ماجراهای من وجلد اول تاریخ تمدن ویل دورانت ..

به کتابخانه نگاه میکردم وقفسه اول آن که کتابهای تاریخ تمدن ویل دورانت درونش چیده شده بود به من لبخند میزد.یاد خاطره آشنایی ام با این اثر افتادم.
جمعه بود.درشهر کتاب دنبال کتاب خوب بودم که، چشمم به کتابی افتاد از قفسه ها فاصله گرفتم وبه سمت زیر پله رفتم.یک قفسه کوچک که این مجموعه داخلش بود.باخودم گفتم وای فکرکن؛” ۱۳ جلد کتاب از ویل دورانت”.دروجودم شور وشعفی راحس میکردم چنان عاشقی که به وصال معشوقش نائل میگردد.برای من داشتن حتی یک جلد از آن کتابها شیرین بود. به او گفتم : پیداکردم.همین است.من ازاین کتاب خوشم می آید. همیین کتاب را برمیدارم.گفت: اصلن میدانی، ویل دورانت کیست؟ گفتم: نمیشناسمش، ولی فلانی که در کتابخانه اش این کتاب ها را داشت میگفت: اگر،همه کتابها یک طرف، این مجموعه کتابها هم، طرفی دیگر،میگویم این مجموعه بار علمی بیشتری دارد. خودت متوجه باش که این آثار چقدر گرانبها ومفیدند.
از آنجاییکه، فلانی را قبول داشت گفت: باشد میخریم. من همچنان محو کتاب بودم ودررویای خود، خود را درحال خواندن کتابی میدیدم که، پاسخ تمامی سوالاتم را دارد.
در اندیشه هایم با کتابهای ویل دورانت میرقصیدم که،به ناگاه، او با قیافه ای متعجب گفت: میدانی قیمتش چندست؟ گفتم : قیمتش هر چه باشد مهم نیست.مهم اینست که،من از این کتاب خوشم آمده است.گفت: اینهمه کتاب!! اطرافت رانگاه کن.اصلن به کتابهای دیگر سری زده ای؟ نگاهشان کرده ای؟ ….
چرا چسبیده ای به این قفسه؟ بیا برایت یک کتاب دیده ام. این را ببین!وکتابی دردستش گرفت وکتاب را باز کرد.به آرامی وزیر لب مقدمه کتاب را خواند..گفتم: ببین!!…. انتخاب کتاب برای مغز خودم است.دراین مقوله، به کسی اجازه نمیدهم که برایم تجویز کند که، چه چیزی بخوانم.گفت: ببین.. اگر این را بخواهی باید ۱۳ جلد آن را نیز، بخرم. آن زمان، ۵۰۰ هزار تومان بود. گفتم: فقط این کتاب را میخواهم. مردفروشنده، جلو آمد وبا خنده ای، به ما نگریست. او، به من گفت: میدانی ۵۰۰ هزار یعنی چه؟ به چه بهانه ای این قدر خرج کنم؟ گفتم: به بهانه هدیه هایی که برای تولدم نگرفتی.این را بخر .
من دیگر هدیه ای_ در روز زن وروز تولد_ از تو نمیخواهم.برایش سنگین بود. در زندگی ام با او، به تنها چیزی که اصرار به خریدنش داشتم همین کتابها بودند.مرد فروشنده، دورشد وبه قفسه دیگری، رفت ویک کتاب فلسفی، آورد وازآن برایم شرح داد ونام نویسنده را گفت. گفتم: من، کتاب دیگری، نمیخواهم.ممنون از کمکتان…. به سمت در رفتم، ناگهان، دستم را گرفت وگفت: کجا ؟؟؟؟ گفتم: برویم.من،کار دیگری ندارم.لطفن، برویم سوار ماشین شویم .گفت : همینجا بایست، الان می آیم.دیدم همه کتابها را خرید وبه من گفت: راه بیفت که، سنگین هستند. بهت زده بودم . ذوق من فروکش کرده بود ودیگراحساس شوق نمیکردم. برایم مهم نبود که کتاب را خریده است یا نه. عزت نفسم لگدمال شده بود واز این بابت خودراسرزنش میکردم.درفکر بودم صدایم کرد و نشنیدم .داشتتیم راه میرفتیم .احساس بدی داشتم. از کتابها خوشم نمیامد. د‌وست نداشتم آنها در کتابخانه ام باشند .(حتا سالها نتوانستم به سمتشان بروم وصفحه ای از آن را بخوانم. شاید کتابها رامقصر میدانستم.)
به سمت ماشین حرکت کردیم. ایستادم .او از جوی آب، رد شد. دزدگیرماشین را زد. در صندوق عقب ماشین باز شد.کنارش ایستادم .تا آمدم شوق خشکیده درون خود ر،ا زنده کنم گفت:حرفت قبول.دیگر هدیه ای برایت، نمیخرم.درحالیکه، کتابها را به صندوق عقب میگذاشت، به چهره اش نگاه میکردم ودرفکر به خود گفتم: آن ذوق من خشکید..معلومه باخودت چند چندی؟؟؟؟من کاملن سرد شده بودم. داخل شهر کتاب به نوعی بامن برخورد کرده بود که احساس خفیف بودن کردم.یک لحظه فکرکردم که: واقعن راست میگویند که ……

این ماهستیم که تعیین میکنیم که دیگری با ما چگونه برخورد کند.خیلی ناراحت شدم وطبق معمول سکوت کردم.
درماشین نشستم ومنتظر آمدنش شدم وبه خود گفتم: کاش آنقدر مرا دوست داشتی که میگفتی خانومی مبارکت باشه ولی هدیه هم برای تو میخرم.
صدای باز کردن قفل پدال را شنیدم وصدای اورا که میگفت: برویم خانه مادرت .خیلی وقت است به آنها سر نزده ایم.گفتم : نه ،به خانه برویم.(دوست داشتم ساعتی با کتابهای خودم درد دل میکردم.)….

شاید غریبه ای که آنرا دوست می انگاشتم بهتر از دوستی باشد که اورا غریبه میبینم….

دردل داستان عبرتی خفته بود، که امیدرارم به چشم خوب یا بد، به آن،نگاه نکنید.
زندگی نسبی است.برایتان ماجرا را نگفتم که خوب بودن یا بدبودن رفتاری را بگویم.
من روی نحوه رفتار کردن با پارتنرمان زوم کردم تا بااستفاده از این خاطره بهتر بتوانم ماجرا راتوضیح بدهم تا شاید، بتوانم زندگی را، برای شما، سبز کنم.

من ارتباط خوب را بلد نبودم وضربه بدی از آن خوردم.
از آنجایی که ما مسئول ۱۰۰ درصدی اتفاقاتی هستیم که برایمان می افتد، من نیز، میدانم که،
در این ماجرا سهم ۱۰۰ درصدی از اشتباه خودم را، باید به عهده بگیرم.
چراکه زندگی ما، محصول انتخابهای ماست.

ای کاش مدارس ما، بجای ریاضی وعلوم، روش ارتباط درست در زندگی وجامعه را، یاد میداد.
اگر اینگونه عمل میکرد،
شاید،
ارتباط خوب داشتن را
یاد میگرفتیم.
چون میدانستیم که؛

_”زندگی را
باید ساخت
نه اینکه
باید داشت”….‌
یا

“زندگی خوب ساختنیست نه داشتنی.”
نقل قولی از استاد عزیزم، ویدا فلاح

۱۴۰۱.۹.۲۹، روز سه شنبه ، ساعت۱۴:۴۶

ادامه دارد….‌

برداشت امروز من از پاراگرافی در کتاب تاریخ تمدن مشرق زمین:

چینی ها دیواری دارند بنام دیوار چین که چندین هزار کیلومتر است وباعث جلوگیری از حمله بربرها بود .درحمله ای که مهاجمان نتوانستند به دیوارچین آسیبی برسانند تمام طول این دیواره را طی کردند وبناچار به رم حمله کردند ودراین حمله رم محصره شده وسقوط میکند .خیلیها وجود دیوار چین را عامل حمله به رم دانستند..

خط نویسی:
قسمتی از کتاب تاریخ تمدن، جلد اول، صفحه۱۳۰
خط نویسی محصول ونتیجه تجارت است.در اینجا متوجه میشویم که فرهنگ تا چه حد مدیون بازرگانی است.آنگه که کاهنان مجموعه ای از تصاویر را وضع کردند که عبارات سحری،دینی وپزشکی خود را با آن بنگارنددوجریان مختلف تاریخ، که معمولن با یکدیگر سر سازگاری ندارند، با بکدیگر سازش کردند وبزرگترین اثری را که بشر بعد از سخن گفتنبه آن دست یافته برجای گذاشتند میتوان گفت که پیدایش خط وتکامل آنخالق تمدن استزیرا وسیله نگارش و برجای گذاشتن وانتقال علم ومعرفت رافراهم ساخته واسباب فزونی دانش وادبیات گردیده ودرمیان قبایل مختلف با یکدیگر لغت واحدی ایجاد کرده ودرواقعبا ایجاد حکومت واحد خطی،درانتشار صلح ونظم کمک فراوانکرده است.پیدایش خط حدی است که ابتدای تاریخ را نشان میدهد وهراندازه معرفت ما به آثار گذشتگان بیشتر شود،این نقطه شروع عقب تر میرود.

ادامه دارد….‌

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

6 پاسخ

  1. نداجان من حالتون رو درک میکنم منم روزای اول ازدواجمون کلاس نقاشی می رفتم. مهمترین چیز برای من داشتن ابرنگ و مدادرنگی و این جورچیزا بود. اوضاع مالی همسرم افتضاح بود. می دونستم اصلا از پس خرید طلا و این جور چیزا برنمیاد روز تولدم بهش میگفتم بیا بریم برام فلان وسیله نقاشی رو بخر و اون که وسیله نقاشی از پول تو جیبش تجاوز نمی کرد خیلی خوشحال می شد. منم خیلی خوشحال میشدم. هنوزم بعد از گذشت این همه سال وقتی وسایلم رو میارم نقاشی کنم با افتخار به دخترم میگم ببین اینو بابات روز تولدم گرفته این یکی رو سالگرد ازدواجمون اینم هدیه روز … بعد همسرم رو می بینم که با افتخار میگه ببین چه هدیه هایی برات گرفتم. واقعیت اینه که یوقتایی ما با خواسته‌های غیر معقولمون کام خودمون و پارتنرمون رو تلخ میکنیم و بعد می بینیم اصلا ارزش هم نداشته. حالا دیگه خیلی برام مهم نیست کادوم چی باشه. اصلا دیگه کادو رو دوست ندارم. شاید مثل شما ذوقم خشکیده باشه . نوشتت رو خیلی دوست داشتم صمیمی و پر مهر بود. راستی متولد چه ماهی هستید ؟

    1. سلام عزیزم
      متولد فروردین ماه هستم.
      کاملن حرفهاتون قبول دارم.
      من بیشتر دوست داشتم از اتفاقها وداستانها برای فهم بیشتر رابطه وارتباط استفاده کنم.نمیدونم چقدر موفق بودم.
      ممنون از بازخورد زیبایت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط