من وکتابهایم…

دیشب بعد از کلاس وبلاگ نویسی به حرفهای ساده ی استاد فکر کردم ودیدم که چه قدرخوب است که، میتونیم درباره ی کتاب بنویسیم.

من نمیدونم تابحال، چند تا کتاب خوندم . حداقل ۲۰ تا از کتابهامو کامل جویدم.منظورم از جویدن،این است که حداقل ۳ یا ۴ بار
بازخوانی کردم.

این دوباره خواندن کتاب را دوست دارم، اما، از کار روزمره وتکراری بدم می آید.روزمرگی آزارم میدهد ولی اگر آن روز مرگی خواندن یک کتاب باشد بسیار دوست دارم.

دیشب تصمیم گرفتم نام تمام کتابهای کتابخانه ام را
ریز به ریز بخوانم وببینم کدام کتاب مناسب مطلب انتخابی من است ؟!

روی مبل نشسته بودم وموبایلم دردستم بود.داستانکم را نوشته بودم واکنون باید به سراغ کار بعدی میرفتم.یک نگاه خریدارانه ای به

کتابخانه انداختم.مخصوصن طبقه کتابهای تاریخ تمدن ویل دورانت سیزده جلد کتاب نخوانده داشتم. رنگهای کتاب به زرشکی مایل به

قرمز مات بود وبا فونت طلایی ریز ودرشت روی آن، اسم اثر ونام مترجم ‌ونویسنده را نوشته بود جذابیتش برای من دوچندان

بود.کنارش کتاب دوجلی سینوهه قرارداشت.این فقط چشم انداز زیبای طبقه اول بود.

من عاشق کتابهایم هستم.قبلن داخلش نمینوشتم ولی مدتی ست که زیرخطوطی که مسیر را برایم هموارتر میکند خط میکشم.خطوطی نیز به من خط میدهند.خطوطی ایده ورهبرند.

درکنار کتابها عاشق سررسیدهای خودم هستم .درهر سررسیدی درباره یک موضوعی نوشته ام.از درد دل با خدا تا اصول نگارشی در ادبیات.

مدادهای ۴۸ رنگی خودم را با کاتر به دونیم کردم واز هر رنگش یکی به خواهرزاده دلبندم دادم.او شاکی بود که او مدادرنگی ۴۸ رنگه ندارد.
واینجاست که عشق رنگها را تقسم میکند تا شادی را دردلها بپراکند.‌
ازلذت دیدن وتعریف کتابهای کتابخانه بگذریم که هر کدامشان داستانی متفاوت دارد.

یمی از کتابهای من را پدربزرگم هدیه داده است،
یکی را از دوستم نیلوفر،دیگری را درکلاس خودشناسی خریده ام

ودیگری را از فرهنگسرای اندیشه در سهروردی خریده ام.یکی از کتابهایم نهج البلاغه ای ۱۳۶۰ صفحه ای قدیمیست، برادرم اصل کتاب

را برداشت وبین من وبرادرم کشمکشی خنده دار اتفاق افتاد.برادرم میگفت این کتاب به چه درد تو میخورد؟ من هم همان را

میگفتم.اولین کشمکش من بود .برادرم گفت: همه با برادرشان سر پول دعوا میکنند وتو سر این کتاب؟ بیخیال ندا…اینهمه پول داری برو

یکی دیگه بخر .گفتم من محتوای اصل داخل کتاب را میخواهم نه عریض وطویل بودنش را. گفت : کپی می کنم.من هم قبول کردم

وقائله خاتمه پیدا کرد. واین کتاب کپی آن کتابست.الان که نوشتم متوجه شدم کار درستی نکرده ام….کنابی غصبی در کتابخانه ام؟؟؟

جهل من باعث غاصب شدنم شد.یک جوری با غاصبان همقدم شدم!!!!
کتاب مولوی،عطار،حافظ،کلیله ودمنه،اصول آشپزی که دستور تهیه

غذاهای دلپذیر را دردل خود دارد وآن را از نزدیک خانه ام خریده ام.قدرت حقیقی،عادت اتمی،شاهراه تاثیرگذاری،کار استدلال و….

کتاب تذکره الاولیا ولیلی مجنونوفرهنگ طیفی وکتابهای زبان انگلیسی و

کتاب نیروی شگرف درون که تازه از بایگانی کتابهای خوانده شده برای بازخوانی ،ازبالای کمد دیواری به همکاری خواهرزاده پایین

آوردم.کتابهای بایگانی، برایم دلپذیرند مثل کتاب نیروی حال ،نوشته اکهارت تله که چه زیبا بودن دراین لحظه را، یاد میدهد.کتاب سایه ها

وبرخوردما با وجوه مختلف وجودمان، نوشته دبی فورد ترجمه فرناز فرود..کتاب از دولت عشق که داستانهای انگیزشی فراوان دارد.یا

کتاب ۴ اثر فلورانس اسکاول شین که میتوانم بگویم برای من حکم آرامبخش است..کیمیاگر،زن بودن،نیروی عشق،مذاکره ،زبان بدن،گوسفند نباش،کتابهای باربارا دی آنجلیس وهمسرش جان گری …

درکنارشان کتابهای رمان اما،شدن،بابک،آتوسا،فصل تاک را میبینم.
کتاب معماری فرم وفضا وحجم ،۹۹۹ پلان در کتابخانه دیگریست .شامل:

معماری،تحلیل سایت،باغ وویلا،فضای سبزاپتیک،سبک شناسی،
حس وحدت،سوادبصری،مبلمان وسبک شناسی ومعماری معاصر غرب ….

نمیدانم هر کتابی خوانده ام ولی بیشتر کتابهای من درزمینه توسعه فردی وادبیات وتاریخ وشعر هستند.

یک سری از کتابهای من هم در انباری به سر میبرند .باید سری به آنها بزنم وجویای احوالشان باشم.

یک سری از کتابهایم را به اطرافیان داده ام ویک سری دیگر را بخشیده ام.آنچه هست اندوخته آن دردرون ذهنم است

همه این کتابها ورکنارهم مرا ساخته وپروریده اند…
اولین کتابهایی که خواندم از آثار ژول ورن بود.

من کتاب خواندن را با آثار او شروع کردم وروز بروز توقعم بسشتر وبیشتر میشد.

پدرم چند کتاب مسخرید ودرعرض ۳ یا ۴ روز میگفتم تموم شد .بابا میشه بری بخری.؟؟ پدرم از کتاب خواندنم گویا،خسته شده بود.یک

روز گفت او آخرین کتابش اینس بود که خواندی…ومن با بهت به خودگفتم :خب تازه سفر به ماه رو خوندم ،پس چرا، داخل کتاب توی

نوشته گفته که، سفر به کره های دیگر را بزودی چاپ میکنیم؟بابا که دروغ نمیگوید.یعنی دراوج نویسندگی کنار کشیده است؟

نمیفهمیدم ..تا پدرم وقتی با اصرار زیاد منمواجه شد گفت: راستش این کتاب را منشی من از انقلاب خرید.اینجا نتوانستم پیدا کنم.من

هم گفتم : آخر توگفتی که دیگر نمینویسد.پس چرا اینجا نوشته منتظر اثر بعدی باشید!پدرم گفت: شاید کاری برایش پیش آمده باشد .تو که آنجانیستی….

ومن درحال فکرکردن کفتم: بابا ! توخسته ای من خودم میرم انقلاب.چهره پدرم ازبهت دیدنی بود!

پدرمدگفت: خسته نباشم خودم سری به انقلاب میزنم.نگران کتاب نباش.از آن روز من عاشق کتاب شدم وجواب من وپاداش کتابی بود

که گه گداری به دستم میرسید…فکر میکردم رسیدن به کتاب به این راحتی نیست وکتاب شد آرزوی شیرین من!

#ندا_اشتری
#مدرسه _نویسندگی
#شاهین _کلانتری

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

  1. سلام ندا جان
    چقدر خوب که انقدر عاشق کتاب هستی.
    بارها توصیه دوباره خواندن کتابها را از استاد کلانتری شنیده بودم ولی واقعیتش از انجام کار تکراری واهمه دارم. نمیدانم شاید روزی من هم این قدرت رو پیدا کنم که یک کتاب رو دو یا چند بار بخوانم

    از خوندن مطلبت لذت بردم ☺️

    1. سلام صباجان
      از لطفت ممنون
      درمورد بازخوانی یه ماجرا برای تو تعریف میکنم.راهنمایی که بود.از تکرار کردن متنفر بودم از روی کتابها چندین بار میخوندم تا نمره ی خوبی توی امتحاناتم بگیرم.جوری میشد که حتا حالم از اسم کتاب وکلمه ها بدم میومد. بعد مدتی دیدم روزهای ما تکراری هستن واز روزهای تکراری بدم اومد ولی زمانی که خانم فلاح استاد خودشناسی من ،از تکرار ودوباره خوانی حرف زدن، دنیا روی سرم خراب شد.چون استکبار بدم میومد.حرف ایشونو گوش ندادم تا یک سالی گذشت وبرای رسیدن به هدفم توی معماری داخلی مجبور بودم که کتاب سواد بصری رو خوب یاد بگیرم.چاره ای جز دوباره خوانی نداشتم.به خودم گفتم: این تکرار نیست.من برای علمم میخونم.روزمرگی هم نیست.خانمی که شما باشی ، تاالان حدود چندین بار این کتابو خوندم وزیر سطر سطر اون با مداد خط کشیدم.کتابمو اگه ببینیخنده ت میگیره. برگه هاش جدا شدن.انگاری موش جویده.اینو گفتم تا به این برسم بعد مرور این کتاب، یه چیزی فهمیدم.میدونی چی؟ تکرار کتاب مساوی با روزمرگی نیست.من دوباره خوانی کتاب رو با ذهن آگاهی قاطی میکنم وگرنه نمیتونم کتاب رو مرور کنم.پیشنهادمن اینه: درهمین لحظه باش.درحالی که داری از این لحظه استفاده میکنی کتابخوانی بخوان وبارها تکرار کن.میبینی که هر بار که کتابو میخونی به خودت میگی: ااااا پس منظورش این بود؟ چرا من نفهمیدم؟ وبه فکر میری.
      ببخشین طولانی شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط