کلاه ایمنی یادت نره و با دست چپش اشاره به شهناز کرد. شهنازعصبی شد.از عصبانیت کاردمیزدی خونش نمیریخت. باعصبانیت به طرف موسوی رفت. کتاب چسبانده شده اش را که مثل تمبر بر سینه موسوی چسبیده بود را از موسوی گرفت و به طرف اتاق پرستاری رفت. برای موسوی برنامه ای درخیالش میچید تا درشب، سورپرایزش کند. لبخند موذیانه ای زد وگفت: موسوی،تو ازدواج نمیکنی؟ موسوی که نمیدانست ماجرا چیست، گفت: تا زمانی که با خل وچلهایی مثل تو هستم، نه. ازدواج تعهد دارد ومن هر روز درحال ماله کشیدن خرابکاریهایی هستم که جنابعالی مسببش هستی. اول باید تو رو بفرستم خونه بخت. بعد یک فکری برای خودم میکنم. دلسوزیهای هم شر است.برای خودت نگه دار.درحالیکه موهایش را مرتب میکرد، گفت:خب، برویم. شهناز گفت: کجا؟موسوی گفت: بخش پرستاری دیگه.شهنازانگشت سبابه اش را به سمت موسوی نشانه گرفت وبا تاکید گفت: تو با من نمیای. موسوی گفت: مسئله آبروی دانشکده است.چرا. میام. شهناز گفت: نمیتونی بیایی. موسوی لج کرد وگفت:کلافه م کردی. روز اول و این همه دردسر؟ بریم. یه میزاشتی چند روز میگذشت. شهناز گفت: باشه. مسیرش راتغییر داد. در را بازکرد وداخل دستشویی رفت. شهناز یواشکی بیرون رانگاه کرد. مدتی منتظر شد تا موسوی کلافه شد ورفت. به سمت پارکینگ دوید وبه ماشین موسوی رسید وچهار چرخ ماشین او را، پنچر کرد وبعد باعجله به سمت بخش پرستاری رفت. نامش را نوشت وگفت:موسوی، میشه عصر بریم رستورانی،جایی. موسوی ازتعجب چشمانش گرد شد وگفت: تو که بدت میومد…خوبی؟ تب، نداری؟شهناز گفت : نه، امروز دوست داشتم با ماشین تو برویم تفریح.
موسوی که تمام وقتش برای ماله کشیدن کارهای شهناز گذشته بود امروزش را به خود استراحت داد. تز بی نظمی بدش می آمد ولی فقط امروز را نادیده گرفت تا،برای نوشیدن چای برنامه ای را که دوست داشت، بچیند. اومیخواست تا عشق خود را به شهناز در سفره خانه خودش، بگوید. دوست داشت به او بگوید که چقدر دوستش دارد. درخیال خود بود و دستش را داخل جیبش برد وموبایلش را پیدا نکرد. برای جفت وجور کردن کارها به سمت ماشینش حرکت کرد .
شهناز با دیدن او گفت: کجا؟ موسوی گفت: موبایلم داخل ماشینه. برمیگردم.شهناز دوست نداشت این صحنه را از دست بدهد . گفت:ماشین کجاست.؟ ببخش، اذیت شدی امروز… موسوی گفت:مشکوک میزنی. به ماشین که رسیدند پاترولش را مثل بستنی له شده دید. گرگرفته بود. یاد قرارامروزش افتاد. پیش خودگفت: شهناز چه میشود؟ ابراز عشقم خراب شد!!…وای خدای من…
درخيالش بدنبال راه چاره بود. برگشت که چیزی بگوید، خنده ریز چشمان شهناز را دید.
درآن لحظه،دوست داشت او رابزند. تا آمد او را بگیرد مثل قرقی دور شد. درپارکینگ مثل کودک دنبال هم میدویدند و او زیر ماشینها ولابلای آنها قائم میشد. کمی ایستاد تا دویدن عشقش را ببیند ماشینی از دور نزدیک میشد. بطرف شهناز دوید و پرید تاخود را سپر بلای شهناز کرد.
بهوش آمد پا و دستش شکسته بود وسرش هم باند پیچی شده بود. شهناز در گوشه ای میگریست وبه لعیا خواهرش میگفت: اگر چیزی بشود من چه خاکی بر سرم کنم.؟ دوستش دارم.واای..من فقط میخواستم..دوباره گریست. لعیا گفت: احمد، حالش خوب است ولی شهناز گریه میکرد ومیگفت: دارد درد میکشد.قلبم ..
موسوی لبخند موذیانه ای درچشمش نشست وخوشحال شد.صدایش را صاف کرد وپرسید:میتونم بپرسم دقیقن از کی قلبت درد میکند؟ لعیا خواهر موسوی وهمسرش لبخندی زدند و بیرون رفتند. آنها، تنها شدند.شهناز با چشمی پف کرده گفت: تو دیوونه ای….وشروع به زدن تخت کرد وگریه کرد.
موسوی گفت:میخواستم در سفره خانه بگویم : مکث کرد وسرش را بزیر انداخت وسرخ شد. شهناز گفت: چه بگویی؟ موسوی گفت:صدای قلبم را. میخواستم عشقم را ببینی.
شهناز آرام گریست وبابغض گفت: دیدم ولی دیگه اینطوری عشقتو ابراز نکن. بدون تو…ب ب بدون توو ممن میمیرممم
واشک موسیقی جشن بین آندو شد.
ساعت ۱:۵۹سه شنبه ۱۶اسفند۱۴۰۱
آخرین نظرات: