سارا دوست جدید من بود.درکلاس شروع به صحبت کرد از یک فیلم نامه نویس ایتالیایی بنام صحبت میکرد ومن درخیال خود بدنبال یک ایده ای برای نوشتن بودم.
سارا ویک فیلمنامه نویسی بنام چزاره زاواتینی….
روی صحنه تئاتر، سارا از یک فیلمنامه نویس ایتالیایی بنام صحبت میکرد.
جنس رفتارش خیلی زیبا بود. او در دانشگاه، تئاتر خوانده بود وعاشق
فیلمنامه نویسی بود. سالار، مقابل نقش سارا بازی میکرد. میدان
وصحنه تئاتر را بدستش گرفته بود. سارا خیلی دوست داشت درباره این
نقش سالار، بیشتر بداند. آنقدر این فیلمنامه نویس ایتالیایی را دوست
داشت که تمام نوشته های او را خوانده بود.او نقش مقابل آن
فیلمنامه نویس را بازی میکرد ودر ذهنش واقعن دوست داست روزی
مقابل او بایستد وبه او بگوید که چقدر از متنهایی که او مینویسد،
خوشش می آید. سالار، این حس سارا را واقعن درک نمیکرد وهمیشه
میگفت: بنظرم یک فیلمنامه نویس ساده است. شلوغش نکن.اینطوری
نوع نگاه مردم نسبت به تو، فرق میکند. هیچ یک از دوستانش هم،
سارا را، درک نمیکردند. بطور مرتب درحال قضاوت شدن بود. او یک
دختری ساده بود که فقط، نوع نگاه آن فیلمنامه نویس، برایش جالب بود.
طرز بینش زاواتینی، برای او دلپذیر بود چون، او از زاویه ی دیگری دنیا
را نگاه میکرد ودریچه ای زیبا، روبروی چشمان سارا گشوده بود که،
دیگران، آن گونه به ماجرا نگاه نمیکردند. نگاه زاواتینی به زندگی،
باعث تغییرات مثبت زیادی در زندگی سارا شده بودکه، فقط سارا متوجه
آن بود. همه آن ارادت را، به دید یک عشقی فانتزی، گذرا ونافرجام
مینگریستند درصورتیکه ماجرا چیز دیگری بود. سارا او را چون معلم
واستادی محترم میدانست. کسی این حال او را درک نمیکرد. سارا،یک
یادگیرنده، بود که از کتابها وآدمها درس زندگی میگرفت.
روزی در خیابان انقلاب، درحال خرید کتابهایی بود که، استاد میری
برای فیلنامه نویسی وتقویت قدرت تحلیل، درکلاس، نام برده بود.
سارا عادت داشت تمام کتابهای پیشنهادی استاد میری را، بدون
استثنا، بخرد ویا اگر در بازار نبود، نسخه اصلی آن را پیدا میکرد و از آن، کپی میگرفت.
چه کتابهایی که در بازار نبودند وسارا، برای یافتنشان خودش را، به
آب وآتش زده بود تا بتواند محتوای متنی آن را، بیابد و همیشه دراین زمینه، پیروز بود.
از قدیم گفتند: جوینده، یابنده بود. وسارا، یک جوینده واقعی بود.
فقط، درمورد کتابهای آن فیلمنامه نویس، یا نمایشنامه نویس ایتالیایی،
اینگونه عمل نمیکرد. او همیشه، نسبت به یادگیری تمام متون ادبی
حساس بود. او یک یادگیرنده ناب بود.
یک روز برادر زاده سالار، بنام امیر حسین برای عموی خود، تعریف
میکرد که چزاره زا واتینی را دوست دارم و…
حرفش به اتمام نرسیده بودکه،
سالار درحال نوشیدن فنجان قهوه اش، لبخندی، به او زد وبه محتوای داخل فنجانش، نگاه کرد. سرش را بالا گرفت وگفت: خودتی…
امیرحسین، ازحساسیت عموی خود روی نام چزاره زاواتینی بی خبر بود، باتعجب به عمویش نگاه کرد.
امیرحسین دلگیر شده بود، زیرا هنوز نگفته بود که میخواهد درمورد زاواتینی تحقیق کند وبرای تز پایان نامه اش از سبک زندگی آن فیلمنامه نویس بنویسد..
این دلگیری داستان شد. روزی که سارا برای پیگیری کارهای تئاتر ، مجبور شد به دیدن سالار برود. سارا، بی خبر از ماجرایی که، بین برادرزاده وعمویش اتفاق افتاده بود، با سالار صحبت کرد ودرمیانه صحبت،تا نام چزاره زاواتینی آورده شد با سالار بحثش شد. سالار گفت: لطفن موضوع آن فیلمنامه نویس را وارد حریم شخصی وزندگی من نکن.
سارا که از همه جا، بی خبر بود گفت: منظورت چیست؟متوجه نمیشوم.
اینهمه از طرز تفکر او برایت گفتم وتو، هنوز گارد داری؟
سالار رو به سارا کرد وگفت: خودتی، وازپله های حیاطشان بالا رفت.
درحال رفتن به داخل خانه، دستهایش را به سمت بالا واشاره به
پشت سرش، برد وگفت: در راپشت سرت ببند.
امیرحسین که شاهد این جر وبحث بود درحالیکه کوله اش را به پشتش می انداخت، گفت: شما سارا خانم نقش مقابل عموی من، هستید؟
سارا با سکوت، سرش تکان داد. بعد از مکثی طولانی گفت : بله، بفرمایید. بغض گلوی سارا، درحال ترکیدن بود.
سالار همیشه درحال تخریب توسط او بود، وسارا نمیدانست این سونامی ها برای چه برسرش آوار میشود.
امیرحسین، ابتدا خودش را معرفی کرد وگفت: من امیرحسین برادرزاده
سالار هستم. فکر کنم، سوء تفاهمی پیش آمده باشد که، عمو سالار این
قدر سر نام این فیلمنامه نویس حساس شده است. من هم برای تز
پایان نامه میخواستم از زندگیش استفاده کنم. بقدری شلوغ بازی درآورد که ، هنوز موفق به آن نشدم.
سارا با بهت گفت: به این حد حساس شده؟؟،.
امیر حسین تمام ماجرا را تعریف کرد وسارا از شدت خنده،لبهای خود را گزید ولی امیرحسین، متوجه خنده اش شد ولبخند زد. سارا با لبی خندان، اشاره به صندلیهای روی تراس کرد ونشست.
مادر امیرحسین که صدای سارا را شنید به تراس آمد.او دوست سارا
بود وبعد۹ سال همدیگر را میدیدند. وقتی، نازنین سارا را، دید، گفت:
دختر..تو کجا، اینجا کجا ؟؟ چقدر دلم تنگ شده بود.صدای خنده ات
هیچ وقت یادم نمیره.همدیگر را درآغوش گرفتند ولی سارا همچنان
میخندید.روبه نازنین گفت: تو اینجا چه میکنی؟ مگر قرار نبود الان در ایتالیا باشی؟دوباره خندید.
سارا وقتی بهت امیرحسین ونازنین را دید، کمی، به خود مسلط شد وگفت:
ماجرا این است که من ازفیلمنامه نویسی خوشم می آمد واین باعث حساسیت سالار شد …
وتمام ماجرا را تعریف کرد..
امیرحسین ونازنین با بهت گفتند : واقعن؟؟،از عمو بعیداست.
نازنین هم تایید کرد.
سارا هم لبهایش را به نشانه تاسف روی هم فشرد وسری تکان داد.
درحال بلند شدن از صندلی گفت: نازنین، اینجا چه میکنی؟ نگو که با
سالار نسبتی داری؟نازنین سرش را به نشانه تایید تکان داد وگفت: سالار برادر همسرم است. نمیدانستم با این فیلمنامه نویس چه مشکلی دارد.
با دیدنت متوجه شدم ماجرا چیست. سارا گیج شده بود. گفت: خب،بگو من هم بدانم.
نازنین گفت:سارا،در حال حاضر چه کار میکنی؟سارا سرش را به علامت گیج شدن تکان داد وگفت: ماجرا چیست؟ نمیفهمم.
واقعن گیج شدم. باید زودی بروم. این سالار هم بازی درآورده است،الان باید سر صحنه تئاتر میبودیم.
اگر میتوانستم یک مشت زیر چانه اش میزدم تا بداند با یک بوکسور اینطور برخورد نمیکنند.
امیرحسین گفت:شما واقعن بوکس کار میکنید؟حرفه ای یا تفریحی؟سارا
گفت:ماجرایش طولانیست. حرفه ای کار میکنم ولی، دوست ندارم سالار متوجه شود.
امیر حسین شیطنت ریزی درچشمانش دوید وگفت: فقط دوست دارم،یک ضربه درعوض ناراحتی های چند ساله ام، نثار سالار کنی تا بداند با من، چگونه برخورد کند.
نازنین نگاهی به پسرش کرد. امیرحسین لبخندی زد وبا سارا خداحافظی کرد.
سارا نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ای وای،،، بهرام جلوی در منتظر است.
نازنین گفت: بهرام کیست؟ سارا گفت:یک دیوانه با طرز تفکر سالار خان…اوهم مرا توبیخ میکند.
وقتی، این صحنه تمام شود دیگر با اینها نمیگردم. نازنین دیوانه ام کردند.
امیرحسین گفت:دوست دارم شما را، در روی صحنه ببینم. مطمئنم تئاتری دیدنی است.
نازنین گفت: من، امشب نمیتوانم. برای آخر هفته میبینمت.
راستی سارا، نپرسیدی سالار چرا خل شده…سارا عجله داشت. باشوخی گفت: حسادت به فیلمنامه نویس ایتالیایی.
نازنین گفت: جدی میگم. ساراگفت: میدونم چی میخوای بگی. بیخیال دختر، تمام تمرکزم را، برای
درسم گذاشتم. اگر کسی وارد زندگی من شود خودش ضربه میبیند.سالار
این را متوجه نمیشود. من واقعن به او فکر نمیکنم، درصورتیکه او مدام
به بودن با من فکرمیکند واین برای او مانند سم است. نازنین، تو ازجنس
خودمی. برای سالار توضیح بده. من درحال حاضر نمیتوانم زن زندگی
باشم. برای چه زندگی یک انسان را نابود کنم.
نازنین رو به سارا کرد وگفت: خب، یک ذره هم دوستش نداری؟ سارا سکوت کرد. گفت: چون دوستش دارم مکث میکنم. من برخلاف سالار با عجله کار نمیکنم وتحت هیجان تصمیم نمیگیرم.
نازنین، شاید من از ایران بروم. اگر بخواهم میتوانم همراه خودم کنم،
اما، سالار میشکند ومن این را دوست ندارم. نازنین گفت: میدانستم کسی در زندگی اوست ولی نمیدانستم که آن شخص کیست؟
راستی سارا، تو عاشق آن فیلمنامه نویسی؟ سارا مستاصل شدنش را در چشمانش ریخت. چشمانش گرد شد وداشت از حدقه بیرون میزد
وباعصبانیت گفت: خب نه دیوانه. من عاشق سالارم نه فیلمنامه نویسی که نسبت به او احساس ارادت دارم.
سالار که، از گوشه حیات، به صحبتهای سارا گوش میکرد، دست راستش را در پشت کمرش به دست چپ رسانید و آرام در دستش گرفت و قدم زنان، با ژست یک انسان فکور به سارا نزدیک شد وآرام وبه نرمی
گفت: دنیای عشق با دنیای ارادت فرق دارد.کسی که عاشقست فقط عشقش را میبیند. سارا خانم، من دوستت دارم. درچشمانم نگاه کن. ارادت توبه چزاره زاواتینی را دیدم. من هم میخواهم، میزان عشقم به خودت را، تو ببینی.
سارا وسالار درچشم هم ذوب شدند واین شراره محبت سالار، یخ وجود سارا را، ذوب کرد وازچشمهایش، قطره اشکی سرازیر شد و اندیشه اش را شستشو داد.
سالارگفت: من تو را باتمام خصوصیاتت دوست دارم وارادتت را، میفهمم.
ارتباط ارتباط با ارادت را میشناسی؟ چقدر با این ارتباط آشنایی داری؟ تابحال، ارتباطی ازجنس ارادت دیده ای؟؟؟. معنای ارادت را در چه میدانی؟ میدانی،احترامی ازجنس محبت که، در هر جایی آن را نمی یابی یعنی چه؟؟؟
ارادت را در احترام میبینم. ارادت را در حفظ حرمتها میبینم. ارادت را در لبخند نگاهی میبینم. ارادت را احترام به تصمیمی میبینم که برای فرد مقابلت درنظر میگیری.
ارادت را……..
معدودند انسانهایی که لفظشان ارادت است و نابتر از آنها انسانهائی هستند که ارادت را زندگی میکنند.
ارتباطاتی پر ارادت برایتان آرزومندم.
ارادتمند ارادتهایتان…
۲۷ بهمن۱۴۰۱، ساعت۹:۴۰ صبح ۵ شنبه
2 پاسخ
چه متن جالبی. شما ایدههاتون رو در یک قالب روایی قرار میدید. این خیلی جذابه. تنها تعداد ویرگولها زیاده و در جای درست استفاده نشده. و پاراگرافها نصفه و نیمه هستن.
محتوا خیلی خوب بود.
موفق باشید.
سلام
بله،من از طرز روایتها وصحبتهای استاد مجتبی شکوری الهام گرفتم.ایشون درقالب داستان، سخت ترین مطالب روانشناسی رو خیلی راحت بیان میکنند.
چشم، تلاش میکنم تعداد ویرگولها رو کم کنم.
ممنون از بازخوردتون.