مشغول گوش کردن مقاله یکی ا ز دوستانم بودم. مقاله اش را اینچنین شروع کرده بود؛ فلسفه چه نیست؟
واینچنین، فلسفه را با زبانی ساده برای ما زیبا توضیح داد.
حال من میخواهم بگویم: ارتباط چه نیست؟
من نمیخواهم فلسفه ارتباط را توضیح بدهم.
من دوست دارم، ازضرورت ارتباط برای شما صحبت کنم .
از نبودن خیلی از ارتباطها درخانواده ها، اجتماع، از بریده شدن آنها و ازحسرت دست یابی به آن روابط صحبت کنم. قبل از هرچیز چند سوال باید برایمان روشن شود. چه کنیم که روابط ازهم نپاشد؟
یک روز قراربود باهم وقت بگذرانیم. من خیلی خوشحال شدم
وتا زمانیکه ، او بیاید مشغول خواندن کتاب نیروی شگرف درون شدم. همیشه ازخودم شروع میکردم. باخواندن این کتاب، نیرویم
مضاعف شده بود. خوشحالیم افزون شده بود. این حس خوب خود دلیل دیگری بود تا باعث شود که خوبتر و بهتر کتاب را بخوانم. ازخود شروع کردم و صفحات کتاب را، یکی پس از دیگری میخواندم. با مداد اتدی که دردست داشتم زیر نکات مهمش خط میکشیدم. او به خانه آمد و باعجله گفت: بدو، یالا، بدو، باید بریم دنبال مامانم اینا….. باتعجب و بغض فقط به او نگاه کردم. درحالیکه باشوق وهیجان به سمت در میرفت، گفت: کتابتو نیاریا…چرا منو نگاه میکنی؟؟ بغض گلویم را فشرد و سکوت کردم. در حال آماده شدن بر خود نهیب میزدم که درکش کن، خودت را جای اوبگذار. شاید اتفاقی افتاده است. شاید باید به آنجا بروند. بازسکوت کردم وازجایی که فرصتی برای اشک ریختن نداشتم، گریستن را به وقت دیگری موکول کردم. درآینه نگریستم و با ناراحتی گفتم: مشکلات مثل بالا رفتن از یک سربالایی ندااا.سخته..خیلی سخته ولی تو میتونی.!!!.
هر سربالایی بالاخره قله ای دارد. منتظر شیب آرام مشکلاتم هستم. مرتب در سربالایی ها، به سختی ها مینگریستم و باخدا و خودم، صحبت میکردم و مینوشتم تا آرام گیرم. در مهمانی منزل جاری جان، قاشق وچنگال بدست،
مشغول چیدن سفره بودم که؛ شنیدم خواهر شوهر کوچکترم، گفت:
داداش مگه قرار نگذاشتی باهم به بیرون برویم؟ باتعجب سرم را بالا گرفتم وبه سمت آشپزخانه رفتم. لیوانها را در کنار بشقاب میگذاشتم که خواهر شوهر بزرگترم گفت: وا، مگه قرار نبود بیایین خونه ی ما؟؟ وخودش جواب داد: عیبی نداره در عوض این يکی داداشمو دیدم. فعلن چیزی نمیگم. من کمی تعجب کردم.
دوباره به سمت جاری جان رفتم. گفتم: کاری هست؟ گفت : نه، ممنونم ندا. از اپن مشغول دیدن صحنه نمایش بودیم که، مادرش گفت: تازه قرار بود به من توی صاف کردن چین پرده ها کمک کنه. با شنیدن حرفهای خواهر وبرادر تسلیم شد و اشتباه خود را قبول کرد. بعد از مکثی گفت: ااا راست میگینااا.
به شما هم، قول داده بودم؟؟وخندید. خون جلوی دیدگانم را گرفته بود که خواهرزاده اش گفت: دایی ..آخه چرا!! اینهمه ظلم چرااا؟؟
او درحالی که با پسر برادرش بازی میکرد گفت: نکنه به تو هم قول دادم؟ ! خواهرزاده اش گفت: بله فوتبال یادت رفته؟؟؟! ساعت ۹…!
اونگاهی به ساعتش کرد وگفت: کمی تداخل زمانی ایجاد شده …همین…همه اعتراض کردند ولی من سکوت کردم تاکمی حامی او باشم. مراعاتش را بکنم. او گفت: تازه به ندا هم قول دادم…ببینین چیزی نمیگه! خون جلوی چشمم را گرفته بود. دلم میخواست فقط پایش به خانه برسد تا به او بگویم چرا؟
لپ مطلب اینکه من خودم را بخاطر دیگری خرد و له کردم.همیشه از خودم شروع کردم. اطرافیان این لطف را وظیفه میدانستند. کاری که تبدیل به وظیفه شود عاقبت خوبی ندارد. موضوع چیزی دگر بود.
من کتاب میخواندم واو نمیخواند. من مینوشتم واو نمینوشت.
من باخدا درددل میکردم و مینوشتم و او نمیکرد. من لبخند میزدم و او فقط با دیگران لبخند میزد. من با اوحرف میزدم و او با من حرفی نمیزد. آخرین نکته این بود که من صبوری کردم بر اخلاق بدش
و ندیده گرفتنهایش، ولی او صبوری نکرد و گفت: تو یه جوری هستی ندا. گفتم: چه جوری؟ گفت: صبورهستی. من به اندازه تو صبور نیستم. دلیل جدایی را صبر من دانست. صبر را عیب من دانست. من گفتم : بیا زندگیمان رابسازیم. دوباره از اولشروع کنیم. گفت: حوصله زیستن وساختن با تو را ندارم .
گفت: دارم افسرده میشم و اینجا بود که دست و دلم لرزید. به خود گفتم: بگذار با دیگری خوشبخت شود نه با تو. دوست نداشتم بیماریش را ببینم.
تحمل دردش برایم کشنده بود.او را دوست داشتم. این علاقه، یکی ازدلایل فروپاشی زندگیم بود. مرتب ازمن میپرسید: ندا تو خوشبختی؟
مصمم میگفتم: آری. میگفت: چرا ؟ (یاد کتاب نیروی شگرف افتادم وتصمیم گرفتم همیشه خودم راخوشبخت ببینم. بدنبال آسایشی درونی بودم.)
گفت: خداروشکرحداقل یک نفر خوشبخته. این برایم کافیست. تا اینکه یک روزی مرا درخانه رهاکرد و رفت.
بگذریم که چه ها برمن گذشت. این را گفتم تا به این برسم که، روند تفکر و بینش من تغییر کرده بود ولی، روند تفکری او تغییر نکرده بود. وقتی ما تغییر میکنیم، دنیا آدمهای هم فرکانسمان را در مسیرمان میگذارد. من با کتاب خواندن، مدار وفرکانسم تغییر کرده بود.
لطفن با همسرانتان دوشادوش هم
دراین تغییر همسفر باشید
تا بتوانید کنارهم بمانید.
زندگیتان پابرجا…
ادامه دارد….
نوشته شده؛ ۵شنبه.۱۴۰۱.۹.۲۳.
۱۲:۵۷ دقیقه.ظهر
ادیت شده در تاریخ:
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
روز چهارشنبه ساعت۱۱:۱۳
آخرین نظرات: