بازخوردی که اشک مرا درآورد…

درحال تایپ کردن متنی، بود م.جواب دوستم را دادم. ویس موسیقی بیکلام را باز کردم وگوش میدادم که، صدای زنگ پیامک منو به این دنیا برگرداند.

میدانید..من عاشق موسیقی بی کلام هستم.زیاد اهل موسیقی باکلام نیستم.هر آهنگی را گوش نمیکنم، هر عکسی را نمیبینم وهر خوراک

دم دستی را وارد ذهنم نمیکنم.میتوانم بگویم برای خودم، قانون گذاشته ام وذهنم را شرطی کرده ام.همه این کارها را در کلاسهای

خانم فلاح یاد گرفته ام.دلم برایش تنگ شده بود.آهی کشیدم ویادش کردم ،یاد کلاسها وموج مثبتی که،باحرفهای استاد به راه می افتاد.یاد

سوالاتی پیش پا افتاده ای افتادم که مرتب از استاد میپرسیدم وگاهی استاد با جواب ندادن از من رد میشد.بسیار در کار وحرکات خانم فلاح

دقیق شده بودم.میدانستم هر کاری یک علتی دارد وایشان با این کارشان میخواهند چیزی را به من، یاد بدهند ولی، بسیار اتفاق می

افتاد که،من متوجه حرفها وکنایه ها واشارات او نمیشدم.تا مدت یک هفته روی مسئله فکر میکردم.تا به جوابم نمیرسیدم کنار نمیکشیدم.یادش بخیر.تمام این خاطات درکسری از ثانیه برایم مرور شد.باخود گفتم: یادش بخیر.

ازصفحه خارج شدم تا ببینم چه کسی برایم پیامی فرستاده است.
آن چیزی را که، میدیدم باور نمیکردم.

خانم فلاح، در ویسی، جواب مرا داده بود.اولش، ترسیدم ویس را باز کنم.اما، از فرط کنجکاوی داشتم میمردم.اولین باری بود که یک

پیامی، اینقدر برای من، مهم بود که وجه فضولیت وجودم را، بیدار کرده بود.

یک نفس عمیق کشیدم .چشمهایم رابستم ویک مدیتیشن ریزی رفتم .لبخند زدم. از استرس داشتم میمردم.برای من مهم بود که، بازخورد

خانم فلاح، نسبت به ویسی که،من، برایش فرستاده بودم چه بوده است.

ویس را پلی کردم وصدای خانم فلاح را شنیدم. صدایش،مثل همیشه، آرام ومتین، بود.

صدای ضربان قلبم را میشنیدم. صدایش را میشنیدم که میگفت: سلام به ندای عزیز.همه مطالب رو، دقیق گوش کردم وکاملن،

مشخصه که حال دلت خوبه، این که ما حال دلمون خوب باشه یه چیزه، ولی، تعادل روانی داشتن یه چیز دیگه ست.برات خوشحالم .

با گوش دادن به ویس خانم فلاح،میتوانم بگویم به قدری خوشحال شدم که بغض واشک در وجودم، به جشن وسرور مشغول شدند.

نزدیک ۹-۱۰ سالی میشد که بشدت، روی خودم وخودشناسی کار میکردم.برایم مهم بود که نظر خانم فلاح چیست.آیا رشدی نسبت به

روزهای اول داشته ام؟ درچه حدی رشد داشته ام؟ الان باید برای خود چه میکردم؟

اشک خوشحالی در وجودم ژنین اندازشد وبالبخندی وجودم را فراگرفت.خداراشکر کردم وبرای شروعی دوباره آغازیدم.

درکلاسها من توانستن را یاد گرفتم، این خواستن نبود که مزا به مقصدم رساند.

خواستن در نظرم،آن اشتیاق تبدیل شدن به آدمی بود که، برای خلق کردنش سخت تلاش میکردم.

روزانه یک تمرین انجام میدادم. هرروز ذهن آگاه کناب میخوندم. ذهن آگاه فکر میکردم. ذهن آگاه عمل میکردم.مینوشتم ومدام خود را به چالش میکشیدم.

سخت بود واگر بگویم راحت گذشت دروغی بیش نگفته ام.فقط رسیدن به منزل مطلوب من، رنج سفر را برای من راحت تر کرد.

من توانستم
پس توهم میتوانی دوست خوب من..

فقط شروع کن.

فقط درفکر رشد باش.

روحت را پرورش بده.

اشتیاق درونیت را مشتعل کن

تا بتوانی به خواسته هایت برسی.

ارتباط بین من وخودم با کمک خانم فلاح
منجر به خلق ندایی جدید گردید.

۱۴۰۱.۱۰۱۱
یکشنبه.
ساعت۱۳:۳۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

4 پاسخ

  1. سلام نداجان
    این عالیه که شما این قدر پیشرفت داشتین عزیز
    آفرین به این همت
    احسنت به شما که به خاطر تلخی و سختیهایی که کشیدین، کوتاه نیومدین و دارین این طور فعال و پرتلاش ادامه میدین.
    و دوست دارین از تجربیاتتون به دیگران هم بگین تا اونا راه نادرست در پیش نگیرن

    1. سلام زهراجان
      سخت بود.
      اما شد آنچه که باید میشد.
      منم برات آرزوی بهترینها رو دارم.
      وقت کنم یه وب‌گردی اساسی تو وب بچه ها خواهم داشت تا بهتر از موضوعاتی استفاده کنم.

  2. سلام
    من این پستتون رو توی گروه وبلاگ نویسی خونده بودم. بنظرم خودشناسی باید یه درس واحد تو همه رشته ها و مدرسه ها باشه. کاش همچین درسی رو میذاشتن نه ؟! بیشتر از جامعه شناسی، آمار و ریاضیات و علوم و دین و زندگی و غیره و غیره به درد زندگی میخوره انقدر که از خودمون دور افتادیم و با خودمون غریبه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط