انتظار شیرین؛
به آسمان مینگریست. شکوه وعظمت شب و سکوت زیبایش او راغرق در شادی کرده بود. حال بد او را ، فقط، نیم نگاهی به آسمان، خوب میکرد.
منتظر فردا بود تا فرزندش را در آغوش بکشد. هر شب از دلتنگی بیخواب بود و اکنون، از شادی و سرورخوابش نمیبرد. نگریستن به آسمان حال دلش را خوب میکرد. اشعه زیبای خورشید نوید روز خوبی را میداد. او دیگر توان ماندن در خانه را نداشت. به فرودگاه رفت تا هم منتظر ورود دخترش باشد هم صبحانه ی خود را در آنجا میل کند. صبحانه ی دلپذیری بود. ساعت، ده صبح بود. زمان برایش به کندی میگذشت. نگاهی به سالن انداخت. چشم های منتظری را دید که، بوی عشق و محبتشان، محوطه را عطر آگین کرده بود. لبخندی زد. روی یک صندلی نشست. بر خود نهیب زد: ای دل بیقرار در سینه ی من آرام بگیر. به زودی فرزند خود را در آغوش میگیری. صدایی از دور شنید وسرش را بسمت صدا برگرداند: مادرجون، مادرجون .
برگشت. درسا را دید که با قدمهای کوچکش به او نزدیک میشود. درسا ۵ ساله بود. دختری زیبا وبسیار شباهت به مهتاب داشت. او از زمانیکه متوجه شده بود مهتاب برمیگردد با سوالاتش همه را گیج کرده بود. مدام میگفت: عمه میاد منو ببره بستنی بخورم؟؟ برام کادو هم خریده؟ همه می خندیدند و او را با دنیای خود تنها میگذاشتند. صدای آشنایی به گوش رسید؛ سلام لیلاخانم .چرانگفتید بیام دنبال تون؟
او با مانتوی سفید وشال صورتی رنگش زیباتر از قبل شده بود. برای دیدن دوستش لحظه شماری میکرد.
عسل: حال درسای قشنگم چطوره؟
درسا با لبخند کودکانه ای گفت: عمه قراره بیاد برام بستنی بخره. میخاواد منو پارک ببره.. خیلی خوب میشه.. دور خودش میچرخید وصورت عروسکش را میبوسید. صدایی آشنا به گوش رسید. لیلاخانم برگشت. با تعجب نگاهش به سمت صدا خشک شد. گویا انتظار نداشت او را اینجا ببیند. اما او اینجا بود. آمده بود برای چه؟ همه نگاهی به هم انداختند. شانه هایشان را بالا می انداختند. سرشان را به علامت بی خبری به چپ و راست میچرخاندند. لیلا خانم متوجه شد کسی به دنیا خبر نداده بود. ولی او از کجا متوجه شده بود که مهتاب برمیگردد؟ افکارش درگیر این سوال شده بود.
ناگهان لیلاخانم نرمی دستانی پرمحبت را حس کرد که چشمانش را بسته نگاه می داشت. قلبش از خوشحالی در زمان ایستاد. زبانش از خوشحالی گرفته بود که صدایی شنید: صدایی که میگفت: لیلا خانوم دیدید! من برگشتم؟ همدیگر را در آغوش کشیدند و لیلاخانوم میگریست واشک شوق جلوی دیدنش را، گرفته بود. مهتاب به سمت دنیا رفت و گفت : منو ببخش که زود قضاوتت کردم. اگر تو نبودی الان من اینجا نبودم.
همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند وبا نگاهشان که بوی بی خبری میداد سری تکان دادند. نگاه ها می گفتند: ماجراچیست؟ کسی جرات پرسش سوال نداشت.
دنیا گفت: یادت می اید یکبار تو جلوی من ایستادی؟ بواسطه لطف تو، مسیر زندگیم عوض شد.
حالا هم نوبت من بود ….
دنیا به طرز عجیبی گرد است خیر بکاری، خیر درو میکنی
بَدی بکاری ،بدی درو میکنی…
ساعت ۱۲: ۱۶ روز شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۲
آخرین نظرات: