- قسمت دوم:
درحال خواندن کتاب بودم وبه مطالبش عمیق فکر میکردم. به
مطلب جدیدی رسیدم. دیروز درحال گذراندن اوقات خوشی کنار رومینا
نمیدانم چرا دعوایمان شد. همه ی آنچه را در کتاب خوانده بودیم
داشتیم اجرا میکردیم ولی واقعن نمیدانم چه شد که بر سرش فریاد
زدم.دیروز با دوستم آرمین که موزیسین تواناییست، بر سر
موضوعی بحثمان شد و من بخاطر آرمین دعوایی شدید با او کردم ولی
از جایی که مطالب کتاب را خوانده بودم تمام سعی خودم را کردم تا دعوانکنم ولی هرچه بیشتر سعی
میکردم او کاری عجیب میکرد که من از دستش عصبانی میشدم
وبرسرش فریاد میزدم. وقتی ماجرا را برای رومینا تعریف کردم به من
گفت مثل الاکلنگ میماند دیگر. اتفاقن این به من ثابت کرد که نوشته
های کتاب از روی تحقیق میدانی بر روی مسائل نوشته شده است
وکاملن قابل اجراست و اگر کمی نسبت به خودمان اشراف کافی
نداشته باشیم دعوایی الکی بینمان رخ خواهد داد. رومینا کاملن درست
میگفت. به موضوعی از کتاب اشاره میکرد که دیروز آن را زندگی کردم و،
تجربه ام را در آن لحظه میدیدم. موضوع مهم برای من در آن لحظه،
بیان احساساتی بود که گفتنش برای من سخت بود و از دیدن اینکه رومینا
براحتی قادر به بیان احساسش است حالم بدتر و بدتر میشد. رومینا با
دیدن حال خراب من گفت: ببین آرش حق با توست. منم اگر جای تو بودم
همین کار را میکردم و.… نگذاشتم حرفش تمام شود وبا شدت تمام به او
توپیدم و تمام خشمم را روی سرش خالی کردم. از یک طرف حس خوبی
داشتم چون داد زده بودم واین ماجرا از من انرژی زیادی گرفته بود واز
طرفی دیگر حال خوشی نداشتم چون برسرعشقی فریاد زدم که
عاشقانه میپرستیدمش. بین دوحس متناقض گیر کرده بودم. چیزی شبیه
بودن ونبودم وماندن ونماندن. تابحال سیب قرمزی را بو کرده اید؟ یا لیمو
ترشی که بوی عطر طراوت زیستن را در وجودت زنده کند؟ رومینا برای من
حکم همان را داشت. میدانید داشتم به حرفهای داخل کتاب می اندیشیدم
که میگفت همه عشقی که نثار عشقمان میکنیم درحقیقت از وجود
وجوهره خودمان برون میتراود. من عشق ساطع نمیکنم. من همان چیزی
که از درونم میجوشد را به دیگری میدهم ودیگری نیز باید به درون خود
رجوع کند وآن عشق را ازدرون خود دریافت کند. چیزی که داخل کتاب
نوشته شده بود باتمام چیزهایی که من تا اکنون یاد گرفته بودم زمین تا
آسمان فرق داشت. او میگفت: من باید خودم را دوست داشته باشم تا
بتوانم دیگری را دوست داشته باشم آخر مگر میشود خودم را دوست
داشته باشم وبواسطه ی آن دوست داشتن دیگری متوجه شود که چون
من خودرا دوست دارم بنابراین میتوانم دیگری را نیز دوست داشته
باشم. برای من دوست داشتن رومینا بعد ازخواندن بعضی مطالب سخت تر شده بود چون من خودم را
آنطوری که او میگفت دوست نداشتم ومطمئنم رومینا هم به مشکل خورده بود. مدتی بود ازهم بی خبر بودیم ومثل گذشته در تب وتاب عشق
نمیسوختیم. درصفحه ای از آن از عشقی سخن گفت که به آن، نام عشق در یک نگاه راگذاشته بود. در آنجا میگفت که عشق در یک نگاه سرانجام
خوبی ندارد. اگر اینطور باشد واقعن زندگی من روی هوا بود. به رومینا فکر کردم وفکر از دست دادنش قلبم را به تپش انداخت. نه. قلبم کار
میکرد. پس حرفهای این کتاب هم، همگی درست نیستند. کمی که گذشت دلم خواست به رومینا زنگی بزنم ولی رومینا دلش نمیخواست با من حرف بزند. یعنی حرفهای باربارا
درست بود؟ او دلش میخواست کتاب بخواند وسایتی بزند ودرباره ی عشق
بنویسد وبیشتر بداند. یادم رفت بگویم رومینا گاهی مینویسد واین نوشتن او روی مخ منست. میتوانم بگویم یعنی که چه؟ من ازنوشتن وتحقیق بدم می آید و او نقطه مقابل
منست. اگر این کتاب را شروع کردم فقط بواسطه این بود که او را دوست
دارم وفکر میکنم سرانجام خوبی داریم. شاید نباید به ازدواج فکر کنم
ومثل سیامک فقط در پی ارتباط باشم تا بطور صرف زمانم پر شود؟ ای کاش باربارا اینجا بود وبه سوالاتم
جواب میداد تا مجبور نشوم با رومینا مطرحش کنم. یعنی او به من میخندد؟ یعنی اگر به او بگویم این
رابطه سرانجامی ندارد ازمن فاصله میگیرد؟ باخودم خدا خدا میکردم که اینطور نباشد. ولی خوب که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که همه
رابطه ها که نباید به ازدواج ختم شوند. زمانی باهم هستیم و بعدش وقتی دلمان ازهم خسته شد خلاص. کمی که خوب فکرکردم دیدم که، از
انصاف بدور است که یک دختر معصوم را وارد یک رابطه احساسی کنم وبعد به خودم بگویم خلاص. واقعن گیج شده بودم ونمیدانستم از
چه کسی کمک بگیرم وتنها موردی که تجربه ی زیادی داشت سیامک بود. آری باید از او کمک میگرفتم وهرکجا باب میلم نبود را از زندگیم حذف
میکنم. به همین راحتی. هم کتاب نزدم هست وهم به رومینا حقیقت را نمیگویم. اصلن چه لزومی دارد زن همه حقیقت را بداند؟ درستست،
نمیگویم. چقدر بخاطر نجات من از دست آقاجون تاوان بدهم؟ واقعن نمیدانستم چه کاری انجام میدهم فقط متوجه بودم شاید کاری درست نباشد ولی واقعن درحال بریدن بودم ومغزم کشش اینهمه تحقیق را نداشت. کتاب را بستم وکمی به چپ
وراست نگاه کردم ودرحال تحلیل کردن مواردی بودم که بایستی درباره شان می اندیشیدم. دستم را
روی سرم گذاشتم وکمی انگشتانم را لابلای موهایم بردم. درهمان نقطه ایستادم ودستم را روی سرم وصورت کشاندم وبافشار چانه ام از لابلای
انگشتان دستم رهاشد وآرام را روی ران پایم گذاشتم وپیشانیم را با چشمانی بسته روی دست راستم گذاشتم وبه آینده ام فکر میکردم. نمیدانستم کارم درست است یا نه.
فقط به آینده موهومی می اندیشیدم که شاید، اتفاق می افتاد. دوباره به سمت کتاب حرکت کردم ومطالب راکه زیرش خط کشیده بودم را خواندم. بالکل یادم رفته بود که پیش
سیامک بروم ودوباره شروع به خواندن مطالب کردم وعمیق به نکاتش فکر کردم. در نظرم سخنان
باربارا کاملن درست بود ومن بایستی در ارتباط بین خود ورومینا تجدید نظر میکردم. ولی نمیدانستم چگونه این ماجرا را به او بگویم. تصمیم گرفتم به حرفهای کتاب عمل کنم وشروع به نوشتن نامه کردم. من که درنوشتن همیشه به مشکل جدی میخوردم شروع به جمله سازی ساده
ونوشتن نامه کردم وتمام سعی خودم را کردم تا درقالب یک نامه عاشقانه ساده حقیقت را برای او بازگو کنم
وبه او بگویم ماجرا چه بوده و ما به اشتباه تعبیر به عشق کردیم و…. نامه را نوشتم وبا اخلاص تمام وبی ریا. در زندگی خود تابحال همچنین نامه ای ننوشته بودم. میترسیدم ولی بطرف خانه رومینا حرکت کردم.
ساعت۱:۳۴یکشنبه
۱۴۰۱.۱۲.۱۴
آخرین نظرات: