ارتباط چشمی

دیشب توی مهمونی فضای سنگینی برقرار بود. ملیکا داشت چایی تعارف میکرد.

چادر گلدار درشتی با نگینهای ریز به سر داشت که گل یاسی رنگ روی آن درحال درخشش بود. زمینه چادر هم به کرم میزد اما گل یاسی رنگش بقدری ملیح بود که به ملاحت ملیکا افزوده بود.

سینی چایی را مقابل نیما گرفت ونیما در تردید وترس در پس ذهنش،  به استکان چایی مقابلش خیره شده بود .

ملیکا باصدای میم کشیده ای حضور خودش را اعلام کرد. نیما خیره به رنگ زیبای چایی، به آینده ای می اندیشید که شاید مناسب ملیکا نباشد.

ملیکا گفت: آقای اخوت شما خوبین؟ باز نیما ری اکشنی نشان نداد وهمچنان در رویا وخیال خود، بدنبال راهی برای رسیدن به ملیکا بود.

ملیکا ونیما در دانشگاه شریف باهم آشنا شده بودند وبرای ارشد مشغول به ادامه تحصیل بودند. ملیکا دریک خانواده مرفه زندگی میکرد وپدر ومادرش هم پزشک بودند اما نیما در یک خانواده ساده بزرگ شده بود وپدر ومادرش حتا سواد خواندن ونوشتن راهم، نداشتند. آنها از لحاظ تفکر هم سطح بودند اما ازلحاظ خانواده هایشان اصلن باهم جور نبودند. نیما به وضوح، این شکاف عمیق فرهنگی را میدید ولی نمیدانست چه کاری باید انجام دهد..

ملیکا به نیما نگاه می‌کرد ومادر نیما بابهت به صورت ملیکا مینگریست.

گفت: عزیزم ، فکرکنم شما هنوز نامحرم باشین.. چند نفر بزرگتر اینجا نشستند. نیما باشنیدن صدای مادرش سرش را برگرداند ومتوجه چایی شد که ملیکا برایش آورده بود. گفت: ببخشید،فکر کنم ..توی فکر بودم. ملیکا گفت : ایرادی نداره. از این به بعد ، به من بگو وبعد برو فکر کن.

نیماخشکش زد. یاد غزل افتاد. این اصطلاح را غزل هم بکار می‌بست.

نیما وغزل زندگی خوبی داشتند. زندگیشان را بخاطر این از دست دادند که نیما بلد نبود با مخاطبین خودش خوب ارتباط بگیرد. ولی هیچ وقت حاضر نشد قبول کنه کلاس برود. بزرگترین ضربه زندگیش را از همینجا خورد.

هیچوقت حاضر نشد درکلاس فن بیان وارتباطات که غزل به او معرفی کرده بود، شرکت کند چون خود را بی نیاز از شرکت کردن در این کلاسها میدید.

غزل عاشق نیما بود. تا حد زیادی خانواده های هر دویشان در یک سطح فرهنگی بودند.غزل دختر دوست پدر نیما بود. او دومین دختر آقای ستوده بود.

درآنزمان کلاسهای غزل ونیما از هم جدا بود اما بعداز تصادفی که نیماکرده بود،از سال بعدش،که سال دوم دانشکده بود، آنها دریک کلاس می‌نشستند واز جائیکه خانواده هایشان در جریان رفت وآمد آنها بودند، خیلی احساس بهتری داشتند.

نیما یاد خاطراتی افتاد که همیشه آزارش میداد.یاد غزل افتاد.یاد ازدواجش باعلی سماواتی ناراحتش میکرد. علی، هم دانشکده ای ودوست کلوپهای دوستانه او وغزل بود. یاد رفتارهای نامناسبی افتاد که با داشتن آن رفتارها، بالاخره، غزل از او سرد شد وبه خانه پدریش پناه برد.

غزل  دیگر نیما را نمیشناخت واین بسیار آزارش میداد.نمیدانست چه کند. مرد رویاهایش درمقابل چشمانش داشت پرپر میشد وبالاخره از نیما جدا شد…

ملیکا دستانش را جلوی چشمان خیره وترسیده ی نیما گرفته بود وتکان میداد ولی او همچنان دربهت بود واز شدت هیجان پیشانیش خیس عرق شده بود.

دایی ملیکا متخصص وجراح قلب بود. از روی صندلی بلند شد وبا یک نگاه متوجه شد که علت خرابی حال نیما، نمی‌تواند یک چیز ساده باشد.

ملیکا درحالی که به چادرش نگاه می‌کرد ودراندیشه اش غرق شده بود به سمت دایی خود رفت وگفت: دایی جان! ازنگاهتان متوجه شدم که چیزی آزارتان داده است.

دایی ملیکا انگشت سبابه دست چپ خود را روی بینی ملیکا، بعلامت سکوت، کشید وبه ملیکا نگاه کرد وبدون کوچکترین حرفی نگرانیش را به او، منتقل کرد وچشمهایش را (به معنی نگران نباش ،سکوت کن) باز وبسته کرد و لبخند زد.

ملیکا اصلن حوصله نداشت .بغض کرد وگفت: نه. اشک در چشمش حلقه زد وبه طرف اتاقش رفت.

مادر ملیکابه سمت برادرش رفت و گفت: داداش، قربونت برم، کمی میموندی. حالش بهتر بشه بعد برو.. برادرش سری تکان داد ولبخند زد. مادرملیکا درحالیکه زمین رانگاه میکرد واز برادرش دور میشد زیر لب گفت: غلط نکنم خبریه…

همه اینها دلالت بر این دارد که حالات وحرکات ما وانرژیی که ما به اطراف ساطع میکنیم، کاملن مشخص ومشهودست.

این انرژی از طریق دیدگان مان، خیلی  واضح وآشکارا،  در ضمیر باطن شخص مقابل مان، معنا می‌شود.

شخصیت مقابل ما بدون اطلاع از موقعیت زندگی ما وشرایطی که ما در آن زیست میکنیم، براساس  احساس وانرژی دریافت شده از سمت ما، به چیزی می‌رسد که ما آن را زیسته ایم.

دقت کرده اید بعضی مواقع میگوییم: نمیدونم،کاملن نمیدونم.اصلن از این حیطه بی‌خبرم ولی یه حسی به من میگوید که بعد از این اتفاق، فلانی قرار است فلان کار را انجام دهد.

بعضی یافته های ما از طریق درک وتجربه ای هست که به علت زندگی بر روی کره زمین یاد گرفته ایم وبعضی یافته ها را ازطریق همان انرژی ای دریافت میکنیم که از اطرافیان مان حس میکنیم.

مراقب دیدگان زیبایتان باشید که یکی از بهترین وزیباترین راههای ارتباطیست.

روزها و ارتباطتتان سبز باد.

ساعت ۲ نیمه شب

روز جمعه

۲۱ بهمن ۱۴۰۱

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط