صدداستانک/ ۱۰۷/بعداز سالها از کما خارج شد…

تمرین۱۰۷

صدداستانک

ادامه نویسی..‌‌

بعداز سالها ازکما خارج شده بود.کسی رانمیشناخت. پرستار،  تازه کارش را، شروع کرده بود وبعد اتمام کلاس، وارد بیمارستان شد. اولین برخوردی بود که او، با یک بیمار داشت. نمیدانست که، چگونه با آن بیمار، رفتارکند.

به نزد پزشک بخش رفت و اتفاق را شرح داد. به پزشک او زنگ زدند. دکتر احمدی، ۹۵ سال داشت و زمانی که گیسو به کما رفته بود، دقیقن تولد ۸۰ سالگیش بود. اکنون بعد ۱۵ سال، نوه اش به هوش آمده بود. آنزمان، او برای آرامش  دل خودش، گیسو را زنده نگه داشت. هیئت پزشکی مرگ مغزی را رد کرده بود. او علی رغم هزینه های سرسام آور بیمارستان، گیسو را توسط دستگاهها، زنده نگه داشت. ولی اکنون، گیسوی زیبای او به هوش آمده بود و ۳۵ سالش بود.خوشحال بود‌ ولی، چگونه به او می‌گفت: مادربزرگش نیست؟ چگونه به اومیگفت که؛ بهزادت در زلزله، زیرآوار مانده است؟ چگونه میگفت که؛ دراین دنیا جز پدربزرگ ۹۵ ساله ات دیگر کسی را نداری. حتا شیرین بهترین دوستش نیز، به آلمان سفر کرده بود و دکتر احمدی چند سالی بود که از اوخبری نداشت….

دکتر معالجش، گیسو را معاینه کرد وگفت: مشکلی ندارد. فقط شاید حافظه اش را از دست داده باشد. باید ببینیم چه واکنشی به محیط نشان می‌دهد…

مثل معجزه میماند… گیسوی اوزنده بود. هوشیاری برگشته بود. با سلامتیش اشک شوق را، به پدربزرگش هدیه داد.

دکتر احمدی میدانست دکتر معالج چه می‌گوید. سری تکان داد و به گیسو خیره شد. مستاصل بود.نمیدانست به او چه بگوید.!!
جلو رفت. پاهایش ازهیجان رمقی نداشت.
روی صندلی کنارتخت نشست و
به او نگاه کرد و گفت: گیسو، باباجان.. خوش اومدی دخترم… وقطرات اشک، پهنه صورت غمبارش را،خنک کرد. وجودش، از داغ عزیزانش گر گرفته بود و قطرات اشک با حرکت بر روی پوست صورتش، تبدیل به بخار میشد. احساسش درهوا عشق را به اکسیژن بدل کرده بود. اشکهایش با حرکت بر روی گونه هایش، جلز و ولز میکرد. گویی یک قطره آب روی یک آهنی گداخته حرکت میکرد…

اوبه چشمان خوشرنگ نوه اش نگاه کرد و شیرینی این دیدار، او را از غمهایش دورکرد.
سالها منتظر این لحظه بود. اکنون نایی نداشت‌. شیرینی این وصال، غم این ۱۰ سال تنهایی اش را، سبک کرده بود. درچشمهایش خیره شده بود ویاد تولد ده سالگی گیسو، افتاد.
همه درمنزل او کنار آن شومینه سنگی، در سالن نشسته بودند .اومنزلی ویلایی داشت. به کنج خانه، شومینه ای سنگی، بود که آن را بسیار دوست داشت. پنجره های بلند سرتاسری، به زیبایی آن سالن پذیرایی اضافه میکرد. به روی هر قسمت پنجره ازطول، پرده ای زرشکی نصب شده بود که، والنهای رنگی چشم نوازی، زیباترش می‌ساخت. والنهایی با رنگ آبی تیره و فیروزه ای، گوشه ای از شیشه ها را پوشانده بود. خانه اش سقفی بلند با درگاهی زیبا و کارشده داشت. ستونهای کناری در ورودی، دوطرح مختلف داشت. طرح، متشکل شده بود از مجسمه های گچ و مرمر به نقش فرشته. همه طرحهای آن خانه  خودش طراحی کرده بود. بچه ها، با جیغ وهیاهو،دور وبر او، بازی می‌کردند. آن زمان، بهزاد ۱۷ ساله بود وگیسو ۱۰ سال داشت. آن سال، تولد دو نوه دلبندش را یکجا گرفته بود وآن تولد اولین وآخرین جشن خانه زیبایشان بود.

پدربزرگ درحال یادآوری خاطرات اشک بر پهنه صورت چین واچینش لغزید وبا نمناکیش صورتش جوان میشد ویاد جوانی خودش افتاد. آنزمان که به خواستگاری همسرش میرفت ودسته گلی خوشرنگ داشت یادش آمد وقتی که زنگ خانه را میزد صدای واق واق سگی را میشنید که نزدیکش میشد…. یاد خاطره جوانیش لبخند را بر لبهایش نشاند.

مردی جوان کنارش آمد و گفت: ببخشید. شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ آقای احمدی تابحال این دکتر جوان را ندیده بود.

پرستار رو به دکتر احمدی، گفت: ایشون، تازه امروز از شیراز به تهران  منتقل شده اند.

دکتر جوان، خودش را معرفی کرد: بهزاداحمدی هستم. متخصص مغزواعصاب….
بهزادگفت:
بیمارمون ایشون هستند؟
گیسو برگشت و به اوخیره شد وگفت:
تو..تو اینجا چیکار میکنی؟         چقدر شبیه بابابزرگ شدی..

بهزاد با بهت گفت: من شمارا میشناسم؟ بابابزرگ ؟؟؟

گیسوفقط بهزاد را فراموش نکرده بود. بقیه را به یاد نداشت. با دیدن بهزاد، دکتر احمدی را یعنی پدربزرگش را شناخت.

بهزاد گفت:،تویی گیسو…چقدر بزرگ شدی…کمی پیر شدیااا…گیسو لبخند زد و گفت: تو این همه سال کجا بودی؟ هنوز هم شوخ طبعی..

بهزادگفت: خودت کجا بودی؟کلن بعد زلزله، همه جا رادنبالتان گشتم ولی نشانه ای پیدانکردم. تو اولین آشنای منی.‌‌ راستی، بقیه کجا هستند؟

گیسو اشاره ای به آقای احمدی کرد.گفت: پیش پدربزرگ بودم. بهزاد نگاهی به پدربزرگ گیسو کرد ومحبت چند سال دوری در چشمش جوشید وبا لبخند وبغض سری تکان داد ودرآغوش پدربزرگ اشکهای دوری وشیرینی وصال درهم آمیخته شده بود.

آقای احمدی از دیدن بهزاد شوکه شده بود ودر حال اشک ریختن، قلبش راگرفت. بهزاد بلافاصله، قرصی زیر زبانی، به پدربزرگش داد واورا در تخت کناری گیسو خواباند.         گفت: بهترید؟ دکتر احمدی سری تکان داد وبهزاد گفت: کمی استراحت کنید.بهزاد با شیطنت همیشگی، گفت: من تازه پیداتون کردم. من اینجام پدربزرگ ..نگران نباشید…‌درحالی که برپیشانی پدربزرگش بوسه میزد اورا برای بخش اورژانس صدامیکردند. گیسو وپدر بزرگش را به پرستار سپرد وگفت: از اینجا تکان نمی‌خورید. اینها تنها  دارایی من هستند. هیچ کجا نروید. من هماهنگ میکنم.

پرستار تازه کار در روز اول کاریش در کنار پرستار بخش اتفاقهایی را میدید که با اشک ولبخند همراه بود. همیشه از شغلش،ناراضی بود وشغلش را دوست نداشت اما با دیدن خانواده دکتر احمدی در تعجب شادی را زندگی کرد. تازه متوجه شد امروز بچه های پرستاری درمورد چه کسی صحبت میکردند…

 

آقای احمدی به ساعت خود نگاه کرد واز شدت هیجان وخوشحالی شروع به راه رفتن کرد. از دور ماشین عروسی به باغ نزدیک میشد…از دور تماشایشان میکرد و، شکرگذار لحظه درخشانی بود، که، میدید. ..‌

دوشنبه۱۷:۴۹ ۱۵ اسفند۱۴۰۱

 

 

 

#ندا_اشتری

#مدرسه نویسندگی

#صدداستانک

#شاهین کلانتری

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط