حس اعتماد فلج میشود

زندگی خوبی داشتند وتمام دوستان واطرافیانشان از دیدن خوشحالیشان لذت میبردند ولی خودشان حس واحساس خوبی نداشتند. رونیکا آن حس امنیت و اعتماد را از همسرش دریافت نمیکرد و بدنبال این حس بود. رامین هم برای دوری از استرس و فرار از بدبینی های گه وبیگاه خودش، رونیکا را در ذهنش توبیخ میکرد. آنها در نزد دیگران فقط یک نقابی از رضایت بر چهره شان میزدند واین ماجرا هر جفتشان را آزار میداد. در پسرهای اطرافش همه از دوست دخترهای خود احساس رضایت داشتند و یا به ظاهر نقاب رضایت را برچهره ی خود می‌زدند. رامین گاهی در قاب آینه به چشمان خود نگاهی میکرد. چند ثانیه ای نمی‌گذشت که،  قطرات اشکی برگونه هایش برون میتراوید. آرام آرام مرزهای صورتش را درمینوردید  تا به خط لبخندش برسد. او فقط نگاه می‌کرد. اشکها مرز لبخند را به آغوش می‌کشیدند وآرام از شکاف لبهایش وارد دهانش میشدند. شوری طعم اشکش، او را از دنیای خیال واوهام بیرون میکشید. کمی به آینه نگاه می‌کرد و اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد. چقدر دوست داشت اشک‌هایش را با رونیکا به اشتراک بگذارد. از اینهمه نقاب رضایت خسته شده بود. نمی‌دانست امروز رونیکا درمیان دوستانش به آنها چه گفته است. نمیدانست بعد از دعوای سختی که بین‌شان رخ داده بود رونیکا آبروداری کرده بود و یا ارتباط بین آندو را در دایره نگاه اطرافیان در مزایده ای باخته بود. جمع کثیری از دوستانش را در ذهنش تجسم میکرد. از  انبوه جمعیت واطرافیان فقط یک نگاه، او را آزار میداد. آن نگاه، نگاه خودش به خودش بود. همان چشمهایی که گاهی درخلوت برایش نوای گریستن سر میداد. درمقابل دیدگان همه می‌توانست نقاب برچهره اش بزند ولی، درمقابل آن نگاه نمیتوانست تاب بیاورد. نگاه به خودش پرده ها را کنار میکشید. نگاه به همان خود درونش که فراموشش کرده بود. به همان رامین وجودش، که او را نادیده انگاریده بود. چقدر نادیده انگاشته شده بود وچقدر گرد غم بررخسارش می‌درخشید. با اندوه به نگاه اطرافیانش خیره شده بود. ونفهمید که رونیکا کی از در وارد شد. چرا اینگونه به او مینگریست؟ در مقابلش دیگر رونیکای مغروری  را نمی‌دید که به او می‌نگرد. یک جفت چشم ثانیه ها بود که به او مینگریست و رامین در خودش غرق شده بود ونمیتوانست تشخیص بدهد که؛ ماجرا چیست. دوست داشت اشک‌هایش را با موهای رونیکا پاک میکرد.با اوصحبت میکرد. درحالی که لبهایش بسته بود، به چشمان رونیکا زل زده بود. زمان ایستاد. رونیکا را می دید . با همان مانتوی یاسی رنگ زیبا وموهای مشکی وبلندش که باد بهاری بر آن ضربه میزد. صورت رونیکا نیز آغشته به حزنی شیرین بود. نمیتوانست علت حزن وگلایه ی چهره ی او را درک کند. میخواست فریاد سر دهد. میخواست به او بگوید خسته شده است از اینهمه دروغهایی پی درپی. نمیخواست نقابی بر چهره اش باشد. رونیکا اشکهای زلالش بر رخسارش دوید. اشک ها، چهره اش را خواستنی تر کرده بود. میخواست فریاد بزند؛ رونیکا رونیکا.. من عاشقت هستم…ولی غرور ونقاب بر دهانش قلاده انداخته بودند، چون زندانبانی زورگو حاکم احساسش شده بودند. رامین درآن لحظه با دیدن رونیکا فهمید او از سالیان پیش عاشق او بوده ولی به چه علت برای هم نقش یک قربانی را بازی می‌کردند را نمیدانست.

چشم در چشم هم ثانیه ها به هم نگاه کردند.کیف مشکی رونیکا از دستش رها شد وبطرف رامین دوید. درحالیکه فریاد میزد ومیگریست. رامین ترسیده بود. گفت: اتفاقی افتاده؟ رونیکا گفت: به من بگو چرا گریه میکردی؟ من یک ربعی می‌شود به خانه آمدم وتو همچنان اشک میریزی و در خودت میپیچی . تحمل دیدن این چیزها را ندارم. رامین بگو… تو هم حس میکنی؟

رامین آمد حرف بزند انگشت سبابه ی رونیکا بعلامت سکوت، دهان رامین رابسته نگاه داشت. رامین در بهت وحیرت آغشته به لذتی که در وجودش میدوید حس ناب بودن با رونیکا را میچشید.  رونیکا سرش را روی پاهای او گذاشته بود ومیگریست. رامین نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است. شاید او در وهم وخیالش این اتفاقات را میدید. دیشب دعوای سختی باهم کرده بودند ودر حال قهر قرار شد که امروز عصر  برای طلاق اقدام کنند ولی اکنون درآغوش هم میگریستند.  رامین به رونیکا نگاهی کرد وموهایش را نوازش داد. بی اختیار بودن اعمالش را نمیفهمید. حسی در درونش فریاد میزد او را درآغوشش بگیرد. تا کی میخواهند به یکدیگر دروغ بگویند. موهای رونیکا را نوازش میکرد و به آینده ی موهومات می اندیشید. خودش میدانست که عاشق رونیکاست ولی علت  انجام کارهایش را نمیدانست. نمی‌دانست برای چه علتی از نقاب های خود متواری بود. نمی‌دانست برای چه دوست داشت رونیکا را نوازش دهد فقط میدانست یک چیزی  در وجود او تغییر یافته است وآن چیز نگرشش بود.  او دیگر رامین سابق نبود. در حین نوازش صورت رونیکا در اندیشه های خود غرق میشود. به گذشته اش سفر می‌کند وخودرا در جین بازی با رونیکا میبیند. او عاشق رونیکا بود  واز طرفی او وعشقش را نمیخواست بپذیرد. واقعن نمی‌دانست با وجودیکه رونیکا را میخواست چرا نقابی نمیخواست. در خیالاتی غرق شده بود  که اشکی از درونش چش پرده برداری میکند و آرام از گوشه ی چشمش بصورت رونیکا می افتد. رونیکا صورتش را از پاهای رامین  برداشت و به صورت رامین نگاه کرد.  با بهت  رامین را مقابل خود دید که عاشقانه او را نگاه  می‌کرد. اشک در چشمانش حلقه زد وگفت: میدانی سالهاست منتظر این لحظه هستم….

رامین متوجه نشد که چشمانش درحال باریدند. رو به رونیکا گفت: چیزی شده مگه؟

رونیکا لبخندش را قورت داد ولبش را گزید. با انگشت سبابه اش بینی رامین را لمس کرد و گفت: نه. شیطون شدی بلا….رامین سرخ شد وکمی خودش را جمع وجور کرد…به خود نهیب زد که؛ وای من چه مرگم شده؟؟ چرا رونیکا این حرف را بر من زد؟.نکنه حرف اشتباهی زدم؟…باخودش کمی اختلاط کرد وگفت: باید تمامش کنم. رو به رونیکا گفت: پیش خودت بد برداشت نکن. من عاشق تونیستم. رونیکا از هوش رفت.

رامین هول شد وبلافاصله با اورژانس تماس گرفت. خیلی سریع به بیمارستان رسیدند. پرستارها ودکتر به رونیکا سرم زدند. فشارش خیلی پایین آمده بود. دکتر به رامین گفت؛ باید از همسرتان آزمایش بگیریم. رامین بر خود فحش وناسزا گفت. به صورت معصوم وزیبای رونیکا نگاه کرد.به خود قول داد اگر فقط یکبار چشمانش را باز کند دیگر آزار واذیت در کار نیست. اشکهایش روی دستهای رونیکا می‌ریخت ولی رونیکا بی‌حال روی تخت افتاده بود وحرکت نمیکرد. پرستار به سرعت از او آزمایش گرفت ورامین به گذشته شان فکر کرد. به خود گفت: آن روزها فکر میکردم واقعن عاشقش هستم ولی امروز میبینم عشق من دارد گوی سبقت را از مجنون می‌دزدد.خدایا من چه مرگم شده است؟ درکنار رونیکا به خواب میرو. خواب زیبایی دیده بود…. ولی نه. نباید حقیقت داشته باشد. چشمانش را مالید وکمی بدنش را کشید. دکتر وارد اتاق شد وگفت: تبریک می‌گویم شما پدر شدید. مراقبش باشید.شوک شدیدی را پشت سر میگذارد. رامین اصلن این قسمت ماجرا را پیش بینی نکرده بود. بابهت به خوابی اندیشید که پسر بچه یزیبا را درآغوشش میفشر ودختر زیبایی که داشت شیطنت میکرد….

رونیکا چشمانش را با بی‌حالی باز کرد وبه طلاقش فکر کرد.گریست…..

رامین گفت: سلام مادر خانومی…

رامین یک درصد  هم فکر نمی‌کرد این رونیکا همان رونیکایی باشد که بااو شوخی میکرد.رونیکا باعصبانیت گفت: من بچه را بتو میدهم ولی هرگز با تو زندگی نمیکنم.

اعتمادم را از خودت سلب کردی. چطور به این راحتی درباره ی زندگی تصمیم میگیری؟ چرا به احساس‌های دیگران اهمیت نمیدی؟ چرا فقط به خودت فکر میکنی؟ من هم انسانم….‌

رامین در پنجره به خورشیدی نگاه کرد که باطلوعش غروب زندگانیش را رقم میزد.اشک دوباره درچشم دوید ودر تفکراتش از فرزندانش خداحافظی کرد….

۸ و۵۹ دقیقه صبح شنبه ۲۳ اردیبهشت سال ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط