ستون نویسی/قوی ماندن

ستون نویسی روز۴ شنبه/قوی ماندن

درآینه به خود نگاه میکردم. یک روسری مارک لوییس ووتون ویک مانتوی ساده ی مشکی با شلوار مشکی نخی پوشیده بودم.

چادر مشکی مارکدار که، نامش را نمیدانستم وعینک مارکی که توان مالی خانواده ای را فریاد میزد که من عروسشان بودم. من از مارک وغیرمارک بودن لباسهایم، خبر نداشتم وفقط، از طراحی آنها خوشم می آمد. همیشه، به خود میگفتم که ساده پوشیدن، خوبست ولی از او یک نکته مهم یاد گرفتم.
میگفت : جوری لباس بپوش که، وقتی بدنبالت آمدم وبرای یک جشن عروسی دعوت شده بودیم، بتوانیم برویم.من پیازداغ حرفهایش را

چنان زیاد کرده بودم که، هیچ یک از لباسهایم باهم وحدت نداشت.رنگها را میدیدم ولی برای رضایتش تبدیل به آفتاب پرستی شده بودم که، روئ رنگین کمان راه میرفت وهرکجای لباسش، ساز خودش را میزد.
رنگها باهم هارمونی درستی نداشتند وآنچه مرا خنده دار کرده بود این بودکه؛ لباس اسپرت میپوشیدم با کفش پاشنه دار وچادر نیمه مات.

نمیدانید، درآن فشارروحی، چه خرجهای هنگفتی میکردم تا، همانی بشوم که، او میخواهد. از نوع حجاب وپوشش گرفته، تا ادب ونزاکت،همه را زیر نظر گرفته بودم. درآن خانواده یکی نبود که، بگوید: ندا حال دلت چطور است؟ این تضادها نشان ازحال افتضاح روح وروانم میداد.
برای ست کردن لباسها، تمام کمد را بهم میریختم تا، چیز مناسبی پیداکتم.کمد لباسهای اورا، چنان مرتب میکردم که انگار، لباسها درحال

فروش هستند واز آن دوره به بعد، سر تا کردن لباسها، وسواس گرفته ام ..
لباسهایش را خودم اتو میکردم . بااتوی بخار خط شلوارش راچنان
خط می انداختم وباانگشتانم تیزی خط اتو را لمس میکردم. وقتی از

کارخود، اطمینان خاطر پیدامیکردم، بالبخندی برلب وآهی که، حکایت از باری سنگین، برشانه هایم بود نفس خودم را بیرون میدادم ومیگفتم: حاضره. بلند میشدم وشلوار اتو شده را با احترامی زیاد

روی دسته صندلی آویزان میکردم. هرگاه، برحسب اتفاق دستش به شلوار میخورد و شلوارش روی زمین، می افتاد حس میکردم که،

فرزندم از روی یک پرتگاهی به دره سقوط کرده است. کمدش را، برکمد خودم برتری میدادم واول به آن کمد میرسیدم. برایم تیپش مهم

بود که این شلوار با آن بلوز، هارمونی خوبی ندارد ولی، برای خودم دچار چندگانگی شده بودم. عملن قدرت تصمیم گیری، نداشتم وحرف اول وآخر را او میزد.

این کارها ورفتارها، باعقاید وباورهای قلبیم هم خوانی نداشت.ولی از آنجا که زن، باید باهمسرش مدارا کند، سکوت میکردم ودر دل شب

حدود ساعت سه نیمه شب از کنارش با بغضی سنگین درگلویم بیدار میشدم وبه دفتر درددلهایم، پناه میبردم ومینوشتم. اشکهایم را با کاغذ ها به اشتراک میگذاشتم .
اگثر وقتها، اشکی که از درد من، درچشمم جوشیده بود واکنون، درگوشه چشمم میرقصید را، با انگشت سبابه ام برمیداشتم .آنرا مقابل دیدگانم

میگرفتم وبا آن حرف میزدم وآن را شاهد میگرفتم وبابغض آن قطره را، زیر نوشته هایم، بر روی کاغذ میگذاشتم. قطره اشکم از شدت

اندوه وخستگی، نای مهر شدن نداشت. از من خجالت میکشید ولی، زود با کاغذ دوست میشد ‌و غمهایم را، کاغذی میکرد. جای قطره

اشک، یک سطح کج وماوجی، روی کاغذ ایجاد میکرد. دستهایم را زیر سررسید میبردم وسررسید را بالا می آوردم و به اشکم که درحال

خشک شدن بود، نگاه میکردم وباچند فوت ملایم ،روند خشک شدن غمهایم را به جلو، می انداختم. آری اندوه دلم که از آتش قلبم

درچشمم رسوخ کرده بود، اکنون بر روی کاغذ مهر شده بود ومن، هنوز گریان بودم. صدایش را میشنیدم که میگفت: دوباره نخوابیدی؟رد

میشد وبه آشپزخانه میرفت تا آب بنوشد. با عجله اشکهایم را پاک میکردم وخدارا شکر میکردم که برای ثانیه ای، مرا صدا میکرد.نامم

را.نامم برایم دلپذیر نبود.یا برای شستن وروبیدن بود ویا برای عجله رفتن به مهمانی دلخواهش .به او که میگفتم: میشه برای خودمون رمان بگذاریم با عصبانیت میگفت:

دوباره شروع کردی.بغض دیشب در من دوباره جوانه میزد. تا اکنون که، مقابل آینه ایستاده ام کسی بامن سخن نمیگفت..نگاه به آینه تنها دلخوشی من بود تا،لحظه ای کسی راببینم وبه خودم بگویم: توتنها نیستی.من اینجام.

صدای او را شنیدم که میگفت: بدو دیر میشه.برای رفتن به جایی عجله داشت که، من تابحال قدم به آنجا، نگذاشته بودم. دادگاه.دادگاه چه رنگی است؟

نمیدانستم.از ورودی خواهران وارد شدم واوهم از ورودی برادران.حس خوبی نداشتم ولی از بودن زنهایی شبیه خودم احساس

امنیت میکردم.امنیتی که درآغوش اونیافته بودم را در نگاه کردن وارتباط با دیگران یافتم.صدایم زد.گفت : حواست

کجاست.نمیتوانستم بگویم درکنار خانمها احساس امنیت دارم. دلم میخواست فریاد بزنم که من نمی آیم ولی، نگاه آکنده ازخشمش مرا ترساند.
باخود گفتم: خداراشکر حداقل اینها هستند. وارد راهرو شدیم. سمت چپ اتاقی بود. من مثل همیشه، درصحبت کردن بامردم،از او جلوتر بودم.این تنها دلخوشی من، درآن لحظه بود.خانم وآقایی پشت میز

نشسته بودند وتا او بیاید به من گفتند : لطفن بنشینید. لحن وگویششان آرامم کرد. نشسته بودم که او با ورقی در دست وارد شد وخانمی که پشت میز بود گفت: باهم بروید.مگر باهم نیستید؟؟.گفتم

چرا.ولی، من نمیروم. خانم وآقای پشت میز لبخندی زدند وگفتند :نمیشود.باید همراه ایشان باشی.گفتم: ایشون طلاق میخواهد ،دوندگیهایش را، من انجام دهم.؟؟؟ مرد پشت میز خندید وبا هزار اما

واگر مرا به سمتی هدایت کردند وگفتند :شما کارها راانجام بده. همسرتان همینجا بایستد. به پله هایی نگاه میکردم که او درحال پایین رفتن بود. بدنش وفرم راه رفتنش وکاغذ بدست گرفتنش، عجیب

بود.کمی از پله ها پایین رفتم.به شور وهیجانش نگاه کردم. به اندوه بقیه مردم نگاه کردم. مردان دیگر رانگریستم. شور وهیجان وصف ناپذیری داشت. وجود یک نفری سوم راحس میکردم.نمیتوانستم وقدرتش را نداشتم که بیان کنم. احساس کردم امضاء گرفتنها، برای

او، حکم گرفتن یک اتاق از هتل ۵ ستاره را دارد.دوندگیهایش، وشور زیادش، برای روند اتمام کار ،برایم سوال برانگیز، بود.بعد امضاگرفتنها ،با لبخندی به طرفم آمد. قلبم دریچه های عشقش را بسته بود وبا

ناراحتی حصار وقلعه سنگی را میدیدم که از اطراف قلبم بالا میآیند تاقلبم، به دست او پاره نشود.زمین قلعه،غرق خون عاطفه هایم، بود

به من گفت: نزد قاضی میرویم. مثل همیشه آبروریزی نکن.پاسخ نده.بگو توافقیست، تا روند، هرچه سریعتر انجام شود.من به زور وادار

شدم که جدا شوم واین همه رنج، برایم کشنده بود.در دادگاه آقای قاضی نشسته بود وبا احترام، بلند شد واشاره به صندلی کرد وبه او با بهت

نگاه کرد وگفت : میتونم بپرسم اینهمه شتاب برای چیست؟ اوصدایش میلرزید.قاضی به من که، نگاه کرد تمام بند بند بدن اورا،حس میکردم که به شدت میلرزید..ترس را در وجودش میدیدم.قاضی گفت: خانم اگر

ایشان حاضر بشوند با شما زندگی کنند،باتوجه به اینکه ، توافقی میخواهید جداشویدآیا، آنقدر دوستش داری که بااوزیر یک سقف بروی؟ با اینکه دلم شکسته بود ،اما، جواب سوال قاضی، تنها تیر

ترکش من بود.حداقل حرفم را میزدم.بلند گفتم بله.قاضی گفت: اگر او باتو زندگی کند با تمام این بی حرمتیها، حاضری با او زندگی کنی؟ گفتم: بله.تمام سوالات قاضی برایم سوال برانگیز بود وقاضی به او گفت: حداقل بگو برای چه میخواهید جداشوید.اوگفت:باید جدا شویم.
مرا به بیرون هدایت کردند واو باقاضی صحبت میکرد.دیگر نایی برای جنگیدن نداشتم. من ساده اینهمه نشانه را میدیدم وسکوت بودم واشک. بیرون که آمد صورتش از عصبانیت وخجالت سرخ شده بود.

به سمت ماشین رفتیم.وقتی نشستم .از او پرسیدم میخواهم بدانم دلیلش چیست. گفت: این را بگیر وگم نکن.قرار است جدا بشویم.دلیل او برایم کافی نبود.اینهمه شتاب وعجله برایم قانع کننده نبود.

درقلبم را بستم.احساس کردم با تیزه برنده کلامش قلبم راشکافت.
ثانیه به ثانیه احساس میکردم قلبم از او فاصله میگیرد.یاد چند سال
پیش افتادم که چقد دوری او ازخودم را حس میکردم وبا تمام وجودم

شب تا صبح بیدار میماندم تا او را فقط ببینم .او میخوابید ومن غرق درنگاهی عاشقانه، با او، خداحافظی را ،انکار میکردم.

پنج شنبه.
ساعت ۱ بامداد
۱۴۰۱.۱۰.۲۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط