کتابی که دوست داشت نازنین آنرا بخواندنامش چه بود…

درحال تایپ کردن جمله موردنظر بود که سیمین درگروه نوشته بود نازنین

بیا پیوی کارت دارم. نازنین که درحال تایپ کردن جمله ای بود جمله

را نوشت ودرگروه فرستاد. وارد پیوی شد وعکس پروفایل سیمین را

دید. آنلاین بود وداشت تایپ میکرد. سیمین را نمیشناخت ودرفضای

آنلاین شاهد نامش بود. هرگز او را از نزدیک ندیده بود ولی از شیطنت‌های

او درگروه تا حدی اورا شناخته بود.نازنین وارد پیوی شد.

سیمین  در حال تایپ کردن بود ومطلبی را در صفحه چت نوشت.

نازنین چند بار آنرا خواند ولی متوجه نمیشد. سیمین نوشته بود که آقایی در گروه دانشگاه برای او و دوستش

ترانه ومریم میخواهد کتاب بفرستد وبرگه های گران قیمت فوم را هم

تقبل کرده است.

نازنین وسیمین در دانشگاه سوره درحال گذراندن دوره های معماری بودند. قرار بود این آقا کتاب مبانی سوادبصری را که استاد یونسی، به همه پیشنهاد خواندنش را داده بود

بفرستد به آدرس سیمین وسیمین باشرایط سخت خانواده همسرش اصلن دوست نداشت که کسی آدرس

منزلش را داشته باشد ولی دوست محترمشان اصلن این موضوع را

درک نمیکرد وتاکید فراوان برای کمک کردن به نازنین وسیمین ومریم داشت.

نازنین با بهت گفت: خب، کاری ندارد که. بگو نه متشکرم. سیمین با عصبانیت گفت اگر میتوانستم که میگفتم.

ببین نازنین آن کتاب را برای تو بفرستد ومن بعدن از تو میگیرم ولی سامان متوجه نشود.

سامان همسر سختگیر ومتعصب سیمین بود که همیشه برای سیمین دردسر ساز شده بود وشکاک بود.

بعلت شخصیت بدبین بودنش سیمین مجبور بود همیشه او را از دوستانش مخفی کند.

نازنین گفت: من امروز بعدازظهر کتاب را خریدم واحتیاجی به کتاب ندارم. سیمین گفت: اینهمه برای تو

صغری کبری نچیدم تا اینو بهم بگی. نازنین برایش ویس فرستاد وگفت:

سیمین تا به کی میخواهی این زجر ودمل چرکین را از همه پنهان کنی؟ تا به کی میخواهی خودت را مجرد جابزنی؟ این آقا بخواهی نخواهی

قصد ازدواج با تو را دارد چون به خیالش تو مجرد هستی وتو هنوز

سامان را از دوستانت پنهان  میکنی؟یکباره حرفهای من گوش کن وبیااز

همسرت رونمایی کن . مرگ یکبار شیون هم یک بار. همه دوست دارند

تو همسرشان شوی خب حق دارند.حلقه دستت نمیکنی وبا وجود سامان اورا از دوستانت مخفی

میکنی. اگر نگویی من مجبور میشوم بخاطر حماقتهای تو تاوان بدهم.

سیمین کمی ناراحت شد ولی دید تمام صحبت‌های نازنین درست است

واو در تمام مدتی که ازدواج کرده بود رنگی از آرامش بودن با همسرش

را نچشیده بود وهمیشه دردسترس این بودکه همسرش را چگونه از دیگران پنهان کند.

اکنون او تصمیم خود را گرفته بود ودیگر نمیخواست نه باعث رنج او شود ونه باعث رنج دیگران باشد

ومسببات آرامش خیال خودش را فراهم کند.تصمیم به آشنایی سامان

واونهایی از همسرش کرد ولی یک سورپرایزی برای سامان ودوستانش

درنظر گرفته بود که با اینکار همه کسانی که تا امروز مسئله ازدواج با

او را مطرح می‌کردند درجای خود ساکت وآرام می‌نشستند ودیگر سبب آزارش نمیشدند. با خود گفت: چرا درطول این مدت اینهمه رنج وسختی را به خود خریدم. چرا خودم را اینقدر آزار دادم؟کمی اندیشید ودید

هنوز همان سرزنش ولحنش باعث آزار او هستند.باخودش عهد بست دیگر آزاری به خودش نرساند وبفکر

کافه ای مناسب بعنوان ولنتاین برای همسرش بود. درفکر درست کردن اوضاع زندگیش بود. فردای آن روز

به نازنین زنگ زد وگفت با سامان  به دیدن بچه های دانشگاه می آید ونوعی پرده برداشتن از رازی بود که

این مدت برای او، چون رازی سر به مهر آزارش میداد واکنون برای او به مطلبی مهم تبدیل شده بود چراکه،

دیگر قصد پنهان کردن این مطلب را نداشت زیرا از ازدواج با دیگری

واهمه داشت واگر اینطوری پیش می‌رفت میدانست با وجود داشتن سامان بعنوان همسرش وارد رابطه ی

جدید ونامشروع میشد تا بتواند رابطه اش با سامان را، بپوشاند.

تصمیم گرفته بود ماجراها بطور کامل علنی کند ودریک کافه ای برنامه آشنایی دوستانش  با سامان را رقم بزند

ولی ورق برگشت وسامان برای مسافرتی تفریحی با دوستانش عازم

پاریس شد واز او خواست که همراهش بیاید.تمام برنامه های

سیمین بهم خورد وحتا به سامان نگفت که چه برنامه ای داشت. نازنین

گفت : تو باید به او میگفتی. شاید این برنامه کنسل نمیشد. سیمین که

خودش را می‌شناخت، گفت: شاید خیری در کار باشه. نازنین از دست سیمین عصبانی شد وگفت: تو

میفهمی بابک عاشق توست یعنی چه؟ او نمی‌داند که متاهلی وگرنه محل سگ هم به تو نمیگذاشت.بارها

گفته که اگر تو با او ازدواج نکنی پسره یی احمق..‌‌سیمین میفهمی داری باهاش چیکار میکنی. ؟؟؟

من به او خواهم گفت. نازنین، گوشی را قطع کرد.

سیمین درهتل مستقر شد ولحظات آرام و خوبی را سپری کرد. بعد از

مدتها بسراغ گوشی موبایلش آمد وبه تلگرامها وپیامهای بچه ها در گروه نگاه کرد ورنگ از چهره اش پرید . نام بابک را که دید، فشارش افتاد وبیهوش شد.

بهوش که آمد سامان با قیافه ای ترسیده مقابل او به اونگاه میکرد. خود را دربیمارستان یافت.

با آزمایش‌های انجام شده دکتر بالبی خندان به سامان گفت: تبریک عرض میکنم. پدر شدید

. سیمین از شنیدن این جمله هاج وواج مانده بود. به خود وسامان دردلش فحش میداد وخواستار نبودن این بچه بود. نازنین به سامان زنک زد

وگفت زودتر برگردید. اتفاق بدی افتاده . سامان از ماجرای دانشگاه بی‌خبر بود.

از طرفی بودن این کوچولو را نوید یک زندگی خوب میدانست.

به نازنین گفت: امروز خیلی خوشحالم. دوست ندارم خبری این خوشحالی را از من وسیمین بگیرد.

نازنین باشنیدن این حرف سکوت کرد واز سامان خواست ماجرای تماس را به سیمین نگوید وماجرا مسکوت ماند.

سیمین وجود این کوچولو را مزاحم میدانست واز طرفی، شاید بودنش گفتن ماجرا را راحت تر میکرد.

او همیشه بابک را دوست داشت ولی نمیتوانست با او باشد‌. چون او زودتر از بابک ازدواج کرده بود ونمیتوانست با بابک باشد.

ازطرفی نبودن حواس وتمرکزش روی زندگیش، تاب وتوان او را بریده بود.

علی دوست سامان، رو به سامان گفت: دیوانه شدی؟ اگر سیمین باردار

باشد میدانی یعنی چه؟من وتو میدانیم تو برای مداوا آمده ای. خودت را به خریت نزن.

سامان گفت: بچه بچه ست. بهتر شد، کسی از این ماجرا خبر ندارد مگر اینکه تو لو بدهی، که دراینصورت با من طرف هستی.

علی گفت: نمی‌گویم.ولی، پشیمان می شوی.

سامان گفت: فکر میکنی تصور اینکه سیمین به من خیانت کرده، راحت است؟ نه. سوزاننده ست. ولی باید تاب بیاورم. او با خیانتش مرا رهاند ونجات داد.

سیمین وسامان فرزند بابک را بزرگ کردند درحالیکه بابک، خود خبر نداشت که این بچه، ثمره عشق بین او وسیمین است.

سیمین در ۷۰ سالگی نامه ای به بابک نوشت واو را از پدربودنش خبر دار کرد.

بابک بابهت به پزشکی مینگریست که برای درمان بیماریش درمقابل او نشسته بود وخودش خبر نداشت که پدرش را درمان می‌کند.

دنیا بسیار کوچک است. به اندازه یک اتم وگردش الکترون.

بابک میدانست نباید چیزی بگوید ونگفت. از نگاه کردن به او بند دلش پاره میشد برای یک بوسه بر دستانش.

زمانی را که او از دست داده بود زیاد بود. به اندازه ی پدر گفتن…بابا خطاب شدن.

اشک روی گونه هایش لغزید.سپهر نام فرزندش بود. همان نامی که فقط سیمین از آن خبر داشت. همان نامی که برای پیداکردن یکدیگر، آن را رمز عبور کردند.

کتابی که سیمین دوست داشت به نازنین بدهد همان داستان عشقش به بابک بود .عشقی که نازنین نتوانست آنرا بخواند……

 

ساعت۲۱:۲۱پنجشنبه

۱۴۰۱.۱۲.۱۱

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

7 پاسخ

  1. چقدر اتفاقای عجیبی افتاد توی داستان. یه شبکه جم کامل بود واسه خودش😄😄
    موضوع خوبی بود ندا جان ولی داستان به سمتی رفت که قبح خیانت از بین رفت و من روند اتمامش رو نپسندیدم. واکنش سامان هم همین‌طور. اگر اغراق رو قبول نکنیم مجبوریم متصور این موضوع بشیم که تمام اتفاقات فقط یک عشق پاک و ساده بوده از نگاه راوی.

  2. خانم اشتری عزیز داستان از لحاظ موضوع و کشش عالی بود اما این داستان باید بیشتر بهش پرداخته بشه و الان یکم شبیه طرح داستان بود و باید با جزئیات بیشتری بنویسیدش. حتما چندبار با صدای بلند بخونیدش که بتونید این جزئیات جامونده رو بهش اضافه کنید

    1. سلام
      اول ازهمه ازتون تشکر میکنم بخاطر صراحت بیان وکمکتون به من. دوم اینکه اصلن به اغراق اینا فکر نکردم.( من سریال جم نگاه نمی‌کنم قبلن ها میدیدم ولی زیاد روند سریال‌های جم رو نمی‌پسندم چون سبک زندگیم عوض شده وماهواره نگرفتم چون تلوزیون نمیبینم وحذفه. )
      از عشق دریک نگاه یا عشق درنگاه اول و، جهلی الهام گرفتم که همه ما توش غرقیم و بعلت تربیت غلط خانواده ها بچه ها اسیرش میشوند.
      خوشحال شدم از بازخوردت.
      بعد چند هفته یه بازنویسی میکنم

      1. موفق باشید عزیزم. امیدوارم هر روز شاهد متن های بهتر و قوی تری از شما باشم. پشتکارتون عالیه.
        اتفاقاً منم ماهواره ندارم ولی تلوزیون رو ناچارا تحمل میکنم چون تو خونه کسانی هستند که کاری جز تلویزیون دیدن ندارند اون با بالاترین صدا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط