محسن به همراه نسترن در راه رفتن به رستوران، کودک ۵ ماهه ای را میبینند که، درگوشه خیابان درسبدی زیبا گریه میکند.
محسن نگاهی به نسترن میکند و ازترس ناراحت نشدن نسترن به سبد نزدیک نمیشود.
او حساسیت بیش از اندازه همسرش را میدانست و به همین دلیل، به سبد نزدیک نشد و بیخیال از کنار سبد رد شد.
از آنجاییکه سبد در مسیر آنها بود، نسترن ناراحت میشود و میگوید: قشنگ معلومست که اصلن بچه دوست نداری. بچه بینوا چه گناهی کرده ؟ نباید زیر پاهاتو ببینی که گربه گریه میکنه یا بچه آدمیزاد؟
محسن از ترس اینکه اوضاع بدتر نشود خودش را به کوچه علی چپ میزند وانگار نه انگار که نسترن فریاد میزند ودرعصبانیت سرخ میشود..
محسن یاد حرفهای دکتر مشاور می افتد که به محسن گفته بود؛ هرچقدر به حساسیتهای نسترن بها بدهی او وضعیتش بدتر میشود. بگذار خودش مسیر خودش را، پیدا کند.
محسن در خیال خود به روز بهبودی نسترن می اندیشید ودرخیال خود با نسترن سخن میگفت. از شدت عشق وعلاقه خودش میگفت و خود را در باغی زیبا دید که با دو قلوهایشان، به آنجا رفته بودند.
او درتصورش خود را درحال بازی کردن با دختر های زیبایشان میدید واصلن خبر نداشت که دربیرون ماشین زنی درحال فریادکشیدنست. زنی که همسر اوست.
نسترن درحال نزدیک شدن به ماشین بود. میخواست سوار ماشین شود که، دو نفر از پشت سر دهانش را میگیرند ودستهایش را به پشتش حلقه میکنند واز ماشین دور میشوند.
تلفن محسن زنگ میخورد. شرخرهای شرکت به او میگویند سوژه را گرفتیم. محسن میگوید: کدام سوژه؟ ابراهیم میگوید: بابا همون خانمی که قرار بود سوار سوناتا بشه دیگه.
محسن گیج میگوید: احمق ها من باید او را صحیح وسالم داشته باشم تا ارثیه کاملن به نسترن برسد.
صدایی از آنطرف خط به گوشش میرسد.
به پشت سر نگاه میکند ونسترن را، نمی یابد. ترس تمام وجودش را فرامیگیرد.
با کف دستش، محکم بر پیشانیش میزند ومیگوید: ازکجا زن را گرفتید؟ احمق ها شرکت تعطیل نشده که…شما همسر منو اشتباه بجای خواهرش، گرفتید.چقدر به شما گفتم که، تا من نگفتم کاری نکنید.
ابراهیم گفت: آقا شما تاکید کردید خانمی که قرار بود سوار سونا تا بشود را میخواهید.خب او اینجاست.
محسن، بخاطر حال بد نسترن، سوناتای خواهرش را از او گرفته بود تا زودتر به مشاور برسند وصحبتهایش با آن دو شرخر ناتمام ماند.
آن دو شرخر، بعلت تعهد شدید کاری، از همان لحظه ماموریت خود را شروع کرده بودند وبرای پاداشی بیشتر، با محسن،هماهنگ نکرده بودند.
یک اشتباه ساده، داشت به قیمت جان نسترن تمام میشد. محسن به ابراهیم گفت: همسرم بهوش هست یا نه؟ ابراهیم گفت: آقا ما کاری نکردیم ولی، ازهمون لحظه آروم خوابیده . فقط بیدار میشد جیغ میزد که، دهنشو بستیم.
محسن نمیدانست چه کند. گفت: کیفش پیششه. درسته؟ ابراهیم لحن آقامنشانه ای، به خود گرفت وگفت: بله آقا. حواسمون به همه چیز، هست.
محسن باعصبانیت، دوباره گفت: احمق تو نسترن را بردی.همسرم رو.نه نسیم رو.اون نسترنه. ابراهیم هول شد وگفت: این اسپری نداشت. محسن باعصبانیت گفت: این اسپری که میگم، با اونی که تو میشناسی فرق داره.
احمق، توی کیف رو باز کن یک اسپری توشه.ابراهیم، کیف را باز کرد وگفت: پیداش کردم. خب چرا این شکلیه؟
محسن گفت: توی دهانش یکی دوتا اسپری بزن. بدو. بزن تا نفس بکشه. ابراهیم، با ترس گفت: آقا، نفس دهان به دهان بهتر نیست؟ این کمه که..
محسن درحال رانندگی بود وعصبی شد. نزدیک بود پلیسی را زیر بگیرد. زود از بلوار دور شد وبسمت کارگاه حرکت کرد. در را باز کرد وتا نگاهش به ابراهیم افتاد مشتی بر صورتش زد واز بینی و دهانش خون چکید. ابراهیم چیزی نگفت. باخود گفت: فقط، بخاطر نسترن خانم گذشتم.
نسترن که، بهوش آمد کنار محسن روی صندلی شاگرد بود، با ترس گفت: وای… خواب بدی دیدم. دونفر مرا دزدیده بودند. محسن گفت: نترس عزیزم، من اینجام. نمیگذارم کسی آزارت بدهد. آرام بخواب.
ودقیقا باید گفت: باید بترسی، چون او کنار توست. نباید از وجود این انسانها احساس آرامش کرد. باید بیشتر مراقب بود.
گاهی بعضی آدمهای اطرافمان،بنظر ما آدمهای درستی هستند ولی درواقع، آنها آدمهای اشتباه زندگی ما هستند. ما به اشتباه آنها را، امین قلبمان کردیم وبرای خودمان آنها رو تبدیل به بت کردیم.
خبر نداریم روزی خواهد رسید که با دستان خودمان همین بتها را درهم میشکنیم.
به خیالمان ارتباطی سازنده برای خود داریم درحالیکه، آن ارتباط، یک ارتباطی مخرب است.
ارتباطهایتان، سازنده باد
سه شنبه۴۲ دقیقه بامداد
آخرین نظرات: