درد دل یک عروسک از کودک

حرفها وشکایت های یک عروسک از دست کودک؛
گاهی مرا با خود به مهمانی می‌برد
گاهی مرا در دل تاریکی شب،
در مکانی ترسناک و بی سر وصدا رها می‌کند                                           و میرود پی دل خوشی هایش.     فکر نمیکند من میترسم.
فکر نمیکند از ترس حمله عروسک‌ها
خودم را خیس میکنم؟
نه ، او این را نمیفهمد…
البته گاهی، مرا می‌بوسد و به یکباره مرا به آسمان پرتاپ می‌کند و
یکی نیست که؛ جلوی این دیوانه رابگیرد. وقتی حوصله اش سر می‌رود یا خودش به تنهایی و           یا گروهی، با کمک دوستانش ،
شروع میکنند مرا به باد کتک می‌گیرند.
نگاه کنید
آنقدر با ناخنشان،
روی صورتم را ،
خراشیدند که،
لبخندی روی صورتم نیست.
اگرچشمانم رانمیبستم، الان از دوچشمم ، نابینا بودم .
من از او گله دارم.چرا هرکاری دلش می‌خواهد، می‌کند
و
هیچ وکیل وقاضی پیدا نمی‌شود    حق مرا از اوبگیرد؟
فقط بخاطر اینکه ،
فکر می‌کند مالک من است.
مگر آدم ها،
وقتی احساس تملک به چیزی         یا کسی داشته باشند،
به آن مِلک یا هر چیز دیگر آسیب می‌رسانند؟
مگر نمی‌دانند
باید بخوبی از آن مراقبت کنند؟     گیر چه زبان نفهمهایی افتاده ام .
دیروز تا در رابازکرد، موهای مرا کوتاه کرد ، لباسهایی دیگر به تنم کرد و مرا شبیه شازده کوچولو کرد.
من الیسا هستم، نه شازده کوچولویی که از ماه آمده باشد.
چرا نقاب برچهره ام میگذارد ومرا مجبور می‌کند
به اطرافیان بگویم که:
من چیزی هستم که تو دوست داری ، نه چیزی که، خودم دوست دارم….
اومرا بخاطر خودم،
دوست ندارد .
بلکه بخاطر تشویق دوستانش مرا میخواهد.
او بارها گفته: دوست دارم شبیه باربی بودی.
مگر من چه کم دارم از باربی؟       کمی تپل هستم اما قشنگم.
من خودم را دوست دارم                 نه این نقاب شازده کوچولو را.
من دامن صورتی خودم را می‌خواهم نه لباس شازده کوچولو را.
داشتم گریه میکردم که آمد وگفت:فکر کنم بَت منِ مَن باشی بهتر است.
آره، شبیه بَت مَن باش.
فقط به او نگاه کردم
و
از درون شکستم….

ساعت۲ دقیقه بامداد روز ۵ شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۲

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط