ستون نویسی چهارشنبه:
اسنپ رسیده بود.از پشت شیشه های دودی پارکینگ، ماشین پراید را دیدم. در را بازکردم وبیرون
رفتم. سپس، در را بسته وبطرف ماشین حرکت کردم. پرایدی سفیدرنگ با شیشه های دودی مقابل
چشمانم بود. به شماره ماشین، نگاهی انداختم. باخودم فکرکردم: بیخیال، چقدر حساس شده ای.
تاکی نام راننده ومقصدش رامیپرسی.. این بار، سکوت کن. حوصله صحبت کردن نداشتم.عجله داشتم.
نپرسیدم که: ببخشید، میشه بپرسم که، مقصد کجاست؟ یا، بنام چه کسی اسنپ گرفته شده است؟…
تا سوارماشین شدم،بوی عطر تندی وملایمی را حس کردم. تند به آن دلیل که زیاد از بوی تند عطر خوشم نمی آید وملایم به آن دلیل که، بوی خاصی داشت.
انگار چیزی با چیزی مخلوط شده باشد. ازنحوه سلام واحوالپرسی راننده، متوجه شدم که، آدم متشخصی است.راستش، این روزها بیشتر، با اسنپ در حال،تردد هستم و کلی راننده اسنپ ها را در دید خودم تحلیل میکردم.
البته نه تحلیل ارزشی،تحلیلی که با آن به رشد شخصیت خودم، کمک میکرد. درحال سلام کردن،نشستم ودر رابستم. شیشه ها دودی بودند. حس خوبی نداشتم،بوی آشنا از یک درد را حس میکردم. احساس بدی هم نداشتم،حسی توام با امنیت راحس میکردم.دوحس متناقض دریک زمان، مرا درخود اسیر کرده بود.
پرایدی تروتمیز با راننده ای که، خیلی مرتب بود ویا حداقل من،اینطور برداشت کرده بودم. یادم نمی آید که لباسش چه رنگی بود، ولی بوی عطر فضای ماشین رو پر کرده بود.
عاشق رانندگی هستم. هر وقت که، ماشین شروع به حرکت میکند،به استایل بدن آدمها دقت میکنم. یادم می آید مربی رانندگیم میگفت: فقط به راحت نشستن واستایل آقایون نگاه کن.ببین چقدر راحت فرمان را در دستشان میگیرند. نترس وخیال کن که، جاده مال توست. یاد خانم چیتگران افتاده بودم.
حس وحال خوبی داشتم وبالبخندی که در زیر ماسکم پنهان کرده بودم، به راننده نگاه کردم ومنتظر حرکت ماشین شدم.
صدایش را شنیدم که میگفت: خب، بریم که یک سفر ده دقیقه ای خوب داشته باشیم وگفت: بسمالله الرحمن الرحیم و رانندگیش را، شروع کرد.
با دست راستش، دستی را خواباند وبادست چپش، فرمان میداد یک نگاهی به بیرون کرد وبه آرامی، از کوچه بیرون رفت. وارد خیابان اصلی شد وبسمت اتوبان حرکت کرد. رانندگی اش وحس خوبی که منتقل میکرد،آشنا بود. یاد برادرم افتادم.
نمیدانم ازچه موضوعی، صحبت شد ویاد چه صحنه ای،ناگهان آزارش داد. شروع به حرف زدن کرد. آنجا، تازه متوجه شدم که، چرا این مرد، با هر راننده اسنپی برای من، فرق میکرد. مردی از جنس درد بود. در حال حکایت درد عاطفیش بود.
مرتب عذرخواهی میکرد. یاد صحبتهای مشاورم افتادم، که میگفت: مردم احتیاج دارند که، شنیده بشوند. البته این اواخر هم از آقای محمدی اینرا زیاد شنیده بودم. به خودم نهیب زدم که، اگر دردی درمان نمیکنی، حداقل برایش گوش باش. گوش شدم وباتمام وجودم، به صحبتهایش گوش دادم وذره ذره بیشتر از تعجب حیرت میکردم.
او یک آتش نشان بود.از آنهایی که، مغز عملیات، با دستان آنها اداره میشد. آنطوری که میگفت حدود ۲ سال پیش در یک عملیات فوری ، از مرکز آتش نشانی،
به جایی میروند که عمق آتش به حدی میرسد که اننفجار مهیبی رخ میدهد واو به کما میرود وبعد شش ماه، از کما خارج میشود. از روزگار شاکی بود.
از دنیا، خدا، باور وهمه چیز، شاکی بود. من، فقط به او، گوش میکردم . به دردهایش وبه اندوهش گوش سپردم.
عمق ناراحتی او، در خیانتی که به اوشده بود، قابل وصف نبود. اشک، شاید میتوانست اندکی درد را، درگلویش تر کند وناراحتی را، با بغض فرو خورده
اش مواجه کند،اما درمانش نبود. پریا همسر اوبود ودر یک خانواده ساده زندگی میکرد. سوگل خواهر پریا بود وبا وجودیکه دریک خانواده بزرگ شده بودندواز اوبزرگتر بود ولی، پریا از سوگل، حساب
میبرد واو را خیلی، قبول داشت. پدرش در تامین اجتماعی کار میکرد.پریا در بخش حسابداری یک شرکتی کار میکرد که طه درآنجا در رفت وآمد بود. طه از پریا خوشش آمده بود وبدنبال راهی برای برقراری ارتباط بود، واصلن باورش نمیشد که، انتهای این عشق به سرانجامی نخواهد رسید.
طه در یک نگاه دلش را باخته بود ونمیتوانست دلش را راضی کند که زندگیش بدون پریا سپری شود. طه از اتفاقات وروند این خیانت، سخن گفت واز شدت ناراحتی اش، برای ناکامی در یک عملیات صحبت کرد. با اینکه تمام تلاشش را کرده بود
ولی،اونتوانسته بود در یک عملیات، جان دخترک ۹ ساله را نجات دهد. جلوی چشمان طه دختر خودکشی کرده بود و او در تصورش، هرروز صحنه را مرور میکرد وبرای خود دنبال راه نجاتی برای دخترک بود…
او تعریف میکرد ومن، در وجودم، هم او را تحسین میکردم و، هم، درحیرت مانده بودم که، خداوند با وجود اینکه شرافت ودلاوری این مرد را میبیند،چرا برای کمکش، اقدامی نمیکند.او گفت وگفت.
از سختیها ورنجها ، از ناکامیها وشکستها، از اوج درایتش در آتش نشانی وکار بی وقفه اش، در قسمت خودکشی ونجات انسانها سخن میگفت.
اوخیلی شغلش را دوست داشت. برای گذراندن دوره ها در خارج از کشور، اقدام کرده بود وهمه چیز را به خوبي یاد گرفته بود. باوجودیکه شغلش را دوست داشت همسرش وخانواده او طه را مجبور میکنندتا
کار آتش نشان بودن را برای همیشه کنار بگذارد وبرای خودش دنبال شغلی تازه بگردد.طه بخاطر پریا اینکار را کرد ولی درنهایت با صحنه خیانت پریا مواجه شد.طه هر آنچه داشت را دراین ارتباط باخته بود.
عشقش،شغلش،انگیزه اش وجوانیش ومهمتر ازهمه غروری که داشت را ازدست داده بود.او در۱۰ شهریور ۱۴۰۱ از همسرش جدا شده بود واین زخم برایش هنوز تازه بود.
طه از اسنپ شدنش راضی بود چون برای همسرش هر آنچه لازم داشت را مهیا کرد وتمام خود را به پریا داد ودر ۱۷ روز اورا از دست داد.همانطوری که او تعریف کرد همسرش بعد ازسفر به ترکیه و بازگشت به ایران که ۱۷ روز دوری را برای طه هدیه آورده بود بااین خبر او را رنجاند ومتلاشی کرد.
طه میگفت که بوی خیانت راحس میکرد ولی باورنمیکرد.او با همسر دوستش درارتباط بود ونهایتا طه را گذاشت ورفت وطه هر روز با یاد او بیدار میشود ومیخوابد وزندگی را دراو معنا میکند.میتوانم بگویم برای عاشقی چون طه،این فراغ سخت میباشد.حتا دیگر کار درآتش نشانی او را آرام نمیکرد.
مسیرمان اندک بود ولی سرعت طه مانند برق وباد بود.
طه، از زنی صحبت کرد که ،با وجودیکه متاهل بود، با پسری درارتباط بود وپسری ۶ ساله داشت.طه، ازمردی ۳۶ ساله گفت که همسرش را درخانه تنها میگذاشت و،به دروغ، میگفت که برای کاری اداری، باید درشرکت تا دیر وقت، بماند .طه، از همسرهمان مرد سخن گفت که، همان شب، با میزی چیده شده ورنگارنگ در خانه، منتظر ورود همسرش بود.طه داستان را اینچنین گفت که؛
مرد کلید را، چرخاند .خانه تاریک بود. شمعها روی میز ۶ نفره زیبایی روشن بود. در کنج کنج خانه گلدانهایی بلورین دیده میشد که درونش، ۳گل مریم ویک گل رز قرمز بود.گلدانها مقابل دیدگان،فضای خانه را زنده میکرد.بوی مریم درفضا پیچیده شده بود. همان گل مریمی که عطرش را میپسندید واز بویش سرمست میشد.
مرد به آرامی در را بست وبه سمت چراغ رفت
تا چراغ را، روشن کند. همسرش درخواب بود ومعلوم بود که،از فرط خستگی،خوابش برده بود.
طه اشک چشمش را با پشت دستش پاک کرد وادامه داد:
آن مرد کیف دستیش را روی صندلی گذاشت وبی اعتنا به همسرش،به یلدا فکر میکرد.به همان معشوقه ای که او را به همسرش، ترجیح داده بود …
با صدای افتادن یک شیئی، مرد می ترسد وبا صدای بچه ای دوساله از جایش میپرد واز ترس دستگیره مبل را فشار میدهد و کوسن را روبروی چشمانش میگیرد.
عینک مرد مانع درست دیدن او، بود. دوستش حمید را میبیند که، با کیکی به او نزدیک میشود_همسرش خودش را به خواب زده بود تا او را در روز تولدش غافلگیر کند_
ولی مرد با این حرکت بهت زده میشود و به صندلی میچسبد.از شدت ترس وحیرت در افکارش غوطه میزند.یاد دروغی می افتد که به همسرش گفته بود.شرمگین وناراحت از دست خودش بودولی نمیتواند آن موضوع رابه کسی بگوید چون خودش توبیخ میشد.. .
حمید او را صدا میزند ومیگوید: چه شده؟ همه آرزوی همچنین سورپرایزی را دارند وتو، با وجود این زن مهریان وبافکرت،نشسته ای وبا بهت، من را نگاه میکنی؟ در اتاق ۲۵ نفر منتظر اذن ورودند. حمید فریاد میزند: ببایید .خطر رفع شد. حالش خوبست. زنداداش بیدارشو خوبست. دیدی. اینقدر شوهرت را لوس نکن .
آخر سر دست یک زن را میگیرد ومم آید داخل. مینا با ناراحتی به حمید،تشر میزند ومیگوید: عشقم را اذیت نکن. اوخسته است. دستان همسرش را که میگیرد مرد،رم میکند وهمسرش را پرت میکند وشروع به داد وفریاد میکند….
طه با بغض داستان راتعریف میکرد ومن با بهت فقط او را نگاه میکردم وبه خود میگفتم که: او این همه ناراحتی را، چگونه تحمل میکند؟ ناراحت، گوش میکردم ونمیتوانستم، برایش کاری انجام دهم که حتا به اندازه ارزنی غمش کاسته شود. نگران حالش بودم.
اویی که جان هزار نفر را،هزاران بار،نجات داده بود ،اکنون که به کمک نیاز داشت چه کسی باید به او کمک میکرد؟
ماشینی از انتهای کوچه به سمت ما می آمد .با دستم به کنار جدول اشاره کردم وگفتم: خب میگفتید.
طه، ادامه داد وحدود ده دقیقه دیگر به حرفهایش گوش کردم. برای من عجیب بود. این ماجرا،چه درسی برای من داشت؟ نمیدانستم. حرفهایش ناتمام ماند. مردی که به کمک من وما احتیاج داشت. مردی که همسرش به او خیانت کرده بود وعمق درد را با تمام وجودش لمس کرده بود….
گاهی ما چنان از دوستان واطرافیانمان غافل میشویم که فراموش میکنیم هر بده ای بستانی دارد. ولی طه، این را باور نداشت.به او میگفتم خیر است…
اما اگر خود من درجایگاه طه، بودم واین همه غم ودرد در سینه ام درحال گذر بود،براحتی میپذیرفتم که:
خیر است؟ همین؟
نه نمیپذیرفتم.
باید کمی بیشتر مراقب حال دل همنوعانمان باشیم وبجای آنها انتخاب نکنیم وقضاوتی نداشته باشیم.
پای صحبت دلشان بنشینیم وگوش شویم برای دردشان.
از او خداحافظی کردم وبه خود گفتم: سرعتش زیاد بود مثل یک رعد وبرق یا زلزله. همیشه در شتاب وآماده باش بودن آنها را شرطی کرده بودباید کسی ترمز طه را میگرفت ولی چه کسی؟
باخود اندیشیدم: شاید در هیچ زمینه ای نتوانم یاریش کنم ولی خوب یاد گرفته ام که از درد خارج شوم ودر محیط درد نمانم…
ای کاش کسی یاریش کند…
بدون قضاوت طه،را به خدایش، سپردم وسوار آسانسور شدم…
جمعه ۱۴۰۱.۱۰.۱۰
ساعت۴۵ دقیقه بامداد.
ا
آخرین نظرات: