رابطه متلاشی میشود..‌

یک روز یک بیسکوییتی، درحال رد شدن از خیابان بود. یک تکه یخ را میبیند که در آنسوی خیابان درحال گریستن است. بیسکوییت دیگری، بیخیال از کنار یخ رد شد. شکلاتی رنگ و خوشمزه بود. شیرینیِ یک قندی را داشت که، به محض گذاشتن روی دهان با بزاق دهان بیعت میکرد. بیعت کردنش باعث شد تا اشک غدد لذت بردن در زبانت شروع به ترشح کنند. به محض اینکه آن بیسکوییت را دردهان میگذاشتی نمیدانستی چه میشد. گویا دنیا زیر و رو میشد‌. ناگهان، بر اثر اصابت گلوله ی قندین بیسکوییت با زبانت، چشمانت بسته میشد و تو در مزه یِ او حل میشدی. آتشفشان لذت دردهانت  فوران میکرد و تو نابود میشدی.

یاد خانواده ام افتادم.چه قدر با بسکویت وکیک خاطره سازی کرده بودیم. خواهر کوچکم کلن بیسکوییت را خیلی دوست داشت. اما خواهر بزرگترم  کیک وانیل دار مادرم را دوست داشت. بوی پنکیک، بوی وانیل، بوی اسانس پرتقال او را مستش میکرد. بوی داغ شدن کیک را که حس میکرد، دیوانه وار چون کودک گرسنه ای وحشی منش میشد. آب دهانش از شدت تمنای خوردن کیک، سد لب و لوچه اش را میشکست واز اطراف سد به اطراف سرریز میشد، وبرادرم، که فقط زمانی شیرینی میخورد که گرسنگی او را مجبور میکرد که چیزی بخورد. مادرم خودش اسطوره خوردن بود. با او کافی بود به خرید چیزی میرفتی و او در آنجا گرسنه میشد. چنان اطراف را میگشت و بدنبال سوپرمارکت اطراف را میکاوید که گویا فرزند دلبندش را گم کرده است. پدرم همیشه داستان یک بیسکوییت را تعريف میکرد. همین داستانی که من درحال تعریف کردنش هستم؛

کسی در آن شهر بیسکویتی، اطراف یخ نبود. بیسکوییت موزی، ازخیابان ردشد و بطرف تکه یخ رفت. از او پرسید: چه شده؟ چرا گریه میکنی؟

اوگفت: پشت یک وانتی بودم که، یخهای قالبی را جابجا میکرد.
نمیدانم چه شد که از مادرم جداشدم. حال چه کنم؟

به زمین افتادم، کمی خراش برداشتم … از شدت بغض نتوانست حرفش را تمام کند و باز گریست.. بیسکویت دستهایش را روی شانه های یخ
گذاشت. یخ، سرش را بالا گرفت. به چشمان او نگاه کرد و شدیدتر
گریست. بیسکوییت او را در آغوش گرفت تا تکه یخ آرام شود.

بیسکوییت یادش رفته بود که او یک بیسکوییت است وتکه یخ هم
حال خوشی نداشت!!.یخ که آرام شد، بیسکوییت را
در اشکهای خود شناور دید.!

حکایت بسیاری از ما….به زبان ساده بگویم: آنقدر به طرف میچسبیم که
یا او نابود میشود یا ما نابودمیشویم.

بعد، سرزنشهای بی حد مان، شروع میشود که؛ اگر، شاید ، اما، باید، چرا، اگر چنان و بهمان میشد شاید این رابطه سرپا بود ومتلاسی نمیشد…
و
هزار هزار اما و شایدی دیگر…

چون چسب وسریش، به همدیگر نچسبیم تا رابطه هایمان پایدار بماند.

ادامه دارد……

۱۴۰۱.۹.۲۳.
۵ شنبه عصر ساعت۱۸

ادیت:۳ تیر سال ۱۴۰۲ ساعت۱۹:۲۵

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

12 پاسخ

  1. خیلی جالب بود نداجان
    بله حق باشماست گاهی هم خیلی دور هستیم اما نمی توانیم تصور نزدیک شدن کنیم چون میترسیم خود واقعی مان را نشان بدهیم
    من به شخصه برای همه آرزو میکنم که روزی برسه که با عشق زندگی کنند روزی که از ابراز علاقه شرم نداشته باشیم و بتونیم حرف بزنیم حرف حرف حرف

  2. ندا جان من دلم نمیخواد بیسکوییتی باسم که یخ رو بغل میکنه. یه بار همینجوری شدم خیلی طول کشید تا تونستم تکه هام رو جمع کنم اما حالا دوباره اون یخه اون ور خیابون ایستاده و داره گریه میکنه و من نمیتونم بی تفاوت از کنارش رد شم اما نمی خوام هم بهش نزدیک بشم.
    چی کار کنم؟

  3. چه روایت جالبی بود. خیلی خوب توصیف کرده بودی. و گاهی ما خودمون رو جای اون بيسکوئيت می‌بینیم. امیدوارم پیوندها همیشه برقرار باشه و جدایی اتفاق نیفته.

  4. سلام خدا قوت
    وقتی که آشنایی با هوش هیجانی نداشته باشیم در غم و اندوه و یا مشکلات آدمها گم می شویم ذوب می‌شویم و غم آن را همراه خودمان می کنیم.
    خیلی داستان جالبی بود .
    ماندگار باشید

  5. ندا جان جالبه که توی نوشته‌هات مدام بین واقعیت و خیال در سفری . این خصوصیت رفتاری جذابه به خصوص اگه آگاه باشی و انتخابی باشه. و نگم برات با اینکه بیسکوئیت خور نیستم و هوسی میخرم الان دلم خواست یه بیسکوئیت بستنی بزنم:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط